حکایت
۲۷ تير ۱۳۸۸, ۰۲:۴۴ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
حکایت
شیعه واقعی
مردى به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللّه ! فلانى در منزل همسايه اش نگاه حراممى كند و اگر بتواند بدنبال آن كار حرامى انجام دهد انجام مى دهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله.خشمگين شد و فرمود: او را نزد من بياوريد. مرد ديگرى كه در آنجا حضور داشت عرض كرد: يا رسول اللّه ! او از شيعيان شماست كه به ولايت شما وعلى عليه السلام اعتقاد دارد و از دشمنان شما بيزار است .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: نگو او از شيعيان ما است ، اين يك دروغ است . شيعه ما كسى است كه دنباله روى ماباشد و از اعمال ما پيروى كند و اين كارهاى او كه نام بردى از اعمال ما نيست. آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
صفحه 14 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۲۲ آبان ۱۳۹۰, ۰۹:۳۰ عصر
ارسال: #131
|
|||
|
|||
RE: حکایت
تأثير شراب روزي هارون الرشيد براي تفريح به دارالمجانين (ديوانه خانه) رفت. در ميان ديوانگان جوان با متانت و آرامي را مشاهده كرد. با او مشعول صحبت شد و به گمانش رسيد كه آوردن اين جوان به ديوانهخانه ظالمانه بوده است. در اين هنگام خليفه شرابي طلبيد و خود جامي آشاميد و جامي به جوان داد. جوان از گرفتن شراب خودداري كرد. هارون اصرار كرد تا جام شراب را بگيرد. جوانه ديوانه گفت: تو شراب مينوشي كه مثل من شوي اگر من بنوشم مثل چه كسي خواهم شد؟ هارون خنديد و امر كرد آزادش كنند.[1] بزم ايران، ص 33. آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۲۳ آبان ۱۳۹۰, ۰۹:۱۳ عصر
ارسال: #132
|
|||
|
|||
RE: حکایت
دعاي زيركانه روزي رضا خان با وزراي خود به رامسر رفته بود. او ميخواست چهره مذهبي خود را به مردم بنماياند از اين رو به مجلس روضهاي كه در مسجد بود وارد شد. سخنران (آقاي حبيبي قاسم آبادي) كه چشمش به رضاخان افتاد با صداي بلند گفت: بارخدايا! بارالها! شاهنشاه ايران و كابينهاش را از بهشت نجات عنايت فرما! رضا خان و ديگر وزرا بدون اين كه متوجه دعا شوند با صداي بلند آمين گفتند![1] پاسدار اسلام، شماره 57، ص 33.
آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۱ آذر ۱۳۹۰, ۰۴:۵۶ عصر
ارسال: #133
|
|||
|
|||
RE: حکایت
حلوا، به قيمت گزاف خسته و رنجور، به مسجدى رسيد . داخل شد . وضويى ساخت و دو ركعت نماز خواند. سپس به گوشهاى رفت تا قدرى بياسايد .اما سر و صداى بچهها، توجه او را به خود جلب كرد . چندين كودك از معلم خود، درس مىگرفتند و اكنون وقت استراحت آنها بود. بچهها، در گوشه و كنار مسجد، پراكنده شدند تا چيزى بخورند يا استراحتى بكنند.
دو كودك، در نزديك شبلى، نشستند و هر يك سفره خود را گشود. يكى از آن دو كودك كه لباسى نو و تمييز داشت و معلوم بود كه از خانواده مرفهى است، در سفره خود نان و حلوا داشت . كودك ديگر كه سر و وضع خوبى نداشت، با خود، جز يك تكه نان خشك نياورده بود . كودك فقير، نگاهى مظلومانه به سفره كودك منعم انداخت و ديد كه او با چه ولعى، نان و حلوا مىخورد . قدرى، مكث كرد؛ ولى بالاخره دل به دريا زد و گفت: نان من خشك است، آيا از آن حلوا، كمى به من هم مىدهى تا با اين نان خشك، بخورم؟ - نه، نمىدهم. - اما اين نان خشك، بدون حلوا، از گلوى من پايين نمىرود! - اگر از اين حلوا به تو بدهم، سگ من مىشوى؟ - آرى، مىشوم. - پس تو حالا سگ من هستى؟ - بله، هستم . - پس چرا مثل سگها، صدا در نمىآورى؟ پسرك بيچاره، پارس مىكرد و حلوا مىگرفت و همين طور هر دو به كار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند كه به درس استاد برسند. شبلى در همه اين مدت، مىنگريست و مىگريست . دوستانش كه او را در گوشه مسجد يافته بودند، كنارش نشستند و از علت گريه او پرسيدند .شبلى گفت: ببينيد كه طمع چه بر سر مردم مىآورد!اگر اين كودك فقير، به همان نان خشك خود قناعت مىكرد و به حلواى ديگرى، طمع نمىبست، سگ ديگران نمىشد و خود را چنين خوار نمىكرد! -برگرفته از: قابوس نامه، ص 261 |
|||
|
۳ آذر ۱۳۹۰, ۰۵:۴۶ عصر
ارسال: #134
|
|||
|
|||
RE: حکایت
بازي با تسبيح
روزي سيد جمال الدين اسد آبادي در حضور سلطان عبدالحميد، پادشاه عثماني نشسته بود و با دانههاي تسبيح خود بازي ميكرد. وقتي از محضر سلطان خارج شد درباريان به او گفتند: چرا در حضور سلطان با تسبيح بازي ميكردي؟ سيد با نهايت بياعتنايي گفت: چطور به كساني كه با سرنوشت ميليونها نفر بازي ميكنند و به افراد نالايق مقام و طلا ميبخشند، مردان با استعداد و آزادگان را به بند ميكشند و در زندان مياندازند و از زشتكاريهاي خود شرم و پروا ندارند حرفي نميزنيد اما به سيد جمال الدين حق نميدهيد كه با تسبيح خود بازي كند؟[1] هزار و يك حكايت اعلم الدوله ثقفي، نقل از هزار و يك حكايت تاريخي، ج 1، ص 101.
_________________
آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۵ آذر ۱۳۹۰, ۱۰:۳۹ صبح
ارسال: #135
|
|||
|
|||
RE: حکایت
شاه شاهان
نوشتهاند: روزى اسكندر مقدونى، نزد ديوجانس آمد تا با او گفت و گو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد . اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس، برآشفت و گفت: - اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟ آيا گمان كردهاى كه از ما بىنيازى؟ - آرى، بىنيازم . - تو را بىنياز نمىبينم .بر خاك نشستهاى و سقف خانهات، آسمان است . از من چيزى بخواه تا تو را بدهم . - اى شاه!من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند . تو بنده بندگان منى . - آن بندگان تو كه بر من اميرند، چه كسانىاند؟ - خشم و شهوت . من آن دو را رام خود كردهام؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مىكشند. برو آن جا كه تو را فرمان مىبرند؛ نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى. آنچه در بالا آمد، آميختهاى است از حكايتهايى كه در دو منبع زير آمده است: الف . ابن فاتك، مختار الحكم و محاسن الكلم، ص 73 . ب .مثنوى معنوى، چاپ نيكلسون، دفتر دوم، ابيات 1468 1465 |
|||
|
۲۹ آذر ۱۳۹۰, ۱۰:۵۸ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۹ آذر ۱۳۹۰ ۱۱:۰۳ عصر، توسط sekret.)
ارسال: #136
|
|||
|
|||
RE: حکایت
داستان و حکایت از گلستان سعدی/خوش بينى و ترك تجسس
يكى از بزرگان از پارسايى پرسيد: ((نظر تو در مورد فلان عابد چيست كه مردم درباره او سخنها مى گويند و در غياب او از او عيبجويى مى كنند؟ )) پارسا گفت : در ظاهر او عيبى نمى بينم و در مورد باطنش نيز آگاهى ندارم . هر كه را، جامه پارسا بينى پارسا دان و نيك مرد انگار ور ندانى كه در نهانش چيست محتسب را درون خانه چكار؟ ذکر قرآن بر لبش بود شب میلاد مولا امیر المؤمنین علی علیه السلام در کنار سنگر نشسته بود و قرآن می خواند. مؤذن سنگر از اطلاعات عملیات بود و فرمانده یک تیم اطلاعاتی. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود که خمپاره ای در آغوشش گرفت. برای شهید « سید مهرداد نعیمی » دو مزار ساخته اند: یکی در محور مقدم طلائیه و دیگر در زادگاهش صومعه سرا، که هر مزار بخشی از بدنش را به یادگار در خویش می فشارد. برادر رضایی نیا می گوید: من پاره های گوشت و حتی موهای جو گندمی سید را روز بعد از شهادتش در همان طلائیه دیدم. وقتی که نصف سالم جسدش را شب پیش به معراج برده بودند. دو سه روز بعد در وصیت نامه اش چنین خواندم: « خداوندا! از تو می خواهم که هنگام شهادت پیکرم را هزاران تکه کنی تا هر تکه ای، تکه ای از گناهانم را با خود ببرد ...! ». |
|||
|
۷ بهمن ۱۳۹۰, ۱۲:۵۱ عصر
ارسال: #137
|
|||
|
|||
RE: حکایت
اندرز پدر
یاد دارم که در ایام طفولیت ، متعبد و شب خیز بودم . شبی در خدمت پدر ( ره ) ، نشسته بودم و همه شب ، دیده برهم نبسته1 و مصحف عزیز2 بر کنار گرفته3 و طایفه ای 4 ، گرد ما خفته5 . پدر را گفتم : از اینان ، یکی ، سربر نمیدارد که دوگانه ای6 بگزارد . چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند ، که مرده اند . گفت : جان پدر ! تو نیز اگر بخفتی ، به از آن 7، که در پوستین خلق افتی8 . ( گلستان سعدی ) 1- بیدار مانده 2- قرآن کریم 3- در دست گرفته 4- گروهی 5- کنار ما خوابیده 6- دو رکعت نمازی 7- بهتر از آن 8- غیبت و دخالت در امور مردم آيا به آيات قرآن نمى انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟ سوره محمد(ص)/ آیه 24
|
|||
|
۷ بهمن ۱۳۹۰, ۰۴:۱۵ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۷ بهمن ۱۳۹۰ ۰۴:۲۱ عصر، توسط boshra.)
ارسال: #138
|
|||
|
|||
عاقبت به خیری در دقیقه نود
در کتاب كافى از زكریا بن ابراهیم نقل شده كه گفت من نصرانى بودم و مسلمان شدم پس از آن برای حج از محل خود به جانب مكه رفتم در آنجا خدمت حضرت صادق (علیه السلام ) رسیدم . عرض كردم من نصرانى بودم و اسلام آورده ام . فرمود چه چیز در اسلام دیدى ؟ گفتم این آیه موجب هدایت من شد: ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الایمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء. (1) حضرت فرمود به راستى خدا هدایتت كرده . بعد سه مرتبه گفت (اللهم اهده ) خدایا او را به راههاى ایمان هدایت فرما و فرمود پسرك من هر چه مى خواهى سوال كن . گفتم پدر و مادر و خانواده ام نصرانى هستند و مادرم كور است آیا من با آنها زندگى كنم در ظرف آنها مى توانم غذا بخورم . پرسید آنها گوشت خوك مى خورند؟ گفتم نه حتى دست به آن نمى زنند. فرمود با آنها باش مانعى ندارد. آنگاه دستور داد نسبت به مادرت خیلى مهربانى كن و هر گاه بمیرد او را به دیگرى واگذار منما و به هیچ كس مگو كه پیش من آمده اى تا در منى مرا ببینى . انشاء الله گفت . در منى خدمتش رسیدم و مردم مانند بچه هاى مكتب دور او را گرفته بودند و سوال مى كردند. وقتى به كوفه آمدم با مادرم مهربانى فراوان كردم و به او غذا مى دادم، لباس و سرش را از جانور مى جستم. مادرم گفت فرزند من تو در موقعى كه به دین ما بودى اینطور با من مهربانى نمى كردى، اكنون چه انگیزه اى تو را وادار به این خدمت نموده ؟ گفتم مردى از اهل بیت پیغمبرمان مرا به این روش امر كرده است . گفت آن شخص پیغمبر است ؟ گفتم نه او پسر پیغمبر است . گفت نه مادر او پیغمبر است زیرا چنین گفتارى از سفارشات انبیاء است . گفتم مادر بعد از پیغمبر ما پیغمبرى نخواهد آمد و او پسر پیغمبر است . گفت دین تو بهترین ادیان است آن را بر من عرضه بدار. من دو شهادت را به او آموختم . داخل اسلام شد و نماز خواندن را نیز فرا گرفت ، نماز عصر و مغرب و عشاء را خواند در همان شب ناگهان حالش تغییر كرد، مرا پیش خواند گفت نور دیده آنچه به من گفتى اعاده كن . من شهادت را برایش گفتم ، اقرار كرد و در دم از دنیا رفت . صبحگاه مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش گذاشتم . (2) 1. تو اى پیغمبر كتاب و ایمان را نمى دانستى لكن ما ایمان را (یا كتاب ) نورى قرار دادیم كه هدایت مى كنیم به وسیله آن هر كس را بخواهیم منظور این است كه خداوند مرا هدایت كرد و به همین جهت حضرت فرمود لقد هداك الله ؛ براستى خدا تو را هدایت كرد. 2. بحارالانوار، ج 16، ص 18. [color=#000000][font=tahoma][size=small][b][size=medium پس از مطالعه مطلب ارسالی ما را از نظر خویش بهره مند بفرمایید. |
|||
|
۲۱ بهمن ۱۳۹۰, ۰۷:۳۰ عصر
ارسال: #139
|
|||
|
|||
RE: حکایت
ایرانی مزدور!
اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب. وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت:«اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم:«بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم :« نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟» رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت:«خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟» یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم:« تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!» عزیز سر تکان داد و گفت :« ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند. _ وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند. عزیز ناله کنان گفت:« کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!» عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!» |
|||
|
۳ فروردين ۱۳۹۱, ۰۸:۰۷ صبح
ارسال: #140
|
|||
|
|||
RE: حکایت
حکایت
سعدی یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش برفتند و بازآوردند وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت هرچه رود بر سرم چون تو پسندی رواست بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست اما بهموجب آنکه پروردهی نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آنگه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی ملک را خنده گرفت وزیر را گفت چه مصلحت میبینی گفت ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخدیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا بلایی نیفکنده گناه از من است و قول حکما معتبر که گفتهاند چو کردی با کلوخانداز پیکار سر خود را به نادانی شکستی چو تیر انداختی بر روی دشمن چنین دان کاندر آماجش نشستی برگرفته از كتاب: مشرفالدين مصلح بن عبدالله سعدي شيرازي؛ گلستان سعدي؛ از روي نسخهي تصحيح شدهي محمدعلي فروغي؛ چاپ چهارم؛ تهران: فراروي 1388. در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
3 مهمان
3 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا