ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امیتازات: 4.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
۲۷ تير ۱۳۸۸, ۰۲:۴۴ عصر
ارسال: #1
حکایت
شیعه واقعی

مردى به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللّه ! فلانى در منزل همسايه اش نگاه حراممى كند و اگر بتواند بدنبال آن كار حرامى انجام دهد انجام مى دهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله.خشمگين شد و فرمود: او را نزد من بياوريد.
مرد ديگرى كه در آنجا حضور داشت عرض كرد: يا رسول اللّه ! او از شيعيان شماست كه به ولايت شما وعلى عليه السلام اعتقاد دارد و از دشمنان شما بيزار است .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود:
نگو او از شيعيان ما است ، اين يك دروغ است . شيعه ما كسى است كه دنباله روى ماباشد و از اعمال ما پيروى كند و اين كارهاى او كه نام بردى از اعمال ما نيست.


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط LeMa.86 ، safirashgh ، zeinab ، masomi ، ثنا ، هُدهُد صبا ، Montazer Almahdi ، boshra ، Entezar ، مهدی عبادی ، آشنای غریب
صفحه 13 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۵ مهر ۱۳۹۰, ۰۱:۰۸ عصر
ارسال: #121
RE: حکایت
[sup]روزی بهلول از کوچه ای می گذشت. کودکانی را دید که مشغول بازی هستند؛ ولی یکی از آنها ایستاده است و بازی نمی کند.
بهلول به او گفت:
- می خواهی وسیله بازی برای تو بیاورم ، تا تو با کودکان دیگر به بازی بپردازی؟
کودک پاسخ داد:
- خداوند ما را برای بازی کردن نیافریده است!
بهلول پرسید:
- پس ما را برای چه هدفی آفریده شده ایم؟
کودک گفت:
- برای عبادت پروردگار چنانچه خدا در قرآن می فرماید:
[/sup][sup]" افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا ترجعون "یعنی آیا پنداشتید که شما را بیهوده آفریدیم و به سوی ما بازنمی گردید؟!
بهلول گفت:
- شما هنوز کوچک هستید و به سن بلوغ نرسیده اید.
کودک با کلامی دلنشین پاسخ داد:
- مادرم را دیدم که می خواست آتش روشن کند. او هیزمهای کوچک را در اجاق گذاشت و آتش زد، سپس هیزم های بزرگ را روی آنها گذاشت تا آتش بگیرند!
بهلول از بسیاری دانایی کودک در حیرت بود، پرسید:
- نام تو چیست؟
و پاسخ شنید:
- حسن عسگری (ع)[/sup]

خدایا دستانم خالی اند و دلم غرق در آرزوها ، یا دستانم را توانا کن یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط منتظر ، کبوتر حرم ، hamed
۸ مهر ۱۳۹۰, ۱۰:۱۲ عصر
ارسال: #122
RE: حکایت
خیلی جالبه Smug:



در جایی دو تن از صحابه که بلند بالا بودند، به علی (ع) می گویند: (( انت بیننا،کالنون فی لنا: تو در میان ما چون حرف(( ن)) هستی در میان واژه ی"لنا" ))

حضرت در جواب می فرماید: (( لو لم اکن بینکما، لکنتما، لا، یعنی: اگر من در میان شما نبودم، شما نیز نبودید)) .
Clapping


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط del shekaste ، hamed ، safirashgh
۹ مهر ۱۳۹۰, ۰۱:۵۹ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۹ مهر ۱۳۹۰ ۰۲:۱۰ صبح، توسط del shekaste.)
ارسال: #123
RE: حکایت
یکی از اصحاب حال روزی به یارانش می گفت Sad اگر میان ورود به بهشت و گزاردن دو رکعت نماز مخیر شوم . گزاردن دورکعت نماز را برمی گزینم ) او را گفتندSad چگونه ) گفت : ( زیرا که در بهشت به حظٌ خود مشغول خواهم شد ودر گزاردن دو رکعت نماز به حق پروردگار خویش ) ((شیخ بهایی))
حکیمی گوید Sad(اگر بیاموزی و بدان عمل نکنی از دانش خود بهره ای نبردی . و اگر بر آن بیفزایی مثل تو مثل آن مرد است که پشته ای هیزم فراهم آورد و خواست ان را بردارد نتوانست . به زمین نهاد و بر آن افزود ))

دعامیکنم غرق باران شوی Rose چو بوی خوش یاس و ریحان شوی
چو یاران مهدی شمارش کنند Rose دعا میکنم جزو یاران شوی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، کبوتر حرم ، مشکات
۹ مهر ۱۳۹۰, ۰۲:۱۰ عصر
ارسال: #124
RE: حکایت
مردی شترش را گم کرد.سوگند خورد که اگر او را پیدا کند یک درهم بفروشد.

مدتی بعد شترش پیرا شد.شتر به پانصد درهم می ارزید.وفا به سوگند برایش سخت شد.پس چاره ای اندیشید. گربه ای را از گردن شترآویزان کرد و به بازار برد و می گفت:

شتر به یک درهم،گربه به پانصد درهم.میفروشم هر دو را با هم.Smug


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، hamed ، del shekaste
۱۰ مهر ۱۳۹۰, ۰۳:۵۳ عصر
ارسال: #125
RE: حکایت
شخصی با دوستی گفت: (( مرا چشم، درد می کند،تدبیر چه باشد)).
گفت: (( مرا پارسال دندان درد می کرد، برکندم)).


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط منتظر ، hamed ، del shekaste
۱۰ مهر ۱۳۹۰, ۰۴:۱۸ عصر
ارسال: #126
RE: حکایت
بسم الله الرحمن الرحیم
مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود .مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم .
مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟
مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني

یک امروز است ما را نقد ایام
بر آن هم اعتمادی نیست تا شام
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، کبوتر حرم ، del shekaste
۱۰ مهر ۱۳۹۰, ۰۹:۱۴ عصر
ارسال: #127
RE: حکایت
طبیبی را دیدند که هرگاه به گورستان رسیدی، ردا بر سر کشیدی. از سبب آن پرسیدند. گفت:

(( از مردگان این گورستان شرم دارم، زیرا بر هر که می گذرم، شربت من خورده است و در هر که می نگرم، از شربت من مرده است!))
Cowboy


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط منتظر ، del shekaste ، hamed ، safirashgh
۱۱ مهر ۱۳۹۰, ۰۲:۴۸ عصر
ارسال: #128
RE: حکایت
منجمی را بر دار کردند. کسی در آنجا از او پرسید که این صورت را در طالع خود دیده بودی؟ گفت:

(( رفعتی می دیدم،لیکن ندانستم که بر این جایگاه خواهد بود!))
WhistlingWhistlingWhistlingWhistling


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط منتظر ، hamed
۱۳ مهر ۱۳۹۰, ۰۳:۵۴ عصر
ارسال: #129
RE: حکایت
تصميم قاطع مديريتي
روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.

جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 2000 دلار.»

مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»

جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»

كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: «او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.» Cowboy


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط منتظر ، hamed
۱۴ آبان ۱۳۹۰, ۰۲:۱۹ صبح
ارسال: #130
Heart قوت فرزند

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:
..
تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟
..
...پسر جواب داد:من میزنم

...

... ..
پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
..
با ناراحتی از کنار پسر رد شد
..
بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود.
..
... پسرم من میزنم یا تو؟
..
این بار پسر جواب داد شما میزنی.
..
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟
..
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی ..
..
دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی...



سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط asemoone ، هُدهُد صبا ، hamed
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
3 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا