بسم الله الرحمن ارحیم
شهیدی که بی سر به دیدار مادر رفت
آقای مردشور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم برید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم.
فارس، روایت خاطراتی از سالهای دفاع مقدس به خصوص از لحظاتی که یک مادر با فرزندش وداع میکند، از جمله لحظات داغدار تاریخ ایران اسلامی است. خاطره که در زیر میآید لحظهای است که پیکر شهید مصطفی عربی نوده را برای مادرش میآورند:
مصطفی را به هنرستان بردم که ثبت نام کنم. آنجا مرکزی بود، مثل یک دارالتدریس، شبانه روزی. به مدیرش گفتم: آقای مدیر باید هفته ای یک بار مصطفی به خانه بیاید. چون بهم خیلی وابستگی دارد.
مدیر گفت: مادر مصطفی ما نمی توانم این کار را بکنیم، مصطفی باید عادت کند. یاد بگیرد بزرگ که شد، مرد که شد، تنهائی و سختی و مشقت او را از پا در نیاورد.
گفتم: آقای مدیر یکی از دوستان مصطفی به من گفت که مصطفی شب ها یواشکی و مخفی گریه می کند. گریه اش برای این بود که دلش برایم تنگ می شد.
اما نمی دانم چرا حالا دیگه دلش برای من تنگ نمی شود، یادم نمی کند، به خوابم نمی آید. همیشه موقع خوابیدن سرش را روی زانوی من می گذاشت و من هم موهای او را دست می کشیدم و او آرام می گرفت. اما موقعی که بالای سرش رسیدم نه صورت داشت که ببوسم نه سر داشت که دست به موهایش بکشم.
صبح بود که در زدند، رفتم در را که باز کنم، به دلم افتاد که از طرف مصطفی هستند. در را که باز کردم، پاهایم لرزید.
گفتند: مصطفی زخمی شده، دو نفر با لباس سبز پاسداری بودند. سوارم کردند، گفتم اگر مصطفی شهید شده بگوئید، من طاقتش را دارم، ولی انکار کردند. ماشین که به طرف امامزاده عبدالله پیچید، یک مرتبه دلم برای مصطفی تنگ شد. دلم هوری ریخت، ته دلم خالی شد. یاد زینب کربلا افتادم. وقتی به داخل امامزاده رسیدیم، وارد مزار شهدا که شدیم. پشت سر آمبولانس، دیدم دو تا خواهرش، خواهرهای مصطفی از حال رفته اند، اما من طاقت داشتم.
آقای مردشور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم برید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم. مگر زینب طاقت نداشت، من مگر زینب نیستم. من هم زینب هستم. من پسرم را می شویم. بروید کنار، همه رفتند من ایستادم. اما بدنم می لرزید. گفتم هیچ کسی حق ندارد به پسر من دست بزند. دستام را بالا بردم، گفتم: خدایا همانطور که به حضرت زینب (س) قدرت دادی به من هم قدرت بده. وقتی پلاستیک را کنار زدم دیدم مصطفی سر ندارد، دست در بدن ندارد، پاهایش نیست، دیگر چیزی نفهمیدم.
نویسنده : غلامعلی نسائی
بسم الله الرحمن الرحیم
ده خاطره از شهید محمدابراهیم همت
1)به سنگر تكيه زده بودم و به خاكها پا ميكشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات. مرا باش با ذوق و شوق روي لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتني هستم.داشت رد ميشد. سلام و احوالپرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم. با آن قيافهي عبوس من و اوضاع و احوال، فهميده بود موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.
2) روز سوم عمليات بود. حاجي هم ميرفت خط و برميگشت. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا كرديم. سر نماز عصر، يك حاج آقاي روحاني آمد. به اصرار حاجي، نماز عصر را ايشان خواند.مسئلهي دوم حاج آقا تمام نشده، حاج همت غش كرد و افتاد زمين. ضعف كرده بود و نميتوانست روي پا بايستد.سرم به دستش بود و مجبوري، گوشهي سنگر نشسته بود. با دست ديگر بيسيم را گرفته بود و با بچهها صحبت ميكرد؛ خبر ميگرفت و راهنمائي ميكرد. اينجا هم ول كن نبود.
3) به رختخوابها تكيه داده بود. دستش را روي زانوش كه توي سينهاش كشيده بود، دراز كرده بود و دانههاي تسبيحش تند تند روي هم ميافتاد. منتظر ماشين بود؛ دير كرده بود.مهدي دور و برش ميپلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي ميكرد، ولي آن روز بازيش گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً محل نميگذاشت. هميشه وقتي ميآمد مثل پروانه دور ما ميچرخيد، ولي اينبار انگار آمده بود كه برود. خودش ميگفت «روزي كه من مسئلهي محبت شما را با خودم حل كنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بيعاطفهاي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تكان نميخورد. برگشتم توي صورتش. از اشك خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همينطور كه از پلهها پايين ميرفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپلتر ميشي. فكر نميكني مادرت چهطور ميخواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش.چند دقيقهاي ميشد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخكوبم كرد. نميخواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اونقدر نماز ميخونم و دعا ميكنم كه دوباره برگردي.»
4) از دست كريمي، زير لب غرولند ميكردم كه «اگر مردي خودت برو. فقط بلده دستور بده.»گفته بود بايد موتورها را از روي پل شناور ببرم آن طرف. فكر نميكرد من با اين سن و سالم، چهطور اينها را از پل رد كنم؛ آن هم پل شناور. وقتي روي موتور مينشستم، پام به زور به زمين ميرسيد. چه جوري خودم را نگه ميداشتم؟
- چي شده پسرم؟ بيا ببينم چي ميگي؟
كلاه اوركتش روي صورتش سايه انداخته بود. نفهميدم كيه. كفري بودم، رد شدم و جوري كه بشنود گفتم «نمرديم و توي اين بر و بيابون بابا هم پيدا كرديم.»
باز گفت «وايسا جوون. بيا ببينم چي شده.»
چشمت روز بد نبيند. فرماندهمان بود؛ همت. گفتم «شما از چيزي ناراحت نباشيد من از چيزي دلخور نيستم. ترا به خدا ببخشيد.» دستم را گرفت و مرا كنارش نشاند. من هم براش گفتم چي شده.
كريمي چشمغرهاي به من رفت و به دستور حاجي سوار موتور شد و زد به پل، كه از آنطرف ماشيني آمد و كريمي تعادلش به هم خورد و افتاد توي آب. حالا مگر خندهي حاجي بند ميآمد؟ من هم كه جولان پيدا كرده بودم، حالا نخند و كي بخند. يك چيزي ميدانستم كه زير بار نميرفتم. كريمي ايستاده بود جلوي ما و آب از هفت ستونش ميريخت. حاجي گفت «زورت به بچه رسيده بود؟»
- نه به خدا، ميخواستم ترسش بريزه.
- حالا برو لباست رو عوض كن تا سرما نخوردي. خيلي كارت داريم.
از جيبش كاغذي درآورد و داد به دستم و گفت «بيا اين زيارت عاشورا رو بخون، با هم حال كنيم.» چشمم خيلي ضعيف بود، عينكم همراهم نبود و نميتوانستم اينجوري بخوانم. حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجي بيا خودت بخون و گريه كن. من هزار تا كار دارم.»
وقتي بلند شدم بروم، حال عجيبي داشت. زيارت را ميخواند و اشك ميريخت.
ادامه دارد
با سلام.
تمام بدنم از خوندن داستان مادر شهید مصطفی عربی نوده یخ کرد.
از خواهر عزیزم زینب جان ممنونم.
گاهی این خاطرات تلنگری است بر روح و جان آشفته ما.
وقتی فاطمه مطمئن شد که مردش ماندنی نیست???!!!
به گزارش فرهنگ به نقل از صراط ، «علی اکبر محکم کار دامغانی» به سال ۱۳۲۴ در روستای «گلوگاه» مازندران متولد شد و چهل و یک سال بعد ، در سرزمین شلمچه و طی نبرد کربلای 5 ، پنجه بر بام عرش گرفت و بر سفره ی مولایش حسین(صلوات الله علیه) نشست. او در زمان شهادت ، از جهادگران شهر دامغان بود:
آب را از فاطمه گرفت .سر كشيد، سلام بر حسینی گفت و سراغ یوسف را گرفت. بعدش مكثي كرد و ادامه داد:« همون بهتر كه خونه نيست ». هنوز حرفش تمام نشده بود كه فاطمه به زبان آمد :« اكبر آقا! تورو خدا به ما رحم كن ! درسته جنگه . جنگم ماله مرده اما حداقل صبر كن بچه ها حالشون خوب بشه! بعدش برو. خودت بگو! من دست تنها با شیش تا بچۀ قد ونيم قد چي كار كنم ؟». می گفت و اشك هايش را با پر روسري پاك مي كرد:« هنوز داغ حسين و زينب تازه اس. دارم می ترکم از غصه به خدا».
اكبر آقا با همان لباس هاي بيرون اش نشست و به پشتي تكيه داد . چشمی چرخاند و عیال و بچه ها را سیر تماشا كرد. بچه ها هم شروع كردند بالا رفتن از سر و كول بابا. چه کیفی داشت بازی با این کوچولوها.
فاطمه با سيني چاي و ميوه برگشت. صداي برنامۀ كودك تلويزيون، بچه ها را يكي يكي از دور بابا پراکنده و میخشان کرد دور تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید. فاطمه سيني را جلوي اكبر آقا گذاشت و روبرويش نشست.
اکبر آقا زبان باز نمی کرد و صبر فاطمه، براي شكستن سكوت شوهر بي فايده بود. حوصله اش سر رفت و زنانه نهیبی زد :« اكبر آقا ». اكبر ، انگار که از خواب بيدار شده باشد، گفت :« معذرت مي خوام. فکرم از منطقه بیرون نمیاد. کارا مونده رو زمین.».
فاطمه دلش هری ریخت پایین. گفت :« آقا رو! تو خونه هم دست بردار نيس ، همه ش جبهه ، پس ما چي؟!».
اكبر سر پایین انداخت و زبان چرخاند :« فقط خدا می دونه که تو و بچه ها رو چقدر دوست دارم . مي دونم تنهايي برات سخته. دو نفري هم از پس این جقله ها بر نمييايم، چه برسه تويِ تنها !». سرش را بالا کرد و نیم نگاهی به چشم های فاطمه کرد. دل فاطمه سوراخ شد. سوخت،لرزید. چقدر این مرد دوستش داشت، فقط خدا می دانست.حالا فاطمه سرش را انداخت پایین.
اکبر مكثش را زیاد طولانی نکرد و ادامه داد:« من بابای شیش تا بچه ام، اما آخه مگه امام حسين زن و بچه نداشت؟ امام گفته، تكليفه، اگه نرم ديوونه ميشم! »
حالا فاطمه مطمئن شد که مردش ماندنی نیست.
*راوی: همسر شهید
شب بود
يكی داد ميزد: ساكت شو! ساكت شو! تو نميتونی گريه منو دربياری
رفتم سمت صدا
ديدم پسر بچه ای انگشت هايش قطع شده
اين حرف ها رو به دست خونی اش می گفت
ساكت شو! ساكت شو! تو نميتونی گريه منو دربياری
منبع: کتاب آسمان مال آنهاست
بسم الله الرحمن الرحیم
5)چشم از آسمان نميگرفت. يك ريز اشك ميريخت. طاقتم طاق شد.
- چي شده حاجي؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم، ولي بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهي ميكرد. وقتي ميرسيدند به دشت، ماه ميرفت پشت ابرها. وقتي ميخواستند از رودخانه رد شوند و نور ميخواستند، بيرون ميآمد.
پشت بيسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقهي بعد،صداي گريهي فرماندهها از پشت بيسيم ميآمد.
6) شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچهها را براي رفتن به خط آماده ميكرديم. حاجي هم دور بچهها ميگشت و پا به پاي ما كار ميكرد.درگيري شروع شده بود. آتش عراقيها روي منطقه بود. هر چي ميگفتيم «حاجي! شما برگردين عقب يا حداقل برين توي سنگر.» مگر راضي ميشد؟ از آن طرف، شلوغي منطقه بود و از اين طرف، دلنگراني ما براي حاجي.
دور تا دورش حلقه زده بودند. اينجوري يك سنگر درست كرده بودند براي او. حالا خيال همه راحتتر بود. وقتي فهميد بچهها براي حفظ او چه نقشهاي كشيدهاند، بالاخره تسليم شد. چند متر آنطرفتر، چند تا نفربر بود. رفت پشت آنها.
7)بين نماز ظهر و عصر كمي حرف زد. قرار بود فعلاً خودش بماند و بقيه را بفرستند خط. توجيههاش كه تمام شد و بلند شد كه برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع كرد به دويدن و جمعيت به دنبالش. آخر رفت توي يكي از ساختمانهاي دوكوهه قايم شد و ما جلوي در را گرفتيم.
پيرمرد شصت ساله بود، ولي مثل بچهها بهانه ميگرفت كه «بايد حاجي رو ببينم. يه كاري دارم باهاش. »
ميگفتيم «به ما بگو كار تو، ما انجام بديم.»
ميگفت «نه. نميشه. دلم آروم نميشه. خودم بايد ببينمش.»
به احترام موهاي سفيدش گفتيم «بفرما! حاجي توي اون اتاقه.»
حاجي را بغل گرفته بود و گونههاش را ميبوسيد. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت «اين كارو ميگفتم. حالا شما چه جوري ميخواستين به جاي من انجامش بدين؟»
8)همهي كارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو ميكرد. اذان ميگفت و تا ما نماز بخوانيم، صبحانه حاضر بود. كمتر پيش ميآمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد.
خيلي هم خوش سليقه بود. يكبار يك فرشي داشتيم كه حاشيهي يك طرفش سفيد بود. انداخته بودم روي موكتمان. ابراهيم وقتي آمد خانه، گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي ميخواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت ميكنه. اگه از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم، اونم ميگه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيهي سفيدش افتاد بالاي اتاق.
9) زنگ زده بود كه نمي تواند بييايد دنبالم .بايد منطقه مي ماند. خيلي دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار كردم تا قبول كردخودم بروم.من هم بليت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.كف آشپزخانه تميز شده بود.همهي ميوه هاي فصل توي يخچال بود؛توي ظرفهاي ملامين چيده بودشان .
كباب هم آماده بود روي اجاق ،بالاي يخچال يك عكس از خودش گذاشته بود ،بايك نامه .
وقتي مي آمد خانه ،خانه من ديگر حق نداشتم كار كنم .بچه را عوض مي كرد .شير براش درست ميكرد سفره را مي انداخت و جمع مي كرد .پا به پاي من مي نشست لباسها را مي شست ،پهن ميكرد،خشك مي كرد وجمع مي كرد.
آنقدر محبت به پاي زندگي ميريخت كه هميشه بهش ميگفتم «درسته كم ميآي خونه، ولي من تا محبتهاي تو رو جمع كنم، براي يك ماه ديگه وقت دارم.»
نگاهم ميكرد و ميگفت «تو بيشتر از اينا به گردن من حق داري.» يك بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم ميشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون ميدادم تموم اين روزها رو چهطور جبران ميكنم.»
10)از شناسايي آمده بود. منطقه مثل موم توي دستش بود. با رگ و خون حسش ميكرد. دل ميبست و بعد ميشناختش. اصلاً به خاطر همين بود كه حتي وقتي بين بچهها نبود، از پشت بيسيم جوري هدايتشان ميكرد كه انگار هست. انگار داشت آنجا را ميديد. عشق حاجي به زمينها بود كه لوشان ميداد،
دفترچهي يادداشتش را باز ميكرد. هرچي از شناسايي بهش ميرسيد، توي دفترچهاش مينوشت، ريز به ريز. حالا داشت براي بقيه هم ميگفت. اين كار شب تا صبحش بود. صبح هم كه ساعت چهار، هنوز آفتاب نزده، ميرفتيم شناسايي تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع ميشد. بعضي وقتها صداي بچهها در ميآمد. همه كه مثل حاجي اينقدر مقاوم نبودند.
[برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران]
این طوری لو رفت
دو تا بچه بسيجي ، غولي را همراه خودشان آورده بودند و هاي هاي مي خنديدند. گفتم : «اين كيه؟» گفتند : «عراقي» گفتم: «چطوري اسيرش كرديد ؟» مي خنديدند !!! گفتند:«از شب عمليات پنهان شده بود ، تشنگي فشار آورده با لباس بسيجي هاي خودمان آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بود. پول داده بود ، اين طوري لو رفت » و هنوز مي خنديدند.
این همه بی نماز هست!
می خواست برگردد جبهه. به او گفتم: پسرم تو به اندازه سنت خدمت کرده ای، بگذار آنهایی بروند جبهه که نرفته اند. چیزی نگفت و ساکت در گوشه ای نشست.
وقت نماز که شد جانمازم را انداختم که نماز بخوانم. دیدم آمد و جانمازم را جمع کرد.خواستم به او اعتراض کنم که گفت:
این همه بی نماز هست! اجازه بدهید کمی هم بی نماز ها نماز بخوانند.
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. خیلی زیبا، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطق مرا داد.
استفتاءفرمانده گردان مسلم از امام (ره)/نامه جالب به کارگزینی لشکر
فرمانده
شهید ذبیح الله عالی ،همان کسی است که به گفته ی همرزمانش آنچنان با قرآن مأنوس بود که در سخت ترین شرایط جنگی هم حتی آن را از خود دور نمی کرد و هر کسی اینگونه بود،بدانید بی سر وارد محشر خواهد شد
وخواست خداوند این بود که اورا به قربانگاه ببرد
همان قربانگاهی که حسین ،(ذبیح الله) را به آنجا کشاند و حدیث شریف قدسی مصداق روشن این قانون خدشه ناپذیر حضرت رب الارباب است:
مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه.....
در تاریخ 26/7/1360 به عضویت رسمی سپاه درآمد و در سپاه« ساری »مشغول به خدمت شد.به خاطر بضاعت خوب مالی كه داشت در یك درخواست كتبی از سپاه محل كارش خواست تا حقوق او را به اندازه ی 2000 تومان (درسال 61 )از اصل حقوقش کسر وصرف کمک به جبهه نمایند.این درحالی که در آن دوران حقوق پاسداران از ماهی 3000تومان تجاوز نمی کرد.نامه زیر نمونه ی خوبی می تواند باشد برای سنجش رفتار کسانی که امروز در ادارات ونهادهای دولتی حقوق دریافت می کنند،وگاهاً وعموماً از دریافتهای ماهیانه خود ناراضی بوده وعملاً ادارات دولتی را میدان مسابقه ای کرده اند برای کار کمتر ودریافتی بیشتر!!
بسمه تعالی
به: كارگزینی سپاه ساری
از: پاسدار عملیات ذبیح الله عالی
موضوع: كسر نمودن حقوق ماهیانه
محترماً به عرض می رسانم چون اینجانب دارای چهار هكتار زمین زراعتی آبی و خشكه می باشم و دارای درآمد زیاد می باشد و همین طور حقوق من زیاد می باشد. لذا درخواست می نمایم كه در اسرع وقت از حقوق ماهیانه من حدود دو هزار تومان كسر نمائید. خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد.
آمین ذبیح الله عالی
بسمه تعالی
از: گردان مسلم بن عقیل
حضور معظم حضرت امام خمینی دامت بركاته
بعد از سلام با بوسیدن دست مباركتان از راه دور محترماً خدمت حضرت امام به عرض می رسانم كه اگر تمامی یك دست كسی گچ گرفته باشد ( و نصف انگشتان بیرون باشد) و به علت شكستگی دست را نمی توان حركت داد تكلیف چیست و اگر تیمم باشد به چه صورت انجام دهد. مثلاً آیا باید پیشانی را هم دست بكشد.
عرضی نیست سلامتی و طول عمر برای حضرت امام و فرج آقا امام زمان (عج) را از درگاه ایزد منان خواستاریم.
لشكر 25 كربلا از گردان مسلم بن عقیل ذبیح الله عالی
التماس دعای شهادت