ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 69 رأی - میانگین امیتازات: 4.59
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
درس های زندگى/کوتاه
۲ مرداد ۱۳۸۸, ۰۷:۵۹ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۴ دي ۱۳۹۳ ۱۱:۳۳ صبح، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #1
درس های زندگى/کوتاه
" جای پا "


خوابی دیدم ...

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم . بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد . در هر صحنه ، دو جفت پا روی شن دیدم . یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا .
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد ، به پشت سر و به جای پاهای روی شن ها نگاه کردم . متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام فقط یک جفت پا روی شن بوده است . همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است . این واقعا برایم ناراحت کننده بود و از خدا سوال کردم :
" خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم ، در تمام راه با من خواهی بود . ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام ، فقط یک جفت جای پا وجود داشت . نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم ، مرا تنها گذاشتی ؟! "
خدا پاسخ داد : " بنده ی بسیار عزیزم ، من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت . اگر در آزمون ها و رنج ها ، فقط یک جفت جای پا دیدی زمانی بود که تو را در آغوش گرفته بودم . "
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا
صفحه 16 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۷ ارديبهشت ۱۳۹۴, ۰۵:۰۵ عصر
ارسال: #151
Lightbulb RE: درس های زندگى/کوتاه
«چند داستانک حقیقی و مجازی از دنیای امروزی»

۱- باکره

بعد دو ساعت سخنرانی و شرط و شروط اعتقادی من، به سختی نگاهش را به سمت من گرفت و گفت:

«من فقط یه سئوال داشتم...ببخشید...خیلی ببخشید...شما تا حالا دوست دختر داشتین؟!»

با لبخندی آرام جواب دادم:«نه! اصلا!»

«حتی تو فیس بوک؟!»

نگاهم را پایین آوردم.خیره شدم به گلهای سرخ رنگ کوچکی که در باغچه چادرش هنوز سبز و تازه بودند! ساکت ماندم...برای همیشه!!

۲- رویا

«دوستت دارم...به تعداد شن های ساحل شمال!»

شاید بیش از صد بار خوانده بود و دلش غنج رفته بود از اولین پیامک عاشقانه ای که مهرداد بعد چند ماه دوستی شان، برایش فرستاده بود.

«رویا بیداری؟ خیلی شرمنده ام! اشتباهی برات اس زدم! اسمتون مشابه بود...»




۳- وصیت

به همسرش وصیت کرده بود که اگر از اتاق عمل زنده بیرون نیامد، عکس سلفی جنازه اش را حتما در صفحه اینستاگرام اش، منتشر کند.

زن هر روز بعد اینکه شوهرش را راهی مغازه می کرد، می نشست پشت کامپیوتر و مشغول شمردن و خواندن like ها و comment های جدید عکس جنازه همسرش می شد.

۴- نجات

وقتی به هوش آمد، امدادگر ها خوشحال شدند که لااقل یک نفر را زنده از زیر آوار درآورده اند.

«گوشیم کو؟! گوشیم...چند تا عکس توپ از لحظه زلزله گرفته بودم...گوشیمو پیدا کنین...»

۵- ساخت و ساز

پدر و دو فرزندش،هر سه در کار ساخت و ساز بودند.کم نبودند خانه ها ، برج ها و کارخانه هایی که با پشتکار و ذکاوت آنها بالا رفته بود و باعث حسادت دوستان و آشنایان شده بود.

«صابخونه اومده پشت در، مرد! اون کوفتی رو بذار زمین پاشو ببین می تونی ازش مهلت بگیری!»

مرد با اکراه دگمه stop را فشار داد و تبلت را به پسرها داد. با عصبانیت در را پشت سرش کوبید و بیرون رفت.پسرها دوباره مشغول ساخت و ساز در simcity شدند. پایان

پیشکش به آنهایی که هنوز این حقیقت را نچشیده اند که: دنیای مجازی، مجازی بیش نیست!!

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۱۹ شهريور ۱۳۹۴, ۰۸:۰۰ صبح
ارسال: #152
RE: درس های زندگى/کوتاه
بايزيد بسطامي را پرسيدند :
اگر در روز رستاخيز خداوند بگويد چه آورده اي؛
چه خواهي گفت؟
بايزيد فرمود :
وقتي فقيري بر کريمي وارد ميشود ,
به او نميگويند چه آورده اي.
بلکه ميگويند چه ميخواهي
زندگى يک پاداش است ,نه يک مکافات.
فرصتى است کوتاه تا ببالى ,بيابى , بدانى , بينديشى , بفهمى , وزيبا بنگرى ,ودر نهايت در خاطره ها بمانى...

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۹ بهمن ۱۳۹۴, ۰۹:۱۹ عصر
ارسال: #153
RE: درس های زندگى/کوتاه
[font=tahoma][color=#000000][size=large]کودکی از مسئول سیرکی پرسید:

چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:

این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.

آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.

کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.

فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!

شاید هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.
[align=CENTER]باورهایتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند!

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، آشنای غریب
۹ اسفند ۱۳۹۴, ۰۷:۲۱ صبح
ارسال: #154
RE: درس های زندگى/کوتاه
بخشش


استادی با شاگردش از باغى میگذشت.
در جایی از باغ،چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد رو به استاد گفت: "گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند بیایید با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم! "
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که میگویم را انجام بده و تا عکس العملش را ببینیم.
بیا و این مقدار پول را درون کفش قرار بده.
شاگرد پذیرفت و بعد از قرار دادن پول هر دو مخفى شدند. کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید، در حالی که گریه می کرد


فریاد زد خدایا شکرت. شکرت ای بخشنده مهربان..
ای خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى..
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد انها باز گردم.همینطور میگفت و اشک میریخت...




خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، هُدهُد صبا ، Entezar
۲۶ اسفند ۱۳۹۴, ۰۸:۴۷ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۶ اسفند ۱۳۹۴ ۰۸:۴۸ عصر، توسط hamed.)
ارسال: #155
Heart RE: درس های زندگى/کوتاه
زندگي؛ رسم پذيرايي از تقدير است.
سهم من، هر چه كه هست؛
من به اندازه اين سهم نمي انديشم.
وزن خوشبختي من، وزن رضايتمندي است.
شايد اين راز، همان رمز كنار آمدن و سازش با تقدير است.








هشت کتاب
سهراب سپهري
[/font][font=tahoma]

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، آشنای غریب
۴ مرداد ۱۳۹۵, ۰۹:۱۹ صبح
ارسال: #156
RE: درس های زندگى/کوتاه
به پادشاهی دو شاهین کوچک هدیه کردند و پادشاه آن دو را به مربّی پرندگان دربار سپرد تا برای شکار تربیت‌شان کند. پس از چندی مربّی پرندگان گزارش داد که یکی از شاهین‌ها به‌خوبی پرواز می‌کند و تمام آموزش‌ها را فراگرفته‌است . امّا دیگری از همان روز نخست بر شاخه‌ی درخت نشسته و هرگز پرواز نمی‌‌کند. موضوع کنجکاوی او را برانگیخت و دستور داد تا حکیمان دربار چاره‌ای کنند. پس از آن‌که پزشکان و درباریان از چاره‌اندیشی عاجز ماندند ، دستور داد تا در شهر اعلام کنند که هرکس موفّق به درمان شاهین شود ، پاداش شایسته‌ای دریافت خواهد کرد. روز بعد گزارش دادند که شاهین کوچک مانند دیگر پرندگان در باغ پرواز می‌کند. پادشاه کسی را که موفّق به پرواز دادن پرنده شده بود احضار کرد. دهقان ساده‌دلی را به حضورش آوردند. از او پرسید :«چگونه موفّق به انجام این کار شدی؟» دهقان گفت:«بسیار ساده. شاخه‌ی درخت را بریدم ، شاهین فهمید که بال دارد و می‌تواند با آن پرواز کند.»




کدام شاخه‌ها قدرت پرواز و اوج گرفتن را از ما سلب کرده‌اند؟
غرورمان؟
تفکّرات‌ مان؟
تجربیّات‌مان؟
ترسهايمان...؟
براي اوج گرفتن كافيست آن شاخه را ببريم.






خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، هُدهُد صبا
۲۲ آذر ۱۳۹۵, ۱۰:۳۵ صبح
ارسال: #157
Rainbow RE: درس های زندگى/کوتاه
#نیکی #انسانیت
مارچلو، همسر یک تهیه کننده ی تلویزیونی، در شهر لس آنجلس کالیفرنیا گم شده بود. ساعت ها، از عصر تا شب، بی هدف سرگردان بود و سرانجام از منطقه خطر سر درآورد.
به نوبه خود متوجه وضعیت آن منطقه شد و با حالتی عصبی تصمیم گرفت زنگ خانه ای با چراغ های روشن را به صدا درآورد. مردی با لباس راحتی در را گشود. مارچلو وضعیت را توضیح داد و از او خواهش کرد برایش یک تاکسی بگیرد. اما مرد لباس پوشید، اتومبیل خودش را از گاراژ بیرون آورد و او را به هتل رساند.
مرد در راه توضیح داد: حدود پنج سال پیش ، در برزیل بودم. یک شب در شهر سائوپائولو گم شدم. حتی یک کلمه هم پرتغالی بلد نبودم، اما سرانجام یک پسربچه ی برزیلی متوجه مشکل من شد و مرا تا هتل راهنمایی کرد. " امروز، خداوند به من اجازه داد دین خود را ادا کنم. "

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۲۴ آذر ۱۳۹۵, ۰۶:۲۷ عصر
ارسال: #158
RE: درس های زندگى/کوتاه
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: «خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.»

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، هُدهُد صبا
۲ دي ۱۳۹۵, ۰۲:۰۶ عصر
ارسال: #159
RE: درس های زندگى/کوتاه
معلمی در کلاس به دانش آموزان گفت:

دو خط موازی رسم کنید

پسرکی دو خط موازی کشید، دو خط نگاهشان در هم گره خورد،قلبشان لرزید.

خط اولی به خط دومی گفت: ما می توانیم با هم باشیم خط دومی سرخ شد و گفت: ما می توانیم با هم زندگی کنیم.

خط اولی گفت: من می شوم خط کنار یک نردبان یا خط کنار یک گلدان،

خط دومی گفت: من می شوم خط کنار یک جاده متروک یا خط کنار یک خانه ی خراب.

چه زیباست پیوند میان دو قلب عاشق

اما ناگهان معلم با صدای بلند گفت:دو خط موازی هرگز به هم نمی رسند،خطها ناراحت شدند چشمانشان پر اشک شد

خط اولی به خط دومی گفت:

بیا از کاغذ خارج شویم و دور دنیا را بگردیم شاید کسی پیدا شد تا راه حلی برای ما پیدا کند خط ها از کاغذ خارج شدند

رفتندو رفتند و رفتند ، تا رسیدن به دکتری ، دکتر گفت: دوایی برای درمان شما ندارم.

نزد فیزیکدان رفتند، گفت: من راه حلی برای تو ندارم

نزد شیمیدان رفتند، گفت: شما دو تا عنصرجدایی نا پذیرهستید

خطها نا امید از همه جا راه خود را گرفتند و رفتند تا رسیدن به صحرایی و نقاشی را دیدند که روبروی بوم خود نشته است

و نقاشی می کند تصمیم گرفتند وارد بوم نقاش شوند و هرگز از آن خارج نشوند...

تا اینکه نقاش با دو خط موازی ریل قطاری را کشید که در غروب آفتاب به یکدیگر رسیدند.

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
۲۲ بهمن ۱۳۹۵, ۰۹:۱۷ عصر
ارسال: #160
RE: درس های زندگى/کوتاه
بیل گیتس و جوان مسلمان
از بیل گیتس ثوتمند ترین انسان روی زمین پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟

گفت: بله فقط یک نفر از من ثروتمند تر است .

– چه کسی؟

– سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم

و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم

روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد

از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد

دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم

خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید

گفت : این روزنامه مال خودت بخشیدمش بردار برای خودت

گفتم : آخه من پول خرد ندارم

گفت : برای خودت بخشیدمش

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم

دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم

باز همان بچه بهم گفت : این مجله رو بردار برای خودت .

گفتم : پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی

تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله می شه بهش می‌بخشی؟

پسره گفت : آره من دلم می خواد ببخشم از سود خودم می‌بخشم

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم

خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید.

بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم

گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته

یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره

خلاصه دعوتش کردند اداره

از او پرسیدم : منو می شناسی؟

گفت : بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که کل دنیا شما رو می شناسن

گفتم : سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی

دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی چرا این کار را کردی؟

گفت : طبیعی است چون این حس و حال خودم بود

گفتم : حالا می‌دونی چه کارت دارم؟

می‌خواهم اون محبتی که به من کردی راجبران کنم.

جوان پرسید: چه طوری؟

– هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.

(خود بیل‌ گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)

جوان سیاه پوست گفت : هر چی بخوام بهم می دی؟

– هر چی که بخواهی!

– واقعاً هر چی بخوام؟

بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت می دم من به ۵۰ کشور آفریقایی وام داده‌ام

به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.

جوان گفت : آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی!

گفتم : یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟

گفت : می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی.

پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟

جوان سیاه پوست گفت : فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم

ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه

اصلا جبران نمی‌کنه

با این کار نمی‌تونی آروم بشی

تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!

بیل گیتس می‌گوید : همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست!

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا