ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 69 رأی - میانگین امیتازات: 4.59
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
درس های زندگى/کوتاه
۲ مرداد ۱۳۸۸, ۰۷:۵۹ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۴ دي ۱۳۹۳ ۱۱:۳۳ صبح، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #1
درس های زندگى/کوتاه
" جای پا "


خوابی دیدم ...

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم . بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد . در هر صحنه ، دو جفت پا روی شن دیدم . یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا .
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد ، به پشت سر و به جای پاهای روی شن ها نگاه کردم . متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام فقط یک جفت پا روی شن بوده است . همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است . این واقعا برایم ناراحت کننده بود و از خدا سوال کردم :
" خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم ، در تمام راه با من خواهی بود . ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام ، فقط یک جفت جای پا وجود داشت . نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم ، مرا تنها گذاشتی ؟! "
خدا پاسخ داد : " بنده ی بسیار عزیزم ، من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت . اگر در آزمون ها و رنج ها ، فقط یک جفت جای پا دیدی زمانی بود که تو را در آغوش گرفته بودم . "
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا
صفحه 15 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۱ خرداد ۱۳۹۳, ۰۹:۲۴ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱ خرداد ۱۳۹۳ ۰۹:۲۷ صبح، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #141
RE: "داستانهای عبرت آمیز"
تاجری دردانه پسری داشت که بر خلاف پدر که هم و غمش دنیا بود، بی میل به سرای فانی بود وعاشق سرای باقی.
در خرابات مغان نور خدا می بینم***این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
هر روز پدر را نصیحت می کرد که پدر جان اندکی ار آنچه خدا به تو بخشیده به خلق ببخش و در راه حضرت حق صرف کن و پاسخ می شنید الحمدلله تو فرزند صالحی هستی بعد از من تو انجام می دهی.
شبی پدر قصد عزیمت به خارج منزل کرده پسر را گفت : چراغ بر دست گیر و پیش بیفت که شب بس تاریک است و راه نا هموار. پسر رندی کرد وگفت: پدر جان شما برو من از پس شما فانوس به دست خواهم آمد نگران نباش. پدر به خشم آمده گفت: من فانوس برای روشنایی راه مقابلم می خواهم نه اینکه سایه خودم را هم بر پیشم بیاندازد و تحیرم را بیافزاید.
پسر خندان جوابش داد: آن صدقه ای که من پس از تو بدهم به کارت نخواهد آمد برای ظلمات برزخ و قیامت. باید فانوست را از پیش بفرستی.

منبع: وبلاگ تاسپیده

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط nilforoosh ، هُدهُد صبا ، hamed ، Entezar ، نسرین
۱۲ خرداد ۱۳۹۳, ۱۰:۰۰ عصر
ارسال: #142
RE: آن كه شنيد و آن كه نشنيد
پیر زنی تنها در خانه خود زندگی میکرد پسر جوان او برای کار به شهر دوری رفته بود . او روزها و شب ها را به انتظار پسر سر می کرد . هر روز بعد از پختن نان ، یک قرص نان را به پیر مرد نیازمندی میداد . پیرمرد نان را می گرفت و بدون تشکر می رفت . روزی پیرزن با خود گفت : باید جواب این رفتار او را بدهم .روز بعد پیرزن مقداری از خمیر را به سم آغشته نمود قرص نانی پخت و مثل هر روز پشت پنجره نهاد تا پیرمرد آن را بردارد پس از چند لحظه ناگهان پشیمان شد نان را برداشت و درون آتش انداخت ، و نان سالمی را جای آن گذاشت . پیرمرد طبق معمول نان را برداشت ورفت . هنگام شب در خانه به صدا در آمد و پسر جوانش ، زخمی ،خسته وناتوان وارد خانه شد ،مادر وحشت زده به استقبال او رفته و از حال او پرسید .پسر گفت که در بازگشت به خانه راه را گم نموده و آذوقه اش تمام شده بود چیزی نمانده بود که خستگی و گرسنگی او را از پا درآورد که پیرمردی او را یافته و با قرص نانی سیرش نموده و راه را نشانش داده است . پیرزن با چشمان پر ار اشک به فرزندش نگاه میکرد و زیر لب تنها خدا را شکر میکرد تو نیکی میکن ودر دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط Bitanem ، amir333 ، آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۳۰ خرداد ۱۳۹۳, ۱۲:۴۵ صبح
ارسال: #143
RE: "داستانهای عبرت آمیز"
سنجش ایمان
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .
پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط amir333 ، هُدهُد صبا ، Bitanem ، hamed ، Entezar
۱۱ تير ۱۳۹۳, ۱۰:۵۶ صبح
ارسال: #144
RE: آن كه شنيد و آن كه نشنيد
اجابت دعاى مورچه

امام كاظم عليه السلام فرمودند

در عصر سليمان بن داود قحطى سختى شد

مردم از وضع بد خود به سليمان شكايت كردند، و از او تقاضا كردند براى آنان از درگاه الهى باران

بخواهد

سليمان گفت

فردا چون نماز صبح بجاى آورم ، بيرون مى روم و دعا مى كنم

فردا صبح سليمان پس از اداء نماز از شهر بيرون رفت ، و مردم نيز او را براى دعا همراهى كردند

سليمان در ميان راه مورچه اى را ديد كه دستها را بسوى آسمان بلند كرده و پاها را بر زمين قرار

داده و مى گويد

بارخدايا ما مخلوقى ضعيف از مخلوقات تو هستيم ، و از روزى و رزق تو بى نياز نيستيم

اى خداوند بزرگ ما را بواسطه گناهان بنى آدم هلاك مفرما

چون حضرت سليمان اين دعا را بشنيد، فرمان داد مردم به شهر بر گردند

زيرا بوسيله دعاى مورچه اى باران رحمت حق بر شما نازل خواهد شد

پس برگشتند و در آن سال بقدرى باران آمد كه مانند آن را هرگز نديده بودند

همین که تو می دانی
“دوستت دارم”
کافیست …
بگذار
خفه کند خودش را دنیـا................
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط Entezar ، آشنای غریب ، نسرین ، هُدهُد صبا
۱۶ تير ۱۳۹۳, ۰۹:۱۶ صبح
ارسال: #145
RE: آن كه شنيد و آن كه نشنيد
داستان کوتاه :خواب امیر کبیر[highlight=#373737]
به نقل از حضرت آیـت الله اراکی :
[/highlight]
[highlight=#373737]
شبی خواب امیرکبیر را دیدم ، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید ؟
با ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺕ : نه
ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻓﺮﻗﻪ ﺿﺎﻟﻪ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﮐﺮﺩﯼ ؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ، ﭘﺲ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺎﻡ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻫﺪﯾﻪ ﻣﻮﻻﯾﻢ ﺣﺴﯿﻦ ﺍﺳﺖ.
ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻄﻮﺭ؟
ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﮔﻔﺖ : ﺁﻧﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺭﮒ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﻓﯿﻦ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺯﺩﻧﺪ ؛ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﻥ ﺍﺯ ﺑﺪﻧﻢ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮﺩ ﺳﺮ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻗﺪﺭﯼ ﺁﺑﻢﺩﻫﯿﺪ ؛ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺗﻘﯽ ﺧﺎﻥ ۲ ﺗﺎ ﺭﮒ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﺸﻨﮕﯽ. ﭘﺲ ﭼﻪ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﺴﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ ؟
ﺍﻭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺶ ﺯﺧﻢﺷﻤﺸﯿﺮ ﻭ ﻧﯿﺰﻩ ﻭ ﺗﯿﺮ ﺑﻮﺩ .
ﺍﺯﻋﻄﺶ ﺣﺴﯿﻦ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻟﺐ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺷﮏ ﺩﺭﺩﯾﺪﮔﺎﻧﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﻣﺎ ﺍﺩﺏ ﮐﺮﺩﯼ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﯽ ؛ ﺁﺏ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺯﺥ، ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﯿﻢ .
[/highlight]
[highlight=#373737]هرکـــه شـــد وقــــف محـــرم ، روزگـــــارش بهتـــــر اسـتــــ …[/highlight]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، Entezar ، آشنای غریب ، hamed
۲۰ مرداد ۱۳۹۳, ۱۰:۲۸ عصر
ارسال: #146
RE: "داستانهای عبرت آمیز"
داستانی که امشب میخوام براتون تعریف کنم اتفاقی بوده که برای خودم پیش اومده و درسهایی رو برام به همراه داشته امیدوارم از خوندنش خسته نشید . یه روزی مثل امروز که چیزی به آخرش نمونده داشتم یکی از شبکه های تلویزیونو نگاه میکردم که ناگهان مجری مسابقه ای رو طرح کرد : حفظ سوره نور و جایزه آن سفر حج بود .به ناگاه جرقه ای در من زده شد و عزم خود را جزم کرده برای حفظ این سوره شریفه . کار خانه ، نگهداری فرزند و وقت کم ، موانع سر راه ولی با لطف پروردگار عزیز و در آخر کمک دایی عزیزم که استاد قرآن هستند تونستم تمام قواعد رو با صوت و لحنی خوب یاد بگیرم . نکته اصلی اینجاست که لحظه ای مرا غرور گرفت و با خود فکر میکردم نفر اول این مسابقه هستم تا روز موعود . به قدری جمعیت شرکت کننده زیاد بود که مسابقه کتبی برگزار شد . من که با غرور به میدان آمده بودم به ناگاه تمام آرزوهایم بر باد رفت و آشنایی به مرحله کتبی نداشتم ، به طور مثال باید بدونی کلمه و در این سوره چند بار آمده ، به هر حال نزدیک به امتیاز 90 رو آوردم و به مرحله نهایی راه پیدا نکردم . به خاطر علاقه زیادم در مسابقه نهایی حاضر شده و به بچه ها در قواعد و حفظیاتشون کمک میکردم و در نهان آه حسرت در وجود میکشیدم . درس دومی که گرفتم این بود که نا امید از رحمت الهی نشوم و چیزی از درون مرا اینگونه آرام میکرد که :تو هنوز لایق نشده ای که اگر بودی اکنون تو نیز باید مثل این چند نفر مکه نصیبت میشد ، شاید این افراد استطاعت مالی نداشتند و حقشان اینگونه بوده و من روزی استطاعت پیدا کنم و قسمتم بشه و با این فکرها روزها سپری و من در آتش اشتیاق رفتن به خانه خدا میسوختم .......

ادامه دارد Rose

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، Entezar ، Bitanem ، هُدهُد صبا
۲۹ شهريور ۱۳۹۳, ۱۰:۲۵ عصر
ارسال: #147
RE: "داستانهای عبرت آمیز"
روزها از پی هم میگذشت و کم کم این ذوق و شوق اثرش داشت از بین میرفت تا اینکه بعد از مدتی به خاطر مشکلی به پزشک مراجعه کردم . مطب آنقدر شلوغ بود که برای گذراندن وقت ناخودآگاه روزنامه ای را برداشته و مشغول خواندن شدم ، که ناگاه چشمم به مطلبی افتاد : اسم نویسی حج عمره در سراسر ایران به ناگاه لرزه ای وجودم را فرا گرفت ، خدایا چه میکنی با بنده ات یکبار مرا تشنه به چشمه رحمتت بردی و دست خالی برگرداندی وسیرابم نکردی ، حال که دستانم خالی است و امیدی به در آمدن اسمم بین میایونها نفر نیست ،چگونه اینجا دیگر بار به دلم میاندازی که به مکه رفتن فکر کنم .واینجا بود که مسیر زندگی ام عوض شد و با تمام سختیهایی که در مقابلم بود کارم فقط دعا کردن و رفتن به امامزاده ها وزیارت معصومین (ع ) و آنان را واسطه قرار دادن بود ، وبالاخره بعد از مدتی روز موعود فرا رسید و در ناباوری اسم خودم و همسرم و مادرم در آمد....


ادامه دارد Rose

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط Bitanem ، hamed ، هُدهُد صبا ، Entezar ، Afkhami
۲۸ مهر ۱۳۹۳, ۱۱:۲۵ عصر
ارسال: #148
RE: "داستانهای عبرت آمیز"
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا...
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم!
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم..
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی!!
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو...
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو

همین که تو می دانی
“دوستت دارم”
کافیست …
بگذار
خفه کند خودش را دنیـا................
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، Entezar ، هُدهُد صبا
۱۱ آبان ۱۳۹۳, ۰۹:۳۷ صبح
ارسال: #149
Smile RE: "داستانهای عبرت آمیز"
سردخانه!
[/font]
[font=tahoma]ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود دربِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد آخرِ وقتِ کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾن که ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ و ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ

ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐَﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭب ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣَﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.

ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ: ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدید؟

ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ...

ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ.

ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾن که ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.



Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط Entezar ، آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۱۶ آبان ۱۳۹۳, ۱۲:۵۶ عصر
ارسال: #150
RE: "داستانهای عبرت آمیز"
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک نتوانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!

همین که تو می دانی
“دوستت دارم”
کافیست …
بگذار
خفه کند خودش را دنیـا................
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، hamed ، آشنای غریب ، Entezar
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا