حکایت
۲۷ تير ۱۳۸۸, ۰۲:۴۴ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
حکایت
شیعه واقعی
مردى به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللّه ! فلانى در منزل همسايه اش نگاه حراممى كند و اگر بتواند بدنبال آن كار حرامى انجام دهد انجام مى دهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله.خشمگين شد و فرمود: او را نزد من بياوريد. مرد ديگرى كه در آنجا حضور داشت عرض كرد: يا رسول اللّه ! او از شيعيان شماست كه به ولايت شما وعلى عليه السلام اعتقاد دارد و از دشمنان شما بيزار است .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: نگو او از شيعيان ما است ، اين يك دروغ است . شيعه ما كسى است كه دنباله روى ماباشد و از اعمال ما پيروى كند و اين كارهاى او كه نام بردى از اعمال ما نيست. آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
صفحه 12 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۵ دي ۱۳۸۹, ۱۲:۰۶ صبح
ارسال: #111
|
|||
|
|||
RE: ملا و شراب فروش
سلام :
واقعا جالب بود . بعضی وقتا آدم می مونه تو کار خلق خدا !!!! |
|||
۵ دي ۱۳۸۹, ۱۰:۲۸ صبح
ارسال: #112
|
|||
|
|||
RE: ملا و شراب فروش
سلام جالب بود!!!
[[/color]امید وارم خدا پنجره باز اتاقت باشد |
|||
۲۲ بهمن ۱۳۸۹, ۰۸:۴۱ عصر
ارسال: #113
|
|||
|
|||
RE: حکایت
کاسه چوبی
پیرمردی با پسر ، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی میکرد دستان پیرمرد می لرزید چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود ... شبی هنگام خوردن شام ، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست ، پسر و عروسش خیلی از این خرابکاری پیرمرد ناراحت شدند ، باید درباره پدرم کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد . آنها یک میز کوچک در گوشه اتاقی قرار دادند و پدر مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد بعد از اینکه یک بشقاب از دست پیرمرد افتاد و شکست ، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد . هر وقت همه خانواده او را سرزنش میکردند پیرمرد فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت . یک روز عصر قبل از شام ، مرد جوان متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تیکه چوب بازی میکرد رو به او کرد و گفت : پسرم داری چی درست می کنــــی ؟ پسر با شیرین زبانی گفت :دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد ... از آن به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا خوردنــــــد ... آيا به آيات قرآن نمى انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟ سوره محمد(ص)/ آیه 24
|
|||
|
۲۱ فروردين ۱۳۹۰, ۰۹:۲۱ عصر
ارسال: #114
|
|||
|
|||
RE: حکایت
علامه مجلسى(ره) گويد: صبحگاهى رسول خدا(ص) به مسجد آمد و مسجد از جمعيت پر بود، پيامبر فرمود: امروز كدامين شما براى رضاى خدا از مال خود انفاق كرده است؟ همه ساكت ماندند، على(ع) گفت: من از خانه بيرون آمدم و دينارى داشتم كه مىخواستم با آن مقدارى آرد بخرم، مقداد بن اسود را ديدم و چون اثر گرسنگى را در چهره او مشاهده كردم دينار خود را به او دادم. رسول خدا(ص) فرمود: (رحمت خدا بر تو) واجب شد.
در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۲۵ فروردين ۱۳۹۰, ۰۸:۴۰ عصر
ارسال: #115
|
|||
|
|||
RE: حکایت
507- خروش آتش دوزخ در گوش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ ابوارا كه مى گويد: در همين مسجد كوفه پشت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) نماز گزاردم ، آن حضرت به جانب راست خويش بگرديد - و قدرى كسالت داشت - و مدتى همانطور ماند تا خورشيد بر ديوار همين مسجد به قدر يك نيزه برآمد، و آن ديوار به اندازه فعلى نبود، سپس رو به مردم كرد و فرمود: هان به خدا سوگند ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همه شب رنج و مشقت بيدارى آن را تحمل مى كردند و در ميان پيشانى و زانوهاى خود نوبت مى گذاشتند (كنايه از سجده و قيام در عبادت است ) گويا كه خروش آتش دوزخ در گوششان طنين انداز بود، چون وارد صبح مى شدند رنگ پريده و زرد چهره بودند، پيشانى آنان بسان زانوى بز، پينه بسته بود و چون ياد خداوند مى شد مانند حركت درخت در يك تند باد به حركت در مى آمدند و از چشمانشان چنان اشك مى باريد كه لباسهايشان تر مى گشت سپس حضرت برخاست و در آن حال مى فرمود: به خدا سوگند گويا اين قوم به حال غفلت شب را به صبح آورده اند و از آن پس ديگر خندان و شادان ديده نشد تا آنكه كار ابن ملجم - لعنة الله - صورت گرفت .(593) آيا به آيات قرآن نمى انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟ سوره محمد(ص)/ آیه 24
|
|||
|
۳ شهريور ۱۳۹۰, ۰۴:۱۲ عصر
ارسال: #116
|
|||
|
|||
عسل صد در صد طبيعي
کسي "ابوالعينا" را بر سر سفره اي که مردم نيز به پالوده عسل ميهمان
بودند،دعوت کرد. ابوالعينا،پس از خوردن مقداري از آن،ديد که چندان شيريني ندارد،گفت: عُمِلَت قبل اَن {...اوحي ربک الي النحل...}؛ اين پالوده قبل از آنکه پروردگار تو به زنبور عسل وحي(الهام غريزي) کند،ساخته شده است. پس از مطالعه مطلب ارسالی ما را از نظر خویش بهره مند بفرمایید. |
|||
|
۲۷ شهريور ۱۳۹۰, ۰۸:۱۳ عصر
ارسال: #117
|
|||
|
|||
RE: حکایت
یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه میخوند كه زنش یهو ماهی تابه رو میكوبه سرش.
مرده میگه: برا چی این كارو كردی؟ زنش جواب میده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه تیكه كاغذ پیدا كردم كه توش اسم "جنى" نوشته شده بود ... مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسبدوانی رفته بودم اسبی كه روش شرط بندی كردم اسمش "جنی" بود. زنش معذرت خواهی میکنه و میره به کارای خونه برسه. سه روز بعدش مرد داشت تلویزیون تماشا میكرد كه زنش این بار با یه قابلمه بزرگتر كوبید رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد. وقتی به خودش اومد پرسید: این بار برا چی منو زدی؟ زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود. آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۲۸ شهريور ۱۳۹۰, ۱۱:۱۰ صبح
ارسال: #118
|
|||
|
|||
RE: حکایت
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي ميکرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست ميانداختند. دو سکه به او نشان ميدادند که يکي شان طلا بود و يکي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب ميکرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد ميآمدند و دو سکه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب ميکرد. تا اينکه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست ميانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت ميآيد و هم ديگر دستت نمياندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نميدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهايم. شما نميدانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آوردهام.
«اگر کاري که مي کني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشکالي ندارد که تو را احمق بدانند»
آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۲۸ شهريور ۱۳۹۰, ۰۵:۵۴ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۸ شهريور ۱۳۹۰ ۰۷:۴۹ عصر، توسط hamed.)
ارسال: #119
|
|||
|
|||
RE: حکایت
بسم الله الرحمن الرحیم
برای سیر و سیاحت همراه او شد. رفتند تا به دریا رسیدند. او گفت بسم الله و بر روی آب حرکت کرد. مرد همراه که این را دید، گفت بسم الله و او هم بر روی اب حرکت کرد. در همین حین با خود فکر کرد که او بر روی آب راه می رود. من هم بر روی آب راه می روم. پس من هم به مقام او رسیده ام. همین که این مطلب به فکر او خطور کرد، در اب فرو رفت و شروع کردبه دست و پا زدن. عیسی مسیح علیه السلام دست او را گرفت و از آب بیرون آورد. -ای مرد چه گفتی؟ -با خود گفتم من هم به مقام تو رسیده ام1 -از حد خود پا بیرون گذاشتی و خدا بر تو غضب کرد.توبه کن.(معراج السعاده صص 267-568) مواظب باشیم یه موقع وقتی خدا یه نعمت هایی رو بهمون میده فکر نکنیم، حالا چه خبر شده! آسمون و زمین خلق شده که فقط این نعمت رو خدا بمون بده. یک امروز است ما را نقد ایام
بر آن هم اعتمادی نیست تا شام |
|||
|
۲ مهر ۱۳۹۰, ۰۴:۳۶ عصر
ارسال: #120
|
|||
|
|||
RE: حکایت
حکایت
سعدی درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بیقیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد گفت من او را ندانم گفت منت رهبری کنم دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد یکی را دید لب فرو هشته و تند نشسته برگشت و سخن نگفت کسی گفتش چه کردی گفت عطای او را به لقای او بخشیدم مبر حاجت به نزدیک تُرُشروی که از خوی بدش فرسوده گردی اگر گویی غم دل با کسی گوی که از رویش به نقد آسوده گردی برگرفته از كتاب: مشرفالدين مصلح بن عبدالله سعدي شيرازي؛ گلستان سعدي؛ از روي نسخهي تصحيح شدهي محمدعلي فروغي؛ چاپ چهارم؛ تهران: فراروي 1388. در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان
2 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا