حکایت
۲۷ تير ۱۳۸۸, ۰۲:۴۴ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
حکایت
شیعه واقعی
مردى به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللّه ! فلانى در منزل همسايه اش نگاه حراممى كند و اگر بتواند بدنبال آن كار حرامى انجام دهد انجام مى دهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله.خشمگين شد و فرمود: او را نزد من بياوريد. مرد ديگرى كه در آنجا حضور داشت عرض كرد: يا رسول اللّه ! او از شيعيان شماست كه به ولايت شما وعلى عليه السلام اعتقاد دارد و از دشمنان شما بيزار است .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: نگو او از شيعيان ما است ، اين يك دروغ است . شيعه ما كسى است كه دنباله روى ماباشد و از اعمال ما پيروى كند و اين كارهاى او كه نام بردى از اعمال ما نيست. آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
صفحه 11 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۱۲ مرداد ۱۳۸۹, ۰۳:۴۷ عصر
ارسال: #101
|
|||
|
|||
RE: حکایت
از امام سجاد (علیه السلام) پرسیدند: چگونه صبح کردی ای فرزند رسول خدا؟ فرمود
صبح کردم در حالی که هشت بدهکاری دارم: *بدهکار خدایم در واجبات *و بدهکار پیامبرم در عمل به سنت *و خانواده ام، در امور زندگی *و نفسم، مرا به شهوت می خواند *و شیطان، مرا به گناه *و دو فرشتۀ حافظ من، به راستگویی در کردار و اعمال *و ملک الموت، جانم را می خواهد *و قبر، بدنم را پس من بین این هشت طلبکار، گرفتارم. [از لا به لای گفته ها، ص69] حکایت و حکمت، ج2 آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۱۴ مرداد ۱۳۸۹, ۰۲:۱۰ عصر
ارسال: #102
|
|||
|
|||
RE: حکایت
سید بن طاووس (رحمة الله علیه) می گوید:
روزی یکی از مدّعيان علم، بر من وارد شد و من در بستان بر خاك نشسته بودم از حالم پرسيد، گفتمش: چونست حال كسى كه مردارى بر سر و مردارى بر دوش گرفته باشد و مردهگانى اعضاء و جوارح او را احاطه كرده و مردهگانى پيرامون او را فرا گرفته باشند و پارهاى از اعضاى او پيش از مرگ او مرده باشند؟ حيرتزده گفت اين چگونه حالتى است؟ من در اينجا مردهاى نمىبينم! گفتم نمىدانى كه عمامۀ من از كتان است؟ كتان وقتى گياهى سبز بود و حيات داشت و اينك فرسوده است، و اين جامۀ من از پنبه است كه روزى سبز و خرم و زنده بود و اينك مرده است. كفش من از پوست حيوانى است كه روزى زنده بود و اكنون زنده نيست. پيرامون من گياهانى است كه روزى سبز و خرم بودند و اينك خشك شده مردهاند. آيا سپيدى موى سر و روى مرا مشاهده نمىكنى كه روزى سياه رنگ و زنده بود و امروز مرده است. اعضا و جوارح من هر يك براى طاعتى آفريده شدهاند كه اگر در آن طاعت نباشند در حكم مردهاند؟ او از اين سخنان درشت و پند آميز شگفتى زده شد. پس اى فرزند! زبان حال اين اشياء و گفتهها و موعظهها را بياد بسپار و از آنها پند گير. [كشف المحجة يا فانوس، متن، ص: 151] آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۱۵ مرداد ۱۳۸۹, ۰۶:۰۸ عصر
ارسال: #103
|
|||
|
|||
RE: حکایت
ربیع بن خیثم، روز ها کاغذی در مقابل خود می گذاشت و آنچه در طول روز می گفت یادداشت می کرد. شبانگاه نوشتۀ خویش را بررسی می کرد، که آنچه گفته به سود او بوده یا به ضررش. و با حالتی اندوهناک می گفت:
آه! خاموشان نجات یافتند و ما همچنان مانده ایم. [بحار الانوار، ج 71، ص284] سفیان ثوری گوید: بیست سال با «ربیع» معاشرت کردیم، سخنی جز آنچه به سوی خدا بالا رود نگفت. [حلیة الأولیاء، ج2، ص110] امام علی علیه السلام: برترین عبادت و بندگی، سکوت و انتظار فرج است. [البیان والتبیین،165:2] [جلوه های حکمت، باب الصمت] آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۱۸ مرداد ۱۳۸۹, ۰۷:۳۸ عصر
ارسال: #104
|
|||
|
|||
RE: حکایت
مسافرخانه دنیا
ای اباذر در دنیا همچون انسانهای غریب باش ! و زیاد با این و آن انس نگیر و یا همانند عابری باش که در حال گذر است! و خودت را از مردگان بشمار زیرا شتر مرگ در خانه همه خواهد خوابید و تاریخ مرگ کسی را از قبل به او خبر نمی دهند و کسی نمی داند کی و کجا نوبت او خواهد رسید! و ما تدری نفس بای ارض تموت . تو در این اوطان غریبی ای پسر خو به غربت کرده ای ، خاکت به سر آن قدر در شهر تن ماندی اسیر کان وطن یکباره رفتت از ضمیر حیف باشد از تو ای صاحب هنر کاندر این ویرانه ریزی بال و پر تا به کی ای هدهد شهر سبا در غریبی مانده باشی بسته پا؟ پس خود را مسافر عالم خاک بشمار و آیا تا به حال دیده ای که مسافری که در حال عبور از شهری است و دیگر قصد بازگشت به آن را ندارد بایستد ومشغول خانه سازی و کسب و کار در آنجا گردد؟ دنیا کاروانسرایی است که چند روزی باید از آن عبور کنید ، خانه شما و وطن اصلی تان جای دیگری است ! الدنیا دار من لا دار له ! دنیا خانه بی خانمانهاست! « و لها یجمع من لاعقل له » و کسی برای این دنیا زحمت می کشد و اندوخته می کند که عقل سالمی ندارد ( رسول اکرم «ص» ) که ای بلند نظر شاه باز صدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتاده است |
|||
|
۲۱ شهريور ۱۳۸۹, ۰۷:۴۰ عصر
ارسال: #105
|
|||
|
|||
RE: حکایت
روزی غلام آزمندی، خود را به پایین گلدستۀ مسجدی رساند، که اتفاقا بهلول بالایش رفته بود و مشغول مناجات بود.
غلام، به تصور اینکه آن صدا از آسمان می آید پرسید: خدایا هزار سال در نظر تو چقدر است؟ بهلول جواب داد: ای بندۀ من! حکم یک لحظه را دارد. باز غلام پرسید: خدایا هزار دینار در نظر تو چقدر است؟ بهلول جواب داد: ای بندۀ من! حکم یک دینار را دارد. غلام عرض کرد: پس یک دینار به من عطا فرما. بهلول جواب داد: یک لحظه صبر کن. [پندها نکته ها لطیفه ها] آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۲۹ شهريور ۱۳۸۹, ۰۸:۵۷ عصر
ارسال: #106
|
|||
|
|||
RE: حکایت
روزی مردم به شیخ احمد غزالی گفتند: تو همه روز، ذمّ دنیا و مدح فقر می کنی و خلق را بر قطع علایق تشویق می نمایی، در حالی که خود، چند طویله اسب و استر بسته ای. این حدیث، چگونه است؟
او در جواب گفت: من میخ طویله در گِل زده ام نه در دل. [سرّ دلبران] آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۱ مهر ۱۳۸۹, ۱۰:۵۰ عصر
ارسال: #107
|
|||
|
|||
RE: حکایت
شخصی به «ربیع بن خیثم» ناسزایی گفت.
ربیع به او گفت: ای مرد! خداوند سخنت را شنید. پیش از بهشت گردنه ایست که اگر از آن بگذرم، دشنام تو به من آسیب نرساند و اگر نتوانم از آن گردنه بگذرم، از آنچه در باره ام گفتی، بدتر خواهم بود. [محجة البیضاء، ج5،ص303] [تلاشگر میدان زهد ...، سبحانی نسب] آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۲ مهر ۱۳۸۹, ۰۹:۵۳ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲ مهر ۱۳۸۹ ۰۹:۵۶ عصر، توسط کبوتر حرم.)
ارسال: #108
|
|||
|
|||
RE: حکایت
به حضرت موسی علیه السلام وحی رسی که آیا می دانی چرا احمق را روزی می دهیم؟
عرض کرد: نه پروردگار من. خطاب آمد: برای آنکه عاقل بداند طلب روزی به حیله و تدبیر نیست! [پندها نکته ها لطیفه ها] آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۲۱ آبان ۱۳۸۹, ۱۲:۲۰ عصر
ارسال: #109
|
|||
|
|||
RE: حکایت
متوکل، خلیفۀ جبار عباسی در شکارگاه، تیری به طرف آهو انداخت، تیر او به خطا رفت و آهو گریخت. وزیرش گفت: احسنت!
متوکل با عصبانیت پرسید: به من می گویی؟ وزیر گفت: نه به آهو. [پندها نکته ها لطیفه ها] آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۴ دي ۱۳۸۹, ۱۲:۰۰ صبح
ارسال: #110
|
|||
|
|||
ملا و شراب فروش
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!. یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید. ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود. اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست ! ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند ! قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم : یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند ! وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد ...! پس از مطالعه مطلب ارسالی ما را از نظر خویش بهره مند بفرمایید. |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
3 مهمان
3 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا