درس های زندگى/کوتاه
۲ مرداد ۱۳۸۸, ۰۷:۵۹ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۴ دي ۱۳۹۳ ۱۱:۳۳ صبح، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #1
|
|||
|
|||
درس های زندگى/کوتاه
" جای پا "
خوابی دیدم ... خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم . بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد . در هر صحنه ، دو جفت پا روی شن دیدم . یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا . وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد ، به پشت سر و به جای پاهای روی شن ها نگاه کردم . متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام فقط یک جفت پا روی شن بوده است . همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است . این واقعا برایم ناراحت کننده بود و از خدا سوال کردم : " خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم ، در تمام راه با من خواهی بود . ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام ، فقط یک جفت جای پا وجود داشت . نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم ، مرا تنها گذاشتی ؟! " خدا پاسخ داد : " بنده ی بسیار عزیزم ، من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت . اگر در آزمون ها و رنج ها ، فقط یک جفت جای پا دیدی زمانی بود که تو را در آغوش گرفته بودم . " |
|||
|
صفحه 17 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۶ اسفند ۱۳۹۵, ۱۰:۴۱ عصر
ارسال: #161
|
|||
|
|||
RE: درس های زندگى/کوتاه
جـغد نـزد خــدا شکایت برد
انسـان ها آواز مـرا دوسـت نـدارند خــدا به جـغد گفـت آوازهـای تـو بـوی دل کـنـدن مـی دهـد و آدم ها عـاشـق دل بـستن اند دل بستــن بـه هـر چـیز کـوچـک و بـزرگ تـو مـرغ تمــاشـا و انــدیشـه ای و آنکه مـی بـیند و مـی انـدیشـد ، به هیـچ چـیز دل نـمی بندد دل نبستن سخـت تـرین و قشنـگ تـرین کــار دنیـاسـت امــا تو بـخـوان وهمیـشه بـخـوان کــه آواز تـو حقـیقـت اسـت و طـعـم حقـیقـت تــلـخ در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۱۴ فروردين ۱۳۹۶, ۰۸:۴۶ عصر
ارسال: #162
|
|||
|
|||
RE: درس های زندگى/کوتاه
فرار از زندگی روزی شاگردی به استادش گفت : استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟ [highlight=#ffffff]
استاد گفت : واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟ [/highlight]
شاگرد گفت : بله با کمال میل استاد گفت : پس آماده شو با هم به جایی برویم شاگرد قبول کرد استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند برد استاد گفت : خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن مکالمات بین کودکان به این صورت بود: -الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی -نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی -اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟ و حرف هایی از این قبیل … استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند انسان نیز این گونه است او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۲۸ فروردين ۱۳۹۶, ۰۸:۳۸ عصر
ارسال: #163
|
|||
|
|||
RE: درس های زندگى/کوتاه
تکرار افسوس
شیخ دانایی برای جمعی سخن می گفت و پند می داد. در بین پندها لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا این که دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟ گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید! در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۲۰ خرداد ۱۳۹۶, ۰۱:۴۰ عصر
ارسال: #164
|
|||
|
|||
RE: درس های زندگى/کوتاه
قرآن را یک بار بخوانیم
نزدیک ماه رمضان چهار سال پیش با دوست عزیزی به یک کتابفروشی ایرانی در شمال ونکوور رفته بودیم. لا به لای کتاب ها در قفسه های زیرین، یک قرآن عتیقه ی نسخه خطی پیدا کردم. مشغول ورق زدن بودم که صاحب مغازه که پیرمردی با کراوات سبز و کفش های اسپرت بود آمد نزدیک و اززیر عینک قطورش نگاهی تیز به من کرد و به حالت طعنه گفت که "کتاب های مفید بخوان! این کتاب پُر است از دست و پا قطع کردن.".. لبخندی زدم.. پرسیدم که همه اش را خواندید؟ .. گفت که "همه اش همین است. قتل. مجازات...".. گفتم بسم الله.. امتحان کنیم؟ گفت باشه!.. قرآن را باز کردم.. سوره ی لیل آمد.. شروع کردم به خواندن.. واللیل اذا یغشی.. قسم به شب هنگامی که پرده اش همه جا را فرا می گیرد.. والنهار اذا تجلی.. و قسم به روز هنگامی که تجلی کند.. و ما خلق الذکر و الآنثی.. و قسم به کسی که مرد و زن را آفرید.. ان سعیکم لشتی .. گفتم این آیات را ببین.. دست کم این ملودی هیجان انگیز کلمات را نگاه کن.. اینها بی نظیر نیست؟ .. دیدم که آهسته گریه می کند.. منقلب شده بود.. بیشتر از آنکه من فکرش را کنم.. کلمات را بیش از من میفهمید... گفت تا آخر سوره بخوان.. سوره که تمام شد صورتش غرق اشک شده بود.. .این روزها فرصت خوبی است برای خواندن کتابی که تاریخ بشریت را برای همیشه متحول کرده است. حداقل برای یک بار. اسلام اقلیمی را بگذاریم کنار. خیال کنیم تازه متولد شده ایم. قرآن را یک بار از اول تا آخر با تدبر و تفکر در معنی بخوانیم.. خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۳ تير ۱۳۹۶, ۱۱:۵۶ عصر
ارسال: #165
|
|||
|
|||
RE: درس های زندگى/کوتاه
مردی خوشبخت برای درمان پادشاه
سلطان بزرگی پس از اینکه گرفتار بیماری سختی شد گفت : نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند. تمام طبیبان دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد اما نوانستند . تنها یکی از طبیبان گفت : من میتوانم شاه را معالجه کنم اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید پادشاه معالجه می شود. شاه سربازانش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها به تمام شهرها سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد آن که ثروت داشت بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت یا اگر فرزندی داشت فرزندانش بد بودن خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند یک شب پسر شاه از کنار کلبهای فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید شکر خدا که کارم را تمام کردهام سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم بخوابم چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟ پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند سربازان برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۱۸ تير ۱۳۹۶, ۱۰:۵۲ عصر
ارسال: #166
|
|||
|
|||
RE: درس های زندگى/کوتاه
يك نمره ارفاق !
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد. خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم، میشود... میشود یک نمره به من ارفاق کنید؟ خانم معلم با عتاب مادرانهای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟! این ممکن نیست. من طبق جوابهایی که در برگۀامتحانت نوشتهای به تو نمره دادهام. او اضافه کرد: نگران نباش. من که نمیخواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری کنی و نمرۀ بهتری بگیری. پسر با صدایی که نشان میداد خیلی ترسیده گفت: اما مادرم کتکم میزند. خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک میکرد که میخواهند بچههایشان بهترین نمرهها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفی نمیتوانست در برابر بچههای بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد. اما یک موضوع دیگر هم بود. او میدانست که کتک خوردن بچهها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمیکند و حتی تأثیر منفی آن ممکن است آنها را از تحصیل بازدارد. نمیدانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت میکند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت. نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس میلرزید و به گریه هم افتاده بود. عاقبت رو به پسرک کرد و گفت: ببین!، این پیشنهادم را قبول میکنی یا نه؟ من به ورقهات یک نمره «ارفاق» نمیکنم. فقط میتوانم یک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم باید در امتحان بعدی 2 برابر آن را، یعنی2نمره، به من پس بدهی. خوب است؟ پسرک با شادی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی 2نمره به شما پس میدهم. او با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت. از آن پس برای این که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زیاد درس میخواند. تا این که در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد. از طرف مدرسه به او جایزهای داده شد. از پسِ آن «درس» که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارددانشگاه شد. او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف میکند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده میشود. زیرا میداند که نمرهای که خانم معلم آن روز به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد. آن پسرک جوان اکنون جزئ ده ثروتمند دنیاست مراقب تاثیر تصمیماتمان بر سرنوشت افراد باشیم خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۲۲ دي ۱۴۰۰, ۱۰:۲۸ صبح
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۲ دي ۱۴۰۰ ۱۰:۳۰ صبح، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #167
|
|||
|
|||
RE: درس های زندگى/کوتاه
خوش گمانی به خدا
مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، تمام کارگرانش را برای صرف شام دعوت کرد.جلوی آنها یک جلد قرآن مجید و مقداری پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا پول را...؟! اول از نگهبان شروع کرد و گفت یکی را انتخاب کنید:نگهبان گفت آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم پس پول را میگیرم که فایدهی آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و پول را انتخاب کرد. سپس از کشاورزی که پیش او کار میکرد خواست یکی را انتخاب کند:کشاورز گفت زن من خیلی مریض است و نیاز به پول دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا پول را انتخاب میکنم. سپس از آشپز پرسید که قرآن را انتخاب میکنید یا پول را؟ آشپز گفت من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته مشغول کار هستم ، وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابراین پول را بر میگزینم... نوبت رسید به پسری که مسئول حیوانات بود[این پسر خیلی فقیر بود]مرد ثروتمند گفت من یقین دارم که تو پول را انتخاب میکنی تا غذا بخری یا به جای این کفش پارهی خود کفش جدیدی بخری . پسر گفت: درست است که من نیاز دارم کفش نو بخرم یا اینکه مرغی بخرم و با مادرم میل کنم ؛ ولی من قرآن را انتخاب میکنم ، چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب خداوند تبارک و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرینتر است* قرآن را برداشت ؛ بوسهای بر آن زد و آن را گشود تا بخواند ؛ بین آن دو پاکت دید:در یکی از آنها ده برابر آن مبلغی بود که بر میز غذا وجود داشت در دیگری وصیتنامهای بود که ایشان را وارث تمام اموال و دارایی مرد ثروتمند قلمداد میکرد. مـــــــرد ثروتمند گفــــــت: هر کسی گمانش نسبت به خداوند خوب باشد خداوند او را ناامید نمیکند. خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
۲۶ دي ۱۴۰۰, ۱۰:۰۲ عصر
ارسال: #168
|
|||
|
|||
RE: درس های زندگى/کوتاه
یک وقتایی زندگی تیره و تار میشه
انگار هیچ راه نجاتی نیست تو دل مشکلات بلعیده شدی و و احساس میکنی هر لحظه ممکنه دیگه نتونی ادامه بدی دقیقا مثل داستان حضرت یونس (ع)در شکم نهنگ.. همون قدر احساس فشار و ترس زندگیت و پر میکنه.. فکر میکنی که آخه چرا من..!!! پس خدا کجاست؟؟ میدونی تنها راه نجات چیه؟؟ امید و ایمان به خدا حتی در شکم نهنگ، حتی در بن بست تاریک مشکلات اینکه مقابل خداوند زانو بزنی و با عشق اعتراف کنی تو تنها دلبر و معشوقم هستی. لااله الا انت و بعد ببینی که خداوند چطور تو رو از دل تاریکی و ترس و تنهایی نجات میده و پر پروازی بهت میده که تا خود خداوند در آسمون رحمتش پرواز کنی اگه مقابل خداوند زانو بزنی مشکلات هم مقابل تو زانو میزنن فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذَٰلِكَ نُنجِي الْمُؤْمِنِينَ ﭘﺲ ﻧﺪﺍﻳﺶ ﺭﺍ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺩﺍﺩﻳﻢ ; ﻭ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﻰ ﺩﻫﻴﻢ . انبیاء(٨٨) خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
۲۸ دي ۱۴۰۰, ۰۹:۳۳ صبح
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۸ دي ۱۴۰۰ ۰۹:۳۴ صبح، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #169
|
|||
|
|||
RE: درس های زندگى/کوتاه
" هر کجا باشید خدا با شماست "
بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد در قرآن آمده است: هُوَ مَعَکُمْ أیْنَ مَا کُنْتُمْ: هر کجا باشید خدا با شماست (حدید: ۴) امّا چون آدمیان این مَعیّت یعنی با او بودن را احساس نمی کنند و خدا را از خود بسیار دور می بینند یارب یارب می کنند، و مصداق این بیت حافظ می تواند حضرت موسی باشد که خداوند همه جا با او همراه بود، اما چون حضرت موسی او را نمی دید گفت: " رَبِّ اَرِنی اُنْظُرْ اِلیک " و پاسخِ او را " لَنْ تَرانی " گفتند ، یعنی هرگز (نه اینک و نه هیچ زمان دیگر) مرا نخواهی دید (زیرا معنی دیدن را نمی دانی) (اعراف:۱۴۳). برگرفته از کتاب " در صحبت حافظ " به قلم استاد بزرگوارحسین الهی قمشه ای خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
۷ بهمن ۱۴۰۰, ۱۰:۴۴ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۷ بهمن ۱۴۰۰ ۱۰:۴۵ عصر، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #170
|
|||
|
|||
RE: درس های زندگى/کوتاه
مگذار چیزی تورا آشفته کند؛
یا چیزی تورا به هراس افکند، چون همه چیز در دستان خداوند است، وتنها خداست که شکست ناپذیر است! آنکس که خدا را دارد دیگر به هیچ چیزی نیازی ندارد و خداوند عزیز به تنهایی برایش کافی است؛ کسی که به خداوند ایمان و اعتقاد دارد از هیچ چیزی نمیترسد؛ نمیترسد که چه خواهد شد نمیترسد که چه چیزی پیش میآید چون میداند که خداوند حامی همیشگی اوست که جز خیر برایش نمیخواهد هر وقت ترس تو را احاطه کرد به جای تکرار کلماتی که جز یاس حاصلی برای تو ندارد این کلمات سرشار از نور و امید را تکرار کن ......مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ [ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻰ ﭘﺬﻳﺮﺩ ] ﻭ ﻫﻴﭻ ﻧﻴﺮﻭﻳﻲ ﺟﺰ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﻴﺴﺖ . سوره کهف ، آیه : ۳۹ خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان
2 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا