ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امیتازات: 4.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
۲۷ تير ۱۳۸۸, ۰۲:۴۴ عصر
ارسال: #1
حکایت
شیعه واقعی

مردى به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللّه ! فلانى در منزل همسايه اش نگاه حراممى كند و اگر بتواند بدنبال آن كار حرامى انجام دهد انجام مى دهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله.خشمگين شد و فرمود: او را نزد من بياوريد.
مرد ديگرى كه در آنجا حضور داشت عرض كرد: يا رسول اللّه ! او از شيعيان شماست كه به ولايت شما وعلى عليه السلام اعتقاد دارد و از دشمنان شما بيزار است .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود:
نگو او از شيعيان ما است ، اين يك دروغ است . شيعه ما كسى است كه دنباله روى ماباشد و از اعمال ما پيروى كند و اين كارهاى او كه نام بردى از اعمال ما نيست.


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط LeMa.86 ، safirashgh ، zeinab ، masomi ، ثنا ، هُدهُد صبا ، Montazer Almahdi ، boshra ، Entezar ، مهدی عبادی ، آشنای غریب
صفحه 9 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۳۰ فروردين ۱۳۸۹, ۱۲:۵۸ عصر
ارسال: #81
RE: حکایت
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط masomi ، مشکات ، کبوتر حرم
۳۰ فروردين ۱۳۸۹, ۰۱:۲۷ عصر
ارسال: #82
RE: حکایت
شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آنکه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم
۳۰ فروردين ۱۳۸۹, ۰۸:۴۴ عصر
ارسال: #83
RE: حکایت
در تاريخ آمده است: واعظى بر هارون الرشيد، خليفه عباسى، وارد شد. هارون از او درخواست ‏موعظه كرد.
واعظ گفت: اى امير المؤمنين! به نظر تو اگر به هنگام تشنگى از آب منعت كنند ‏براى خريد آن چه مقدار حاضرى بپردازى؟ هارون پاسخ داد: نصف مملكت خود را در قبال آن ‏آب مى‏دهم. واعظ گفت اى امير المؤمنين! آيا اگر اين آب بخواهد از مجراى بول خارج شود و ‏نتواند چه مقدار براى خارج شدن آن مى‏پردازى؟ گفت: نصف بقيۀ مملكتم را در قبال آن مى‏پردازم.‏

واعظ گفت: ‏پس مملكتى كه به يك شربت آب مى‏ارزد تو را فريب ندهد.

‏[عدة الدّاعي ، ابن فهد حلى‏ ، ص: 240]‏




[تصویر:  1.jpg]


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
۳ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۱:۱۵ عصر
ارسال: #84
RE: حکایت
فقیری تهی دست، خواجه ای ثروتمند را گفت: اگر من بر در سرای تو بمیرم، با من چه می کنی؟
خواجه گفت: تو را کفن کنم و به گور بسپارم!‏
فقیر گفت: امروز به زندگی، مرا پیراهنی پوشان، و چون بمیرم، بی کفن به خاک بسپار! ‏
خواجه بخندید و او را پیراهن بخشید.‏

‏[از لا به لای گفته ها، ص434]
نقل: حکایت و حکمت، ج2‏



[تصویر:  4poqk1t.jpg]

وقتی بنای خلقت مـــا را گذاشـــتند *****نـوری به حجــم تیره دنـــیا گذاشـتند
روح مرا به خاطر روح تو خلق کرده اند *****نام مرا به عشق تو فاطمه گذاشتند


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات
۶ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۴:۳۳ صبح
ارسال: #85
RE: حکایت
پادشاهی مرد درويشی را در مسير خود ديد و به او گفت: درويش! هيچ به ياد ما هستی؟
درويش جواب داد: بله، وقتی خدا را فراموش می‌كنم به ياد شما می‌افتم!

[گلستان، سعدی]



[تصویر:  4poqk1t.jpg]

وقتی بنای خلقت مـــا را گذاشـــتند *****نـوری به حجــم تیره دنـــیا گذاشـتند
روح مرا به خاطر روح تو خلق کرده اند *****نام مرا به عشق تو فاطمه گذاشتند


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، faezeh ، LeMa.89
۳۱ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۳:۲۵ عصر
ارسال: #86
RE: حکایت
مالک دینار گفت: پیش‎ ‎رابعه (عدویّه)‎ ‎ ر‎فتم . او را دیدم‎ ‎با کوزه ای شکسته که از آن وضو ساختی و آب خوردی ، و بوریایی کهنه ، و خشتی که ‏زیر‎ ‎سر نهادی. دلم به درد آمد و گفتم: ای‎ ‎رابعه‎ !‎مرا دوستان توانگر هستند‎ .‎اگر اجازه دهی، برای تو از ایشان چیزی خواهم.
‏گفت: ای مالک! غلط کرده ای‎ .‎روزی دهندۀ من و ایشان یکی نیست؟ گفتم : بلی !
گفت: درویشان را فراموش‎ ‎کرده ‏است به سبب درویشی؟ و توانگران را یاری می کند به سبب توانگری؟ گفتم‎ :‎نه.
گفت: چون حال من داند چه یادش دهم؟ او ‏چنین می خواهد ، ما نیز چنان‎ ‎خواهیم که او می خواهد.‏

‏[تذکرة الأولیا، عطار]‏

[تصویر:  1270815270.jpg]

من همون کبوترم که جا نداشت . . . . . لونه ای حتی رو شاخه ها نداشت
همه عاشقی من یه نفســــــه . . . . . یه امام رضـــــا دارم واسم بســـه


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ذوالقرنین ، یوسف زهرا ، LeMa.89
۴ خرداد ۱۳۸۹, ۰۳:۰۲ عصر
ارسال: #87
RE: حکایت
پادشاهی با غلامی كه هرگز دريا را نديده بود، سوار كشتی شد.
غلام دچار دريازدگی شد و شروع به گريه و زاری كرد. هيچ كس نتوانست او را با حرف آرام كند. حكيمی دانا با اجازۀ پادشاه دستور داد غلام را به دريا بيندازند. پس از اينكه مدتی دست و پا زد و آب خورد! او را از دريا گرفتند. در اثر اين كار، غلام به گوشه‌ای رفت و آرام گرفت.
پادشاه از حكمت كار حكيم پرسيد و حكيم پاسخ داد:

قدر عافيت كسی داند كه به مصيبتی گرفتار آيد

[گلستان، سعدی]



[تصویر:  1270815270.jpg]

من همون کبوترم که جا نداشت . . . . . لونه ای حتی رو شاخه ها نداشت
همـه عاشقی من یه نفســــــه . . . . . یه امام رضـــــا دارم واسم بســـه


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، ذوالقرنین
۶ خرداد ۱۳۸۹, ۰۲:۴۹ عصر
ارسال: #88
RE: حکایت
روزی گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش میخواست با قطار مسافرت کند. هنگام سوار شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصلۀ بین قطار و سکو افتاد. وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فوری لنگۀ دیگر کفشش را نیز درآورد و همانجایی که لنگه کفش اولی افتاده بود، انداخت.
در مقابل حیرت و سؤال اطرافیانش توضیح داد:
ممکن است فقیری لنگه کفش را پیدا کند، پیش خود گفتم بک جفت کفش بهتر است یا یک لنگه کفش ؟!


[تصویر:  1270815270.jpg]

من همون کبوترم که جا نداشت . . . . . لونه ای حتی رو شاخه ها نداشت
همـه عاشقی من یه نفســــــه . . . . . یه امام رضـــــا دارم واسم بســـه


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، یوسف زهرا ، ذوالقرنین
۲۰ تير ۱۳۸۹, ۱۱:۴۸ عصر
ارسال: #89
RE: حکایت
عالمی می گفت: یاد دارم که در دوران طفولیت، بسیار متعبد بودم و شب زنده دار. یک شب در خدمت مرحوم پدرم نشسته بودم و تمام شب بیدار بوده و قرآن در دست گرفته بودم و همه همسایگان در خواب بودند. به پدر عرض کردم: چرا یکی از همسایگان، سر از خواب برنمی دارد تا دو رکعت نماز گذارد؟ چنان در خواب غفلت فرو رفته اند که گویا مرده اند.
پدر گفت: جان پدر اگر تو نیز بخوابی بهتر از آن است که غیبت مردمان کنی.

[کشکول عباسی]


[تصویر:  file.php?avatar=778_1262195426.gif]


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط یوسف زهرا ، مشکات ، ذوالقرنین
۲۳ تير ۱۳۸۹, ۰۲:۱۱ عصر
ارسال: #90
RE: حکایت
گویند مأمون عباسی از حسن بن سهل پرسید: بلاغت در کلام چیست؟
وزیر گفت: بلاغت آن است که عوام بفهمند و خواص بپسندند.


[پند ها نکته ها لطیفه ها، علی اکبری]



[تصویر:  file.php?avatar=778_1262195426.gif]


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
6 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا