حکایت
۲۷ تير ۱۳۸۸, ۰۲:۴۴ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
حکایت
شیعه واقعی
مردى به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللّه ! فلانى در منزل همسايه اش نگاه حراممى كند و اگر بتواند بدنبال آن كار حرامى انجام دهد انجام مى دهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله.خشمگين شد و فرمود: او را نزد من بياوريد. مرد ديگرى كه در آنجا حضور داشت عرض كرد: يا رسول اللّه ! او از شيعيان شماست كه به ولايت شما وعلى عليه السلام اعتقاد دارد و از دشمنان شما بيزار است .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: نگو او از شيعيان ما است ، اين يك دروغ است . شيعه ما كسى است كه دنباله روى ماباشد و از اعمال ما پيروى كند و اين كارهاى او كه نام بردى از اعمال ما نيست. آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
صفحه 9 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۳۰ فروردين ۱۳۸۹, ۱۲:۵۸ عصر
ارسال: #81
|
|||
|
|||
RE: حکایت
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت . و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم . سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت : خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است . سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟ مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم . آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود . سقراط پرسید : به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟ مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت . و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم . سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی . آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟ بیماری فکری و روان نامش غفلت است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد . و به او طبیب روح و داروی جان رساند . پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده . " بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . " |
|||
|
۳۰ فروردين ۱۳۸۹, ۰۱:۲۷ عصر
ارسال: #82
|
|||
|
|||
RE: حکایت
شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آنکه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.
|
|||
|
۳۰ فروردين ۱۳۸۹, ۰۸:۴۴ عصر
ارسال: #83
|
|||
|
|||
RE: حکایت
در تاريخ آمده است: واعظى بر هارون الرشيد، خليفه عباسى، وارد شد. هارون از او درخواست موعظه كرد.
واعظ گفت: اى امير المؤمنين! به نظر تو اگر به هنگام تشنگى از آب منعت كنند براى خريد آن چه مقدار حاضرى بپردازى؟ هارون پاسخ داد: نصف مملكت خود را در قبال آن آب مىدهم. واعظ گفت اى امير المؤمنين! آيا اگر اين آب بخواهد از مجراى بول خارج شود و نتواند چه مقدار براى خارج شدن آن مىپردازى؟ گفت: نصف بقيۀ مملكتم را در قبال آن مىپردازم. واعظ گفت: پس مملكتى كه به يك شربت آب مىارزد تو را فريب ندهد. [عدة الدّاعي ، ابن فهد حلى ، ص: 240] آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
۳ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۱:۱۵ عصر
ارسال: #84
|
|||
|
|||
RE: حکایت
فقیری تهی دست، خواجه ای ثروتمند را گفت: اگر من بر در سرای تو بمیرم، با من چه می کنی؟
خواجه گفت: تو را کفن کنم و به گور بسپارم! فقیر گفت: امروز به زندگی، مرا پیراهنی پوشان، و چون بمیرم، بی کفن به خاک بسپار! خواجه بخندید و او را پیراهن بخشید. [از لا به لای گفته ها، ص434] نقل: حکایت و حکمت، ج2 وقتی بنای خلقت مـــا را گذاشـــتند *****نـوری به حجــم تیره دنـــیا گذاشـتند روح مرا به خاطر روح تو خلق کرده اند *****نام مرا به عشق تو فاطمه گذاشتند آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۶ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۴:۳۳ صبح
ارسال: #85
|
|||
|
|||
RE: حکایت
پادشاهی مرد درويشی را در مسير خود ديد و به او گفت: درويش! هيچ به ياد ما هستی؟
درويش جواب داد: بله، وقتی خدا را فراموش میكنم به ياد شما میافتم! [گلستان، سعدی] وقتی بنای خلقت مـــا را گذاشـــتند *****نـوری به حجــم تیره دنـــیا گذاشـتند روح مرا به خاطر روح تو خلق کرده اند *****نام مرا به عشق تو فاطمه گذاشتند آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۳۱ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۳:۲۵ عصر
ارسال: #86
|
|||
|
|||
RE: حکایت
مالک دینار گفت: پیش رابعه (عدویّه) رفتم . او را دیدم با کوزه ای شکسته که از آن وضو ساختی و آب خوردی ، و بوریایی کهنه ، و خشتی که زیر سر نهادی. دلم به درد آمد و گفتم: ای رابعه !مرا دوستان توانگر هستند .اگر اجازه دهی، برای تو از ایشان چیزی خواهم.
گفت: ای مالک! غلط کرده ای .روزی دهندۀ من و ایشان یکی نیست؟ گفتم : بلی ! گفت: درویشان را فراموش کرده است به سبب درویشی؟ و توانگران را یاری می کند به سبب توانگری؟ گفتم :نه. گفت: چون حال من داند چه یادش دهم؟ او چنین می خواهد ، ما نیز چنان خواهیم که او می خواهد. [تذکرة الأولیا، عطار] من همون کبوترم که جا نداشت . . . . . لونه ای حتی رو شاخه ها نداشت همه عاشقی من یه نفســــــه . . . . . یه امام رضـــــا دارم واسم بســـه آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۴ خرداد ۱۳۸۹, ۰۳:۰۲ عصر
ارسال: #87
|
|||
|
|||
RE: حکایت
پادشاهی با غلامی كه هرگز دريا را نديده بود، سوار كشتی شد.
غلام دچار دريازدگی شد و شروع به گريه و زاری كرد. هيچ كس نتوانست او را با حرف آرام كند. حكيمی دانا با اجازۀ پادشاه دستور داد غلام را به دريا بيندازند. پس از اينكه مدتی دست و پا زد و آب خورد! او را از دريا گرفتند. در اثر اين كار، غلام به گوشهای رفت و آرام گرفت. پادشاه از حكمت كار حكيم پرسيد و حكيم پاسخ داد: قدر عافيت كسی داند كه به مصيبتی گرفتار آيد [گلستان، سعدی] من همون کبوترم که جا نداشت . . . . . لونه ای حتی رو شاخه ها نداشت همـه عاشقی من یه نفســــــه . . . . . یه امام رضـــــا دارم واسم بســـه آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۶ خرداد ۱۳۸۹, ۰۲:۴۹ عصر
ارسال: #88
|
|||
|
|||
RE: حکایت
روزی گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش میخواست با قطار مسافرت کند. هنگام سوار شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصلۀ بین قطار و سکو افتاد. وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فوری لنگۀ دیگر کفشش را نیز درآورد و همانجایی که لنگه کفش اولی افتاده بود، انداخت.
در مقابل حیرت و سؤال اطرافیانش توضیح داد: ممکن است فقیری لنگه کفش را پیدا کند، پیش خود گفتم بک جفت کفش بهتر است یا یک لنگه کفش ؟! من همون کبوترم که جا نداشت . . . . . لونه ای حتی رو شاخه ها نداشت همـه عاشقی من یه نفســــــه . . . . . یه امام رضـــــا دارم واسم بســـه آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۲۰ تير ۱۳۸۹, ۱۱:۴۸ عصر
ارسال: #89
|
|||
|
|||
RE: حکایت
عالمی می گفت: یاد دارم که در دوران طفولیت، بسیار متعبد بودم و شب زنده دار. یک شب در خدمت مرحوم پدرم نشسته بودم و تمام شب بیدار بوده و قرآن در دست گرفته بودم و همه همسایگان در خواب بودند. به پدر عرض کردم: چرا یکی از همسایگان، سر از خواب برنمی دارد تا دو رکعت نماز گذارد؟ چنان در خواب غفلت فرو رفته اند که گویا مرده اند.
پدر گفت: جان پدر اگر تو نیز بخوابی بهتر از آن است که غیبت مردمان کنی. [کشکول عباسی] آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
۲۳ تير ۱۳۸۹, ۰۲:۱۱ عصر
ارسال: #90
|
|||
|
|||
RE: حکایت
گویند مأمون عباسی از حسن بن سهل پرسید: بلاغت در کلام چیست؟
وزیر گفت: بلاغت آن است که عوام بفهمند و خواص بپسندند. [پند ها نکته ها لطیفه ها، علی اکبری] آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
6 مهمان
6 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا