شعر من
۷ بهمن ۱۳۹۱, ۰۷:۲۹ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
شعر من
خوشا آن دل که ماوای تو باشد
خوشا آن رمز معنای تو باشد خوشا گل وازه ها معنی ده تو تمام روز با یاد تو باشد |
|||
|
صفحه 2 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۲۹ تير ۱۳۹۲, ۱۲:۱۳ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۹ تير ۱۳۹۲ ۱۲:۱۵ عصر، توسط mah19.)
ارسال: #11
|
|||
|
|||
RE: شعر من
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رو نهیم این هم از آب و آینه خواهش ماه کردنست تو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست ماه عبادتست و من با لب روزه دار از این قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست عهد تو سایه و صبا گو شکن که راه من رو به حریم کعبه لطف آله کردنست گاه به گاه پرسشی کن که زکوه زندگی پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را کوزه آب زندگی توشه راه کردنست خود برسان به شهریار ای که درین محیط غم بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست مشکلات انسانها در دنیا به فرمایش حضرت علی (ع) 1- پیش می خواهند 2- بیش می خواهند 3- از آن خویش می خواهند |
|||
|
۷ مرداد ۱۳۹۲, ۱۱:۴۵ صبح
ارسال: #12
|
|||
|
|||
RE: شعر من
بيا تا مونس هم ، يار هم ، غمخوار هــــم باشيم
انيـــس جان غــــــم فرسوده بيمـــــــار هم باشيم شب آيد شمـــع هم گرديم و بهـر يكديگر سوزيم شـود چون روز دست و پاى هم در كار هم باشيم دواى هم ، شفـــاى هم ، براى هم ، فـــــداى هم دل هم ، جان هم ، جانان هم ، دلـــــدار هم باشيم به هم يك تن شويم و يكـدل و يكرنگ و يك پيشه ســــرى در كار هم آريم و دوش بار هـــم باشيم جــــدايى را نباشــــد زهـره اى تا در ميــــان آيد به هم آريم سر، برگردهم ، پر كار هم باشيـــــم حيات يكدگــــر باشيم و بهـــــر يكدگر ميــــــريم گهـــى خندان زهـــم گه خسته و افكار هم باشيم به وقت هوشــــــيارى عقل كل گرديم و به هــــم چو وقت مستى آيد ساغــــــر سـرشار هم باشيم شويم از نغمـــه سازى عندليبى غم ســـــراى هم به رنگ و بوى يكديگر شــــده گلزار هم باشيم بــــــه جمعيت پنـــــــاه آريم از باد پريشــــــانى اگر غفلت كنـــد آهنگ ، ما هشيـــار هم باشيم براى ديــــده بانى خواب را بر يكــــــدگر بنديم ز بهــــر پاسبانى ديـــده بيـــــدار هم باشــــــيم جمال يكدگـــــر گرديم و عيب يكـــــدگر پوشيم قبا و جبـــــه و پيراهن و دستــــــار هـم باشيم غم هم ، شادى هم ، دين هم ، دنياى هم گرديم بلاى يكــــــدگر را چــاره و ناچار هم باشيــم بلا گـردان هـــم گرديده گِــــــرد يكدگر گرديم شـــــده قربان هم از جان و نيت دار هم باشيم يكى گرديم در گفتار و در كردار و در رفتــار زبان و دست و پا يك كرده خدمتكار هم باشيم نمى بينم بجز تو همدمى اى ، فيض ، در عالم بيا دمســــاز هم گنجينــه اســـــرار هم باشيم (ملا محسن فیض کاشانی) بگذار دیگران تا میتوانند سنگ باشند تو از نژاد چشمه باش
|
|||
|
۱۰ مرداد ۱۳۹۲, ۱۲:۴۲ عصر
ارسال: #13
|
|||
|
|||
RE: شعر من
بيا تا مونس هم ، يار هم ، غمخوار هــــم باشيم
انيـــس جان غــــــم فرسوده بيمـــــــار هم باشيم شب آيد شمـــع هم گرديم و بهـر يكديگر سوزيم شـود چون روز دست و پاى هم در كار هم باشيم خيلي قشنگ بود خيلي آيا به آيات قرآن نمى انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟ سوره محمد(ص)/ آیه 24
|
|||
|
۱۳ مرداد ۱۳۹۲, ۰۲:۲۱ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۳ مرداد ۱۳۹۲ ۰۲:۲۵ عصر، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #14
|
|||
|
|||
RE: شعر من
ای دوست...
در زدم گفت کیست . گفتمش ایدوست دوست گفت در آن دوست چیست ؟ گفتمش ایدوست دوست گفت اگر دوستی ! از چه در این پوستی ؟ دوست که در پوست نیست ! گفتمش ایدوست دوست گفت در آن آب و گل. دیده ام از دور دل او به چه امید زیست ؟ گفتمش ایدوست دوست گفتمش اینهم دمیست ؟ گفت عجب عالمیست ساقی بزم تو کیست ؟ گفتمش ایدوست دوست در چو برویم گشود جمله بود نبود دیدم و دیدم یکیست . گفتمش ایدوست دوست معینی کرمانشاهی خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۱۷ شهريور ۱۳۹۲, ۱۱:۵۹ صبح
ارسال: #15
|
|||
|
|||
RE: شعر من
خدای من....
از کوی تو بیرون نشود پای خیالم نکند فرق به حالم ، چه برانی چه به اوجم برسانی ، چه به خاکم بکشانی نه من آنم که برنجم ، نه تو آنی که برانی نه من أنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم ... نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی ... در اگر باز نگردد نروم باز به جایی ، پشت به دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی ... کس به غیر از تو نخواهم ، چه بخواهی چه نخواهی ... باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی نوشته شده:داود رجب زاده خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۱۰ مهر ۱۳۹۲, ۰۱:۳۶ صبح
ارسال: #16
|
|||
|
|||
RE: شعر من
هوالبصیر آن دوست که دیدنش بیاراید چشم بی دیدنش از گریه نیاساید چشم ما را ز برای دیدنش باید چشم ور دوست نبیند به چه کار آید چشم ::.. ابوالحسن خَرقانی ..::
خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۱۲ مهر ۱۳۹۲, ۰۹:۱۶ عصر
ارسال: #17
|
|||
|
|||
RE: شعر من
کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی
نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آیی خدایا دستانم خالی اند و دلم غرق در آرزوها ، یا دستانم را توانا کن یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن |
|||
|
۱۱ آبان ۱۳۹۲, ۰۸:۲۸ صبح
ارسال: #18
|
|||
|
|||
RE: شعر من
من تمنا کردم
که تو با من باشی تو به من گفتی " هـــــــرگز ، هــــــــرگز " پاسخی سخت و درشت! و مــــــــرا غصه ی این هرگز کُشت .../. "حمید مصدق" در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۱۱ آبان ۱۳۹۲, ۱۰:۴۵ صبح
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۱ آبان ۱۳۹۲ ۱۰:۴۶ صبح، توسط mah19.)
ارسال: #19
|
|||
|
|||
RE: شعر من
از نسل ابراهیمی و رفتست ، دوش نبی در زیر پای تو
یک روز میفهمم که چرخیدست ، هفت آسمان زیر عبای تو ای عشق از آوازه ات سرمست ، باید طوافت کرد چون بودست راه میان کعبه و مسجد ، از ابتدا تا انتهای تو من دوست می دارم تو را بسیار ، مثل حدیث ناب ((یوم الدار)) آه ای ((حدیث منزلت)) بگذار ، تا من کنم جان را فدای تو محتاج محتاجم به تو محتاج ، جای تعجب نیست در معراج حتی خدا پیش رسول خود ، گفته سخن ها با صدای تو هم فرق تو هم سینه ی کعبه ، دارد شکافی مشترک یعنی تو زخم ها خوردی برای او ، او زخم ها خورده برای تو یادت میاید جای پیغمبر ، در بسترش خوابیدی و او ماند؟! ای کاش آن شب هم کسی میرفت ، در مسجد کوفه به جای تو محسن کاویانی مشکلات انسانها در دنیا به فرمایش حضرت علی (ع) 1- پیش می خواهند 2- بیش می خواهند 3- از آن خویش می خواهند |
|||
|
۷ آذر ۱۳۹۲, ۰۶:۵۲ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۷ آذر ۱۳۹۲ ۰۶:۵۵ عصر، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #20
|
|||
|
|||
RE: شعر من
دوش که غم پرده ما میدرید
خار غم اندر دل ما میخلید در بَرِ استاد خرد پیشهام طرح نمودم غم و اندیشهام کاو به کف آیینه تدبیر داشت بخت جوان و خرد پیر داشت پیر خرد پیشه و نورانیام برد ز دل زنگ پریشانیام گفت که «در زندگی آزاد باش! هان! گذران است جهان شاد باش! رو به خودت نسبت هستی مده! دل به چنین مستی و پستی مده! زانچه نداری ز چه افسردهای و زغم و اندوه دل آزردهای؟ !گر ببرد ور بدهد دست دوست ور بِبَرد ور بنهد مُلک اوست ور بِکِشی یا بکُشی دیو غم کج نشود دست قضا را قلم آنچه خدا خواست همان میشود وانچه دلت خواست نه آن میشود مرحوم :آیت الله علامه طباطبایی رحمه الله علیه خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
10 مهمان
10 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا