ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
۷ بهمن ۱۳۹۱, ۰۷:۲۹ عصر
ارسال: #1
شعر من
خوشا آن دل که ماوای تو باشد
خوشا آن رمز معنای تو باشد
خوشا گل وازه ها معنی ده تو
تمام روز با یاد تو باشد
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط گمنام ، حامد ، هُدهُد صبا
صفحه 3 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۱۱ آذر ۱۳۹۲, ۱۲:۴۰ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۱ آذر ۱۳۹۲ ۱۲:۴۱ صبح، توسط Entezar.)
ارسال: #21
شعر من

پناه می برم به تو...
به تو از تمام جغرافیای دنیای بد اخم ها و فکر می کنم چه آرام است یادم با
نامت.
پناه می آورم به تو...
بعد از هرباران،بعد از هر زخم ،قبل از هراتفاق ،بعد از هر حادثه
و بگو جز تو چه کسی می تواند مرهم باشد بردلم.
پناه می برم به نامت به یادت و هرچه که مرا جداسازد از ناامیدی.
مرا ببر به اتفاق های خوب ، ساعت های ناب
آن روزها که دلشوره هایم بزرگتر از فاجعه نبود
و مرا بیاور به اکنون ، به باور آنکه خوب می شود لحظه ها
و درست می شود اندام حقیقت.
پناه می برم به تو تا آنچه که نباید بایدم شود
و آنچه که باید نباید شود را اشتباه نکنم.
پناه می برم به آغوش زمستان تا فصل بهار رحمتت کالبدی از زندگیم شود.
پناه می برم از سرناپاکی ها به تو و
بسم الله الرحمن الرحیم

Rose حالا که آمده ای چترت را ببند...
در سرای ما جز مهربانی نمیبارد...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط Bitanem ، آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۱۲ آذر ۱۳۹۲, ۱۲:۱۷ صبح
ارسال: #22
RE: شعر من
پريشان روزگار

الهي ! عاشقي شب زنده دارم * * * چو مشتاقان زعشقت بيقرارم

زكوي خويش نوميدم مگردان * * * كه جز كوي تو اميدي ندارم

الهي ! در دلم نوري بيفروز * * * كه باشد مونس شب هاي تارم

زلطفت جز گل اميدواري * * * نرويد از دل اميدوارم

الهي ! بنده اي برگشته احوال * * * گدايي روسياه و شرمسارم

تهيدست و اسير و دردمندم * * * سيه روز و پريشان روزگارم

الهي ! گر بخواني ور براني * * * تويي مولا و صاحب اختيارم

از آن ترسم به رسوايي كشد كار * * * مبادا پرده برداري زكارم

الهي ! اشك عذر ازديده جاري است * * * ترحم كن به چشم اشكبارم

نظر بر حال زارم كن كه جز تو * * * ندارد كس خبر از حال زارم

الهي ! عزّت و خواري است از تو * * * مگردان پيش چشم خلق خوارم

الهي ! گر كند غم بر دلم روي * * * تويي در خلوتِ دل غمگسارم

يقين دارم كزين گرداب هايل * * * رهاند رحمت پروردگارم

الهي ! ناتوانم كو تواني ؟ * * * كه شكر لطف و احسانت گزارم

بياني كو كه الطافت ستايم * * * زباني كو كه انعامت شمارم

الهي ! تا نسيم رحمت تست * * * زغم بر چهره ننشيند غبارم

مگر عفو تو گرداند مرا پاك * * * كه سر از شرمساري برنيارم

« رسا » بر شاعرانم فخر اين بس * * * كه مدّاح شه والاتبارم
( دكتر قاسم رسا )

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط Entezar ، hamed ، Bitanem ، هُدهُد صبا
۱۳ آذر ۱۳۹۲, ۰۱:۰۷ صبح
ارسال: #23
شعر من
زمان را که نمی توانم متوقف کنم
گاهی زمان متوقفم می کند
همین امروز شعر در گلوی مدادم ماند
و زمان به تراشیدنی متوقفم کرد
میدانم شاعر باید چند مداد تراشیده همراهش باشد
حیرانم
دلواپس که نباشم
شعر به سراغم نمی آید

Rose حالا که آمده ای چترت را ببند...
در سرای ما جز مهربانی نمیبارد...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۲۱ آذر ۱۳۹۲, ۰۸:۵۴ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۱ آذر ۱۳۹۲ ۰۸:۵۷ صبح، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #24
RE: شعر من
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو *** پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو *** ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت *** آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم *** گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت *** سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد *** در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد *** که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است *** گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد *** گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال *** خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست *** گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط Bitanem ، Entezar ، هُدهُد صبا
۲۳ آذر ۱۳۹۲, ۰۴:۱۸ عصر
ارسال: #25
شعر من
هر جا برم تو با منی واسم مثله جون و تنی

دلت که میگیره فقط حرفتو با من میزنی

هر جا برم کنارمی فرقی نمیکنه کجا

فرقی نمیکنه چقدر فاصله باشه بین ما

چقدر دوست دارم خدا

Rose حالا که آمده ای چترت را ببند...
در سرای ما جز مهربانی نمیبارد...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط Bitanem ، nilforoosh ، آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۳ دي ۱۳۹۲, ۱۱:۲۹ عصر
ارسال: #26
شعر من
[تصویر:  1314092786807429_large.jpg]
یاد دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ما دوره گرد
داد میزد: کهنه قالی میخرم
دسته دوم جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی میخرید؟

التماس دعا

Rose حالا که آمده ای چترت را ببند...
در سرای ما جز مهربانی نمیبارد...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط nilforoosh ، Bitanem ، آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۲ بهمن ۱۳۹۲, ۰۷:۰۱ صبح
ارسال: #27
RE: شعر من
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
هم نکته‌ی وحدت را با شاهد یکتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
هم جلوه‌ی ساقی را در جام بلورین بین
هم باده‌ی بی‌غش را با ساده‌ی بی غم زن
ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن
حال دل خونین را با عاشق صادق گو
رطل می صافی را با صوفی محرم زن
چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن
چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
چون می به قدح کردی بر چشمه‌ی زمزم زن
در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
یا بنده‌ی عقبا شو، یا خواجه‌ی دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقه‌ی ماتم زن
زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن
گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر دیده‌ی پر نم زن
گر هم دمی او را پیوسته طمع داری
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن
سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن
چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن
تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
نویسنده : امید
شاعر :فروغی بسطامی

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، Entezar ، hamed
۷ بهمن ۱۳۹۲, ۱۲:۲۱ صبح
ارسال: #28
شعر من
خوشبخت اگر خار بکارد از بخت خوشش لاله و ریحان بدر آید
بدبخت اگر مسجدی از آینه سازد یا سقف فرو ریزد و یا قبله کج آید

Rose حالا که آمده ای چترت را ببند...
در سرای ما جز مهربانی نمیبارد...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط Bitanem ، هُدهُد صبا
۱۲ بهمن ۱۳۹۲, ۰۱:۰۰ صبح
ارسال: #29
شعر من
[تصویر:  8821137505988619534.jpg]
اصلاًحسین جنس غمش فرق می کند
این راه عشق پیچ وخمش فرق می کند
اینجاگدا همیشه طلبکار می شود
اینجا که آمدی کرمش فرق می کند

شاعر شدم برای سرودن برایشان
این خانواده، محتشمش فرق می کند
"صد مرده زنده می شود از ذکر یا حسین"
عیسای خانواده دمش فرق می کند

از نوع ویژگی دعا زیر قبه اش
معلوم می شود حرمش فرق می کند [تصویر:  7.gif]

تنها نه اینکه جنس غمش جنس ماتمش
حتی سیاهی علمش فرق می کند..


یاحسین..

Rose حالا که آمده ای چترت را ببند...
در سرای ما جز مهربانی نمیبارد...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، hamed ، Bitanem ، هُدهُد صبا
۲۴ اسفند ۱۳۹۲, ۱۱:۰۸ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۴ اسفند ۱۳۹۲ ۱۱:۱۲ عصر، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #30
RE: شعر من
شعری در مورد زندگی


زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كـــــــــم داشتن

چون قناعت پيشگان روح مـــــــــــكرم داشتن

جامه ي زيبا بـــــــــــــــــر اندام شرف آراستن

غیر لفـــظ آدمي معناي آدم داشتن

قطره ي اشـــــــكي به شبهاي عبادت ريختن

بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن

نیمه شب ها گردشي مســــتانه در باغ نياز

پاكي عيسي گـــــــــــزيدن عطر مريم داشتن

با صفاي دل ســــتردن اشك بـــــــي تاب يتيم

در مقام كعبه چشــــمي هم به زمزم داشتن

تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط

در گلاب شادماني شـــــــــــــربت غم داشتن

مهتر رمــــــز بزرگي در بشر داني كه چيست

مردم محتاج را بــــــــــــــــر خود مقدم داشتن

مهلت ما اندک اســـت وعمر ما بسیار نیست

در چنین فــــــرصت مرا با زندگی پیکار نیست

سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر

یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست

آب و رنگ زندگی زیباست در قصــــــــــر خیال

جلوه ایــــــن نقش جز بر پرده ی پندار نیست

با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار

ورنه کـــــــــار روزگار کهنه جــــز تکرار نیست

شعر از : مهدی سهیلی

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، hamed
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا