ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امیتازات: 4.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
۲۷ تير ۱۳۸۸, ۰۲:۴۴ عصر
ارسال: #1
حکایت
شیعه واقعی

مردى به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللّه ! فلانى در منزل همسايه اش نگاه حراممى كند و اگر بتواند بدنبال آن كار حرامى انجام دهد انجام مى دهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله.خشمگين شد و فرمود: او را نزد من بياوريد.
مرد ديگرى كه در آنجا حضور داشت عرض كرد: يا رسول اللّه ! او از شيعيان شماست كه به ولايت شما وعلى عليه السلام اعتقاد دارد و از دشمنان شما بيزار است .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود:
نگو او از شيعيان ما است ، اين يك دروغ است . شيعه ما كسى است كه دنباله روى ماباشد و از اعمال ما پيروى كند و اين كارهاى او كه نام بردى از اعمال ما نيست.


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط LeMa.86 ، safirashgh ، zeinab ، masomi ، ثنا ، هُدهُد صبا ، Montazer Almahdi ، boshra ، Entezar ، مهدی عبادی ، آشنای غریب
صفحه 15 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱, ۰۸:۳۳ عصر
ارسال: #141
RE: حکایت
«عطار و درویش»میگویند که عطار_عارف بزرگ ایران ما_شغلش عطاری بود؛یعنی دوا و ادویه می فروخت و متخصص شیمی و ادویه بود،و دکان بزرگی داشت و سخت به این ادویه فروشی علاقه داشت و دکان خود را به ترتیب بسیار جالبی آراسته بود.یک روز درویشی در جلوی دکان او ظاهر می شود.هنگامی که عطار را میبیند،در وجود عطار استعدادی بزرگ را حس میکند،آنگاه در بیرون دکان می ایستد و خیره خیره به این عطار می نگرد.عطار که گاهگاهی به بیرون دکانش متوجه میشد.این درویش را میبیند که خیره خیره به او می نگرد.پس از چند بار که به او متوجه میشود،عطار عصبانی میشود،اعصاب خود را از دست میدهد و با عصبانیت به این درویش میگوید که از حال من چه می خواهی که این چنین خیره خیره به من نگاه میکنی؟درویش میگوید:فکر میکنم هنگامی که روح می خواهد از بدنت خارج شود با این عشق و علاقه ای که به این دواخانه و به این داروها داری،چگونه قادری که بمیری؟چگونه قادری که جان به جاندار تسلیم کنی؟زیرا هر چقدر که علاقه انسان به این دنیا زیادتر و شدیدتر باشد،سخت تر می میرد.عطار در مقابل این سوال عصبانی میشود و به این درویش فریاد بر می آورد که من همانطور میمیرم که تو میمیری.درویش لبخندی میزند و میگوید محال است،تو به هیچ وجه قادر نیستی که مثل من بمیری!عطار تاکید میکند که نخیر،همچنان میمیرم که تو میمیری.این درویش کوله پشتی خود را که برپشت داشت در کنار خیابان بر زمین می گذارد و سر خود را بر روی کوله پشتی مینهد و میخوابد و فورا میمیرد،جان به جاندار تسلیم میکند.!عطار اول فکر میکرد که این مرد شوخی میکند،بازی میکند،ولی کم کم متوجه شد که نه راست میگوید،بیرون رفت و این درویش را تکان داد و دید که نه،جان به جاندار تسلیم کرده است.انسانی که تا این درجه حیات خود و جسم و روح خود را در کنترل داشته باشد که بتواند یک لحظه تصمیم بگیرد و جان به جاندار تسلیم بکند.عطار منقلب میشود و دکان خود را و ادویه را و همه چیز را رها میکند و سر به بیابان میزند و مدت سی سال این طرف و آنطرف کسب علم و فیض میکند.و نتیجه آن که بزرگترین عارف و فیلسوف زمان خویش می گردد،که تمام اینها از نفس درویشی است که این چنین خودباخته است و این چنین بر وجود خود و بر حیات خود سیطره دارد.!!!(علی زیباترین سروده هستی_شهید دکتر مصطفی چمران_ص 45)

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط seyedebrahim ، منتظر ، آشنای غریب ، Entezar
۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱, ۱۲:۰۴ صبح
ارسال: #142
RE: حکایت
ممنون ازارسال شما چرا که نوشته شما لحظه ای مرا به زادگاه پدری ام نیشابور برد. آرامگاه مردان بزرگی چون خیام و فریدالدین عطار نیشابوری و کمال الملک و.... عطار در حمله مغول به نیشابور کشته شد. مولانا درباره او میگوید: هفت شهرعشق را عطار گشت ما هنوز اندرخم یک کوجه ایم. روحشان شاد

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا
۹ خرداد ۱۳۹۱, ۰۶:۵۸ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۹ خرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۳۰ عصر، توسط safirashgh.)
ارسال: #143
RE: حکایت
بسم الله الرحمن الرحیم


به خود می گفتم در آخر فیلم اسامی کتاب هایی که بر اساس آن فیلم را ساخته اند با تمام مشخصاتشان را نمایش می دهند بیشتر آنها کتاب های تاریخی اهل سنت است اگر دروغ است چرا تاریخ نویسان سنی آن را نقل کرده اند و اگر راست است چرا ملاها و مولوی ها می گویند دروغ است؟

به گزارش شیعه آنلاین، "درّزاده" جوان باهوش و با استعداد است. وی در شهرستان نیکشهر تحصیل می کند و بیش از یک هفته است که به مذهب اهل بیت (علیه السلام) گرویده است.

او درباره چگونگی شیعه شدنش چنین می گوید: از زمانی که فیلم مختار از تلویزیون پخش می شد هر هفته این فیلم را می دیدم. خیلی علاقه به این فیلم داشتم. از قسمت هایی که خیلی من را متاثر کرد آنجا بود که صحنه هایی از واقعه ی کربلا را به تصویر کشیده بودند که دل هر سنگی را آب می کرد.

آنجا که امام حسین (علیه السلام) و اصحابش نماز می خواندند و آن لعنتی ها به طرفشان تیر پرتاب می کردند دلم شکست و اشک هایم برروی گونه هایم سرازیر شد. به خود گفتم مگر امام حسین (علیه السلام) نوه پیامبر نبود؟ مگر پیامبر جلوی اصحاب نوه های خود را احترام و نوازش نمی کرد؟ مگر نه این است که نگه داشتن احترام فرزند احترام به پدر و جد است؟ مگر در قرآن کریم پیامبر نفرموده: از شما هیچ اجر و مزدی در برابر رسالتم نمی خواهم مگر اینکه نزدیکان من را دوست بدارید؟ پس چرا اینگونه فرزندان پیامبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را به فجیع ترین وضع به شهادت رساندند؟ مگر چه جرمی مرتکب شده بودند؟

مدام این سوالات را در ذهنم مرور می کردم و صحنه های کربلا را تصور می کردم. ولی قضیه برای من حل نمی شد.

از ملاها درباره فیلم مختار سوال می کردم می گفتند: دیدن این فیلم حرام است و این فیلم دروغ را شیعیان ساخته اند برای اینکه اهل سنت را بد نام کنند.

پرسیدم: کجای فیلم علیه شما اهل سنت است؟
گفت: آنجا که عبیدالله بن زیاد مثل سنی ها وضو می گرفت. از دلیلی که آورد در دلم خندیدم و گفتم: ابن زیاد شیعه بود یا سنی؟
گفت: سنی.
گفتم: پس چه توهینی به شما کرده اند. گفت: با حالت تمسخر و خنده دار آن را نشان داده است. دیگر با ملا بحث نکردم که مبادا به من شک کند زیرا اگر کسی با آنها بحث کند وآنها را سوال پیچ کند سریع برچسب تشیع می زنند.

به خود می گفتم در آخر فیلم اسامی کتاب هایی که بر اساس آن فیلم را ساخته اند با تمام مشخصاتشان را نمایش می دهند بیشتر آنها کتاب های تاریخی اهل سنت است اگر دروغ است چرا تاریخ نویسان سنی آن را نقل کرده اند و اگر راست است چرا ملاها و مولوی ها می گویند دروغ است؟

برای من یک سوال مهم پیش آمده بود که چرا اهل سنت مانند شیعه اینقدر به اهل بیت اظهار علاقه نمی کنند؟

وقتی از یک مولوی سوال کردم آیا حاضرید یزید را به خاطر جنایاتی که کرده لعن کنید؟
گفت: نه.
گفتم چرا؟
گفت: خب یک اشتباهی مرتکب شده لعن کردن کار من و شما نیست. لعن کردن کار خدا است و خدا می داند چه کسی را لعن کند و چه کسی را لعن نکند.
گفتم: اگر ما دعا کنیم که لعنت خدا بر یزید باد آیا اشکال دارد؟
گفت: نه.
گفتم: همین کار را حاضرید بکنید؟
گفت: نه!
گفتم: آیا یزید با سه جنایتی که در 3 سال حکومتش انجام داد که سال اول امام حسین (علیه السلام) و یارانش را شهید کرد و سال دوم به مدینه حمله کرد و تا سه روز جنایت هایی به بار آورد که زبان از گفتن آن قاصر است و سال سوم کعبه قبله گاه مسلمین را به آتش کشید باز هم شما نمی خواهید او را لعن و نفرین کنید؟ پس چه کسانی مستحق لعن هستند؟!

از یکی از دوستان شماره یک روحانی شیعه را گرفتم و از او این سوالها را پرسیدم. حرف عجیبی زد که تنم را به لرزه در آورد و پنجره ی جدیدی را مقابل من باز کرد.

می گفت: یکی از علمای اهل سنت به نام سعد الدین تفتازانی در کتاب شرح المقاصد از این راز پرده برداشته و در بیان علت اینکه چرا علمای اهل سنت حاضر نیستند یزید لعن کنند می گوید: فان قلت فمن علمأ المذهب من لم یجوز اللعن علی الیزید مع علمهم بانه یستحق ذلک و یزید قلت تحامیاً من ان یرتقی الی الاعلی فالاعلی. «اگر بگویید پس چرا برخی از علمای مذهب ما لعن یزید را تجویز نمی‏کنند با این که می‏دانند یزید استحقاق لعن و بیشتر از لعن دارد؟من پاسخ می‏گویم که هدف آنها پیشگیری از رواج و سرایت آن به شخصیت‏های برتر است» شرح‌ المقاصد، ج‌ 5، ص‌ 311

گفتم: چطور؟ بیشتر توضیح دهید.
گفت: اهل سنت حاضر به لعن یزید نیستند چون اگر یزید زیر سوال برود این سوال پیش می آید که این فرد فاسد و بی دین را چه کسی خلیفه مسلمین قرار داده؟ می گویند: معاویه! پس معاویه با وجود اینکه می دانست فرزندش چنین موجود فاسدی است ولی به زور از مردم برای او بیعت گرفت. پس معاویه در جنایات یزید شریک است و معاویه زیر سوال می رود. حال چه کسی معاویه با این اوصافی که داشت حاکم شام قرار داد؟ جواب می دهند: خلیفه ی دوم عمر بن خطاب.

چون با لعن یزید، عمر بن خطاب زیر سوال می رود حاضر به لعن یزید نیستند تا مبادا کار خلیفه ی دوم زیر سوال نرود.
با تعجب پرسیدم: پس عمر در شهادت امام حسین (علیه السلام) دست داشته است؟!

گفت: به صورت غیر مستقیم بله. چون مسیر امامت را عوض کردند و جاده اصلی را کج کردند و آخرش به آنجا رسید که نوه پیامبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را با لب تشنه بین دو رودخانه شهید کردند و یک سوال اساسی باقی مانده که چرا عمر بن خطاب در دوران خلافتش همه ی استاندارن خود را جابجا کرد و تنها استانداری که نه خلیفه دوم و نه خلیفه ی سوم او را تغییر ندادند معاویه بن ابی سفیان بود؟! آنقدر او را بر سر قدرت نگه داشتند که وقتی زمان خلافت ظاهری امیرالمومنین ایشان تصمیم می گیرد او را از مسند قدرت پیاده کند به جنگ حضرت می آید و خون هزاران مسلمان را بر زمین می ریزد!

از راهنمایی های آن روحانی تشکر کردم و با او خداحاقظی کردم و به خود گفتم: حال که علمای اهل سنت برای زیر سوال نرفتن خلفای خود حاضرند بر تن یزید ملعون لباس قداست بپوشانند پس بسیاری از حقایق است که آن را کتمان کرده اند و حاضر نیستند بازگو کنند تا مبادا بزرگانشان زیر سوال بروند.

از آنجا فهمیدم که راز انکار شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها آن هم در اوج جوانی، همین مسئله ی زیر سوال نرفتن صحابه است و الا هیچ دلیل منطقی و ثابتی برای درگذشت حضرت زهرا سلام الله علیها ندارند و مولوی ها خود را به این در و آن در می زنند تا دلیل قانع کننده ای برای سوالات بی شمار اهل سنت بیایند!

با این حقایقی که یافتم به هیچ وجه نمی توانستم خود را قانع کنم که در روز قیامت در برابر سوال پیامبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) درباره اهل بیت خود چه پاسخی بدهم جز اینکه به مذهب نورانی اهل بیت (علیه السلام) بپیوندم و شیعه شدم.

هنوز خانواده ام از شیعه شدنم خبر ندارند. گاهی درباره امام حسین (علیه السلام) و ظلم هایی که در حقشان شده با آنها صحبت می کنم ولی آنها فقط گوش می دهند و هیچ عکس العملی نشان نمی دهند. از خداوند متعال که صاحب قلوب است می خواهم قلوب آنها را به سمت اهل بیت (علیه السلام) هدایت کند.

آرزوی دارم خداوند توفیق زیارت حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها و برادرش امام رضا (علیه السلام) را نصیب من بگرداند و با فقر اقتصادی که داریم اگر مومنین بانی خیر نشوند بعید است به این زودی ها بتوانم حرم با صفا و نورانی کریمه ی اهل بیت و ثامن الحجج (علیه السلام) را زیارت کنم.

منبع : شیعه آنلاین


خداوندا پناه می‌برم به تو از نفسی که سیر نشود؛
و دلی که بیم نکند،
و از علمی که سود نبخشد،
و از نمازی که بالا نرود،
و از دعایی که شنوده نشود...

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، zeinab ، Entezar
۱۲ خرداد ۱۳۹۱, ۰۱:۲۲ عصر
ارسال: #144
Rainbow عبرت بگیریم...
پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند.
هنگام مراسم خوشامد گویی رئیس اداره گفت:شما همه جزء تیم ما هستید.شما اینجا حقوق خوبی میگیرید و میتوانید به غذا خوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید.بنابراین فکر خوردن همکاران دیگر را از سر خود بیرون کنید.
آدمخوار ها قول دادند که با کارکنان اداره کاری نداشته باشند...
چهار هفته بعد رئیس اداره به آنها سر زد و گفت:میدانم که شما خیلی سخت کار میکنید.من هم از همه شما راضی هستم.اما یکی از نظافتچی های ما ناپدید شده است.کسی از شما میداند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟؟؟؟؟؟؟
آدمخوار ها اظهار بی اطلاعی کردند.
بعد از اینکه رئیس اداره رفت رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید:کدوم یک از شما اون نظافتچی رو خورده؟؟؟
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد.
رهبر آدمخوارها گفت ای احمق...
طی این چهار هفته ما مدیران و مسئولان را خوردیم و کسی چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا رو خوردی و رئیس متوجه شد؟!

از این به بعد لطفا افرادی را که کار میکنند نخورید!!!!!!!!!!!!Shameonyou

Rose حالا که آمده ای چترت را ببند...
در سرای ما جز مهربانی نمیبارد...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط zeinab ، hamed
۱۴ خرداد ۱۳۹۱, ۰۸:۴۳ عصر
ارسال: #145
Star RE: حکایت
شیخ عطار نقل می نماید که:
عابدی از عباد ،چهارصد سال خدا را در دامنه کوهی عبادت کرد.در آنجا چشمه آبی و درختی بود،مرغ خوش آوازی بر آن درخت نغمه سرایی می نمود،عابد علاقه و انسی به آواز آن مرغ پیدا کرده بود.حق تعالی،به پیغمبر آن زمان وحی نمود که به فلان عابد بگو بعد از چندین سال عبادت،مرا به صدای مرغی فروختی؟!!!
هان ای مومنان و عابدان و سالکان!
بیدار باشید که خدای خود را به صدای مرغ هوای دنیا،نفروشید،
چنانچه ،
اهل کوفه،خدای خود را به صدای مرغ هوای عبیدالله فروختند.!
(انیس اللیل-حاج شیخ محمد رضا کلباسی طاب ثراه-ص 267)

با تشکر از ....

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط elham_j ، seyedebrahim ، آشنای غریب ، Entezar ، zeinab
۲۰ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۵۴ صبح
ارسال: #146
RE: حکایت
مکعب به کره گفت:
تو در هیچ زمینه ای اعتقاد مشخصی نداری.جهت گیری نکرده ای.نسبت به همه چیز و همه کس با ملایمت برخورد میکنی هیچ وقت حرف تند و تیزی نمیگویی.
من مطمئن هستم تو هرگز نمیتوانی راه را به آخر برسانی.همین مدارا دست و پایت را میبندد.
کره گفت:
تا پایین کوه مسابقه بدهیم...!!!!!!!!

Rose حالا که آمده ای چترت را ببند...
در سرای ما جز مهربانی نمیبارد...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، zeinab
۲۶ خرداد ۱۳۹۱, ۰۸:۴۲ عصر
ارسال: #147
RE: زود قضاوت کردن ممنوع...(حتی شما دوست عزیز)
داستان کوتاه و آموزنده چرا ما همیشه زود قضاوت می کنیم

مسئولین یک موسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟ …

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید…

که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی …
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید …
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم!؟

Rose حالا که آمده ای چترت را ببند...
در سرای ما جز مهربانی نمیبارد...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، zeinab ، mass night wolf ، پسرقرانی
۱ تير ۱۳۹۱, ۰۹:۵۳ صبح
ارسال: #148
Lightbulb RE: حکایت
ابوریحان بیرونی و مرد مزدور

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت .


فردای آن روز ، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد .

که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید : چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟!

ابوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.

شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد .

ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد .

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط mass night wolf ، پسرقرانی ، zeinab ، Entezar
۱ تير ۱۳۹۱, ۱۱:۲۶ صبح
ارسال: #149
RE: حکایت
افسوس های تکراری (حکایت)







پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند.....



بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند....



او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.



او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟



گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.





منبع:روزنامه ابتکار
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، zeinab ، elham_j ، mass night wolf
۱ تير ۱۳۹۱, ۱۱:۳۵ صبح
ارسال: #150
RE: حکایت
حکایت لقمان و میوه ها


زندگینامه لقمان حکیم


روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه.



روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند.

گفتند: میوه ها را لقمان خورده است.



خواجه از دست لقمان عصبانی شد.



خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!»



لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!»



خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!»



لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!»



خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.»



لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید!



لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم.

خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟»



لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!»



خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند.





پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت!



خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.



آری، وقتی یک بنده ضعیف مثل لقمان، چنین حکمت هایی دارد، پس آفریننده او که خداوند جهان است، چه حکمت ها دارد. و حکمت ها همه در پیش خداوند است.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط mass night wolf ، hamed ، zeinab ، elham_j ، Entezar
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا