تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
درس های زندگى/کوتاه - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: درس های زندگى/کوتاه (/thread-286.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18


درس های زندگى/کوتاه - faezeh - ۲ مرداد ۱۳۸۸ ۰۷:۵۹ عصر

" جای پا "


خوابی دیدم ...

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم . بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد . در هر صحنه ، دو جفت پا روی شن دیدم . یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا .
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد ، به پشت سر و به جای پاهای روی شن ها نگاه کردم . متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام فقط یک جفت پا روی شن بوده است . همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است . این واقعا برایم ناراحت کننده بود و از خدا سوال کردم :
" خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم ، در تمام راه با من خواهی بود . ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام ، فقط یک جفت جای پا وجود داشت . نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم ، مرا تنها گذاشتی ؟! "
خدا پاسخ داد : " بنده ی بسیار عزیزم ، من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت . اگر در آزمون ها و رنج ها ، فقط یک جفت جای پا دیدی زمانی بود که تو را در آغوش گرفته بودم . "



یک مکالمه ی یک طرفه ... - faezeh - ۲۰ مهر ۱۳۸۸ ۰۹:۳۹ عصر

نگاهت می کردم و امیدوار بودم که امروز صبح که از خواب بیدار شدی ،با من حرف بزنی ، حتی برای چند مورد نظرم رو بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگیت افتاد از من تشکر کنی !! اما متوجه شدم خیلی مشغولی ، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی …
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی ، فکر کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من سلام بگویی ، اما تو خیلی مشغول بودی !!!
یک بار مجبور شدی منتظر شوی ، بعد دیدمت که از جا پریدی ، خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی … اما به طرف تلفن دویدی و به دوستت تلفن زدی و از
آخرین شایعات روز با خبر شدی !!!
تمام روز با صبوری منتظرت بودم ، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم اصلا وقت نداشته باشی تا با من حرف بزنی ،سرت را به سوی من خم کنی و …
تو به خانه رفتی ، به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری ، بعد از انجام چند کار تلویزیون را روشن کردی . تو هر روز مدت زیادی از عمرت را جلوی آن می گذرانی در حالی که درباره ی هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری !!
موقع خواب فکر می کنم خیلی خسته بودی ، بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب بخیر گفتی و به رختخواب رفتی ، فورا خوابیدی . اشکالی ندارد ، احتمالا متوجه نشدی که من مثل همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام !!
من صبورم ، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی ، حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی !!
من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم ، منتظر یک سر تکان دادن ، دعا ، فکر یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد .
خیلی سخت است که یک مکالمه ی یک طرفه داشته باشی
خوب ؛ من باز هم منتظرت هستم ؛ سراسر پر از عشق تو !
به امید آن که شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی !!! ....


آتش امید - مشکات - ۲۶ مهر ۱۳۸۸ ۱۲:۵۸ عصر

<font style="font-size[تصویر:  confused.gif]mall">تنها بازمانده‌ي يك كشتي شكسته به جزيره ي كوچك خالي از سكنه اي افتاد.
او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي گذراند كسي نمي آمد.
سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت كند و دارا يي هاي اندكش را در آن نگه دارد.
اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود' به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به سوي آسمان ميرود.
متاَسفانه بدترين اتفاق ممكن افتاده و همه چيز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشكش زد.فرياد زد: "خدايا تو چطور راضي شدي با من چنين كاري بكني؟"
صبح روز بعد با بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد.
كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته ' از نجات دهندگانش پرسيد:
"شما ها از كجا فهميديد من در اينجا هستم؟"
آنها جواب دادند:
" ما متوجه علايمي كه با دود مي دادي شديم."

وقتي اوضاع خراب مي شود' نا اميد شدن آسان است.
ولي ما نبايد دلمان را ببازيم ' چون حتي در ميان درد و رنج ' دست خدا در كار زندگي مان است.

[size=medium]پس به ياد داشته باش : [color=#9400D3]دفعه ي ديگر اگر كلبه ات سوخت و خاكستر شد ' ممكن است دود هاي برخاسته از آن علايمي باشد كه عظمت و بزرگي خدا را به كمك مي خواند.



RE: آتش امید - shahlahojati@yahoo.com - ۲۶ مهر ۱۳۸۸ ۰۱:۴۲ عصر

باسلام :
یعنی اینکه که هر بیماری ، بلا و مصیبتی که در زندگی بر ما وارد میشود پشت آن سلامتی نعمت و برکات و حکمت خداوند متعال است که با چشم ظاهر آن را نمی توان دید بلکه با چشم دل باید آن را دید. و خیلی زود متوجه خواهیم شد که بابت از دست دادن این نعمت چه موهبت بزرگی خداوند بخشنده به ما بخشیده است.


چگونه می توانم مثل تو باشم ؟؟؟ - ذوالقرنین - ۱ آذر ۱۳۸۸ ۱۱:۵۶ عصر

مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد،
کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند.
سنگ زیبایی درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت
و به راهش ادامه داد.
در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود.
کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان، چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد.
نگاهی به زاهد کرد و گفت: «آیا آن سنگ را به من می دهی؟» زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد.
مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید ؛ او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن
می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند، بنابراین سنگ را برداشت و باعجله به طرف شهر حرکت کرد.
چند روز بعد، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: «من خیلی فکر کردم، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد،
خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.» بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد
و گفت: «من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم ؛
به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم؟»


تلاش آخر - LeMa.86 - ۱۸ آذر ۱۳۸۸ ۱۲:۳۳ عصر

دو روز مانده به بایان جهان . تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است .
تقویمش بر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .
بریشان شد و آشفته و عصبانی ...
نزد خدا رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت . خدا سکوت کرد !
آسمان و زمین را به هم ریخت . خدا سکوت کرد !
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت . خدا سکوت کرد !
به بر و بای فرشته و انسان بیچید . خدا سکوت کرد !
کفر گفت و سجاده دور انداخت . خدا سکوت کرد !
و ...
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد . خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم
اما یک روز دیگر هم رفت !
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی .تنها یک روز دیگر باقیست !!!
بیا و لا اقل این یک روز را زندگی کن .
لا به لای هق هقش گفت : اما یک روز ........ با یک روز چه کار می توان کرد ........
- خدا گفت :
آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید !
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت :
حالا برو و زندگی کن .

ادامه دارد ...


RE: تلاش آخر - LeMa.86 - ۱۹ آذر ۱۳۸۸ ۰۴:۲۶ عصر

... ادامه

او مات ومبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید .
اما ...
می ترسید حرکت کند ،
می ترسید راه برود ،
می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد !!!
قدری ایستاد ....
بعد با خودش گفت :
وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد . بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم .
آن وقت شروع به دویدن کرد ،
زندگی را به سر و رویش باشید ،
زندگی را بویید و زندگی را نوشید
و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود ،
می تواند بال بزند ،
می تواند با روی خورشید بگذارد ،
می تواند ...
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد ،
اما ...
اما در همان یک روز دست بر بوست درخت کشید ،
روی چمن خوابید ،
کفش دوزکی را تماشا کرد ،
سرش را بالا گرفت و ابر ها را دید ،
به آن هایی گه نمی شناختندش سلام کرد ،
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ،
لذت برد و سرشار شد و بخشید ،
عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند :
امروز او در گذشت ،
کسی که هزار سال زیسته است !!!



جاده وجود - مشکات - ۲۲ آذر ۱۳۸۸ ۰۱:۴۵ عصر

كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود.مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي .
كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست .
مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت .
و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد.
مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود .
هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود .
درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت .
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ میهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم .
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي !
درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست!!!.



دعا برای همه - مشکات - ۷ دي ۱۳۸۸ ۰۶:۳۹ عصر

یک كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست وغرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و به جزيره كوچكي شنا كنند. دو نجات يافته نمي دانستند چه كاري بايد انجام دهند، اما هر دو موافق بودند كه چاره اي جز دعا كردن ندارند. به هر حال براي اينكه بفهمند كه كدام يك از آنها نزد خدا محبوبترند و دعاي كدام يك مستجاب مي شود آنها تصميم گرفتند تا آن سرزمين را به دو قسمت تقسيم كنند و هر كدام در يك بخش درست در خلاف يكديگر زندگي كنند.
نخستين چيزي كه آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را كه بر روي درختي روييده بود در آن قسمتي كه او اقامت مي كرد ديد و مرد مي توانست آن را بخورد. اما سرزمين مرد دوم زمين لم يزرع بود.
هفته بعد مرد اول تنها بود و تصميم گرفت كه از خدا طلب يك همسر كند. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به بخشي كه آن مرد قرار داشت شنا كرد.
در سمت ديگر مرد دوم هيچ چيز نداشت.
بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه،لباس وغذای بيشتري نمود. در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشد همه ی چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اگر چه مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد يك كشتي كه در سمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود را يافت. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت مرد دوم و جزيره ترك كند.
او فكر كرد كه مرد ديگر شايسته دريافت نعمت هاي الهي نيست. از آنجايي كه هيچ كدام از درخواست هاي او از جانب پروردگار پاسخ داده نشده بود. هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول صدايي غرش وار از آسمانها شنيد :
" چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟"
مرد اول پاسخ داد:
"نعمتها تنها براي خودم هست چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم دعاهاي او مستجاب نشد و سزاوار هيچ كدام نيست."
آن صدا مرد را سرزنش كرد :
"تو اشتباه مي كني او تنها كسي بودكه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچ كدام از نعمت هاي مرا دريافت نمي كردي."
مرد از آن صدا پرسيد:
" به من بگو كه او چه دعايي كرد كه من بايد بدهكارش باشم؟"
"او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود."

پس بدانیم که : نعمت هایی که ما الان داریم ثمره دعاهای ما به تنهایی نیستند، بلکه ثمره دعاهایی هستند که عزیزانمان برای ما می کنند.



شير در كربلا - ذوالقرنین - ۸ دي ۱۳۸۸ ۱۰:۰۸ عصر

هنگامى كه امام حسين (ع ) در كربلا به شهادت رسيد،
دشمنان خواستند بدن اطهرش را زير سم ستوران قرار دهند،
فضه كنيز حضرت زهرا(س ) در كربلا بود، جريان را به زينب (س ) خبر داد،
و سپس گفت : " اى بانو من "سفينه " غلام آزاد شده ،
رسول خدا(ص ) سوار بر كشتى شده بود، و به سفر مى رفت ،
كشتى شكست ، و خود را (به كمك امواج دريا) به جزيره اى رسانيد،
در آنجا شيرى ديد، هراسان شد و به شير گفت : "من غلام پيامبر(ص ) هستم ."
شير براى او فروتنى كرد، تا آنجا كه (او را سوار بر پشت خود كرد و) به جاده راهنمائى نمود، اكنون همان شير در ناحيه اى (از اين دشت ) است ،
به من اجازه بده نزد او بروم و جريان را به او بگويم (تا همانگونه كه آن شير،
سفينه را از نگرانى خارج ساخت ، ما را نيز از نگرانى بيرون آورد).
فضه نزد آن شير رفت و گفت : " آيا مى دانى كه مى خواهد بدن اطهر
امام حسين (ع ) را زير سم ستوران قرار دهند؟ "
شير برخاست و به قتلگاه آمد، دستهاى خود را روى جسد امام حسين (ع )
نهاد، سواران به طرف بدن مطهر آمدند، هنگامى كه آن شير را ديدند،
عمر سعد گفت : "فتنه و بلائى ديده مى شود، تا خاموش است آن را
بر نينگيزيد، باز گرديد و پراكنده شويد. "
سواران ، ترسيدند و بازگشتند به اين ترتيب ، آن شير به قدر توان
خود از امام حسين (ع ) حمايت كرد.