ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امیتازات: 4.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خاطرات جبهه
۱۵ فروردين ۱۳۸۹, ۱۲:۰۳ عصر
ارسال: #1
خاطرات جبهه
به نام خدا

تا به حال غصه دار و غمگين نديده بودمش. هميشه دندان هاي صدفي سفيد فاصله دارش از پس لبان خندانش ديده مي شد. قرص روحيه بود! نه در تنگناها و بزبياري ها کم مي آورد و نه زير آتش شديد و ديوانه وار دشمن. يک تنه مي زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پيشش احساس خطر مي کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان ديگر بود. تره به تخمش مي رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهيد، با قاسم بود:

- سلام ابراهيم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستي ببينم تو چند تا داداش داري؟

- سه تا، چه طور مگه؟


- هيچي! از امروز دو تا داري. چون داداش بزرگت ديروز شهيد شد!

- يا امام حسين!

به همين راحتي! تازه کلي هم شوخي و خنده به تنگ خبر مي بست و با شنونده کاري مي کرد که اصل ماجرا يادش برود هر چي بهش مي گفتم که: «آخر مرد مؤمن اين چطور خبر دادن است؟ نمي گويي يک هو طرف سکته مي کند يا حالش بد مي شود؟» مي گفت: «دمت گرم. از کي تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اينه که يک مقدمه چيني، چيزي...

- يعني توقع داري يک ساعت لفتش بدم؟ که چي؟ برادر عزيزتر از جان! يعني به طرف بگويم شما در جبهه برادر داريد؟ تا طرف بگويد چطور؟ بگويم: هيچي دل نگران نشو. راستش يک ترکش به انگشت کوچکه پاي چپش خورده و کمي اوخ شده و کلي رطب و يابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تيليت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان اين طرز کار من نيست. صلاح مملکت خويش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود ميخ آهنين در سنگ! هيچ طور نمي شد بهش حالي کرد که... بگذريم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسي سراغ قاسم بروم و قضيه را بهش بگويم. اول خواستم گردن ديگران بيندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – يعني من – فرمانده اي وظيفه من است که اين خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شير آب منبع پيدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهايش چنگ مي زد. نشستم کنارش. سلام عليکي و حال و احوالي و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقيق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بي طمع نيست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

- بابا تو ديگه کي هستي؟ از حرف نزده خبر داري. من که فکر مي کنم تو علم غيب داري و حتي مي داني اسم گربه همسايه چيه؟

رفتيم و رخت ها را روي طناب ميان دو چادر پهن کرديم. بعد رفتيم طرف رودخانه که نزديک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضيه را بگو، من ايکي ثانيه مي روم و خبرش را مي رسانم. مطمئن باش نمي گذارم يک قطره اشک از چشمان نازنين طرف بچکه!»

- اگر بهت بگويم، چه جوري خبر مي دهي؟

- حالا چي هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر يکي از بچه ها باشد.

- بارک الله. خيلي خوبه! تا حالا همچين خبري نداده ام. خب الان مي گويم. اول مي روم پسرش را صدا مي زنم. بعد خيلي صميمانه مي گويم: ماشاءالله به اين هيکل به اين درشتي! درست به باباي خدابيامرزت رفتي!... نه. اينطوري نه.

آهان فهميدم. بهش مي گويم ببخشيد شما تو همسايه تان کسي داريد که باباش شهيد شده باشد؟ اگر گفت نه مي گويم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شديد چون بابات شهيد شده!... يا نه. مي گويم شما فرزند فلان شهيد نيستيد؟ نه اين هم خوب نيست. گفتي بايد آرام آرام خبر بدم. بهش مي گويم، هيچي نترس ها. يک ترکش ريز ده کيلويي خورد به گردن بابات و چهار پنج کيلويي از گردن به بالاش را برد ... يا نه ....

ديگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشیيع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، کبوتر حرم ، هُدهُد صبا
۱۷ فروردين ۱۳۸۹, ۰۲:۰۳ عصر
ارسال: #2
RE: خاطرات جبهه
امداد غیبی در عملیات.
شب عملیات بود،قرار بود گروهان غواصی ما از رودخانه عبور کند و از 30 متری عراقی ها رد بشود و به عقبه که 9 الی 10 کیلومتر دورتر بود حمله کند و خط را بشکند.سخت ترین مرحله کار عبور از رودخانه بود. ما برای این کار از مدتها پیش طرهها و برنامه های زیادی را بررسی کرده بودیم. زیرا عبور 200 نفر غواص از رودخانه، از فاصله 30 متری دشمن کار بسیار سختی بود.برای این کار ما نوعی طناب را تهیه کردیم که در فاصله ای معین این طناب 2 حلقه به دو سمت طراحی شده بود که افراد گروهان 2 به 2 در کنار هم(یک نفر سمت راست و دیگری سمت چپ طناب)قرار گرفته و مچ های خود را در حلقه قرار دهند.دلیل این حرکت این بود که:
1- اگر یک غواص به سمت چپ یا راست منحرف شد، کل ستون به سمت چپ یا راست منحرف شود تا کسی از بچه ها از خط گروهان جدا نشود.
2- اگر یک غواص در وسط ستون دچار مشکل شد، نفر کناری کم کاری یا عدم حرکت او را جبران کند.در این صورت حرکت ستون متوقف نمی شد.
بعد از طراحی و ساخت طناب اون رو به دست یکی از بچه ها دادم و گفتم: تو تا لب رودخانه هیچ کاری نباید بکنی الّا این که این طناب رو سالم برسونی اونجا گره یا لول نخوره.
شب عملیات وقتی به لب رودخانه رسیدم ، من شخصا به سر ستون رفتم و به اون برادر گفتم طناب بیاره.
اما از همون چیزی که می ترسیدم اتفاق افتاد. وقتی اومدم طناب رو باز کنم متوجه شدم طناب گره خورده. خیلی عصبانی شدم. گفتم : مگه نگفتم مراقب طناب باش؟؟ اون هم گفت : به خدا مراقب بودم حاجی.....تقصیر من نبود.
طناب گره خورده بود و من هرچه تلاش می کردم طناب بیشتر گره می خورد و از اون طرف مسئول اطلاعات عملیات ما هی بهم می گفت: دلرباییان چی شد؟ زود باش! چون بدون طناب نمی شد از رودخانه رد شد. اونجا بود که سرم رو گرفتم بالا و گفتم:خدایا چرا؟چرا اینطوری شد؟ این همه سختی کشیدیم...
تو همین حین بود که یهو دیدم....

تتتتتتته...صدای رگبار دوشکا و 4 لول بعثی ها بلند شد.پشت سر هم منوّر بود که می رفت رو آسمون.
حالا ما مونده بودیم که چی شد؟از کجا فهمیدن ما اینجاییم؟اصلا فهمیدن؟ و.... .بعد از چند لحظه سرمو آروم از لای نی ها آوردم بیرون که ببینم چه خبره! آقا چشمتون روز بد نبینه...دیدم این خط جلوی بعثی ها که اونور رودخانه بودند همه بیدار و آماده باش رودخانه رو گرفتن زیر آتیش .
گشت های عراقی هم را افتادن تو رودخانه و توی نیزارهارو کور میزنن. حدود یک ربع بعد یک هواپیمای بعثی اومد و روی منطقه منوّر ریخت.
منطقه عین روز روشن شده بود و تکون نمی تونستیم بخوریم.من وقتی هواپیمارو دیدم با خودم گفتم چطوری هواپیما با این سرعت اومد رو منطقه؟تا اینا بیسیم بزنن به فرماندهی،اونام با نیرو هوایی خودشون هماهنگ کنن،تا هواپیما تیک آف کنه کلّی طول می کشه.بعد چطوری اینقدر سریع هواپیما اومد رو منطقه؟اونجا بود که شک کردم نکنه عملیات لو رفته و اینا از قبل آماده بودند؟
خلاصه تو این گیر و دار متوجه شدیم گروهان غواصی کنار ما که از بچه های لشکر 31 عاشورا بودند و موازی با ما حرکت می کردند زدن به آب و وسط آب گیر افتاده بودند.محشری به پا شده بود، بعثی های نامرد با کشتن بچه های ما تفریح می کردند.طوری تک تک بچه های غواص رو با تیر رسام می زدند.تیر های رسام به سر بچه ها می خورد طوری که غواص یک متر از آب می اومد بالا و دوباره می افتاد تو آب.واقعا صحنه های دردناکی بود.بچه ها رو جلوی چشمای ما شهید می کردند ولی ما نمی تونستیم کاری بکنیم چون تسلط بعثی ها روی رودخانه اونقدر زیاد بود که اگه دخالت می کردیم تنها نتیجه این بود که بچه های گردان ما هم شهید می شدند و عملا گروهان ما هم از بین میرفت و به همین دلیل پا رو احساسمون گذاشتیم و به حرف عقل گوش دادیم....
ما درست پشت نی زارها بودیم و بعثی ها ما رو نمی دیدند ولی گه گاهی تیرهای کوری که می زدند به بچه های ما می خورد.به بیسیم چی گفتیم با عقب تماس بگیر ببینیم چیکار باید بکنیم.دیدیم بیسیم هم آسیب دیده و قطعه.

برای همین قرار شد عقب گرد کنیم ،از سر ستون شروع کردم وتا ته ستون تو گوش تک تک بچه ها گفتم: عقب گرد...عقب گرد.همه بچه ها همونطور نشته و در جا عقب گرد کردند و حرکت کردیم به سمت خاکریز خودی.
وقتی بچه هارو تو سنگرها ی خودی سازماندهی کردیم،رفتم عقب تا خبر بگیرم که چیکار باید بکنی؟ یهو چشمم افتاد به مجید مصباح(فرمانده اطلاعات عملیات لشگر).دیگه بهتر از این نمی شد.رفتم جلو و سلام علیک کردمو گفتم:آقا مجید چیکار کنیم؟
آقا مجید گفت: دلرباییان به بچه هاتون بگین برن عقب و خودشون رو برسونن به خرمشهر،هیچ کاری هم به گروهان و گردان و لشگر نداشته باشن،فقط بکشن عقب و خو دشون رو برسونن به خرمشهر.عملیات لو رفته،هر کی رفته که رفته .هر کی مونده عقب نشینی به سمت خرمشهر....اونجا من هم خوشحال شدم که تصمیمم درست بوده و هم ناراحت و نگران که چجوری بچه هارو ببریم عقب.
چشمتون روز بد نبینه...صبح روز بعد منطقه شده بود محشر کبری.بارون خمپاره و توپ میومد.وجب به وجب منطقه رو خمپاره 60 می زدند،طوری که دیگه تبر کلاش و دوشکا برامون مهم نبود.
همینطور که داشتیم می اومدیم از رو سرمون و بغل گوشمون صدای ویز ویزه تیرهای کلاش می اومد.وقتی رسیدیم به مقر دیدیم یا ابا الفضل...تویوتاها یکی یکی میان و بچه ها هم حمله میکنن و ماشین رو پر می کنند و تویوتاها هم تخته گاز می روند به سمت خرمشهر....
خلاصه ماهم با یکی از این تویوتاها برگشتیم خرمشهر.وقتی رسیدیم خرمشهر به ما گفتن اون یکی گروهان لشکر رفته و زده به خط دشمن!!.تصور کنید یک گروهان رفته جلو و با دشمن درگیر شده بدون اینکه بدونه عملیات لو رفته و عقبش قطع شده.....
هیچ کس نمی دونست سر اون گردان چی اومده...غربت و سکوت عجیبی بین بچه ها افتاده بود.تو تمام مدتی که تو جبهه بودم هیچ غم و غربتی سنگین تر از غمی که بعد لو رفتن عملیات کربلای 4 بخاطر مظلومیت اون برادرای از دست رفته رو دل بچه ها نشست ندیدم .بعد ها تلویزیون عراق رو گرفتیم که ببینیم چه بلایی سر بچه ها اومده.یادم نمیره بعثی ها چه رفتاری با بچه های ما می کردند....لای نیزارها راه می افتادند و به تک تک بچه ها حتی غواصی که فقط پاهاش تیر خورده بود تیر خلاص می زدند.....
اونجا بود که فهمیدم حکمت اون طناب گره خورده چی بود؟چون اگه اون طناب گره نمی خورد گرو هان ما هم می رفت و.......
و به این ترتیب گردان یا سین عملا برای عملیات کربلای 5 دیگه گروهان غوّاصی نداشت
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، مصباح ، کبوتر حرم
۲۱ فروردين ۱۳۸۹, ۱۱:۲۴ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۱ فروردين ۱۳۸۹ ۱۱:۴۲ صبح، توسط masomi.)
ارسال: #3
RE: خاطرات جبهه
به نقل از مرتضی کمیل:
تک تیر انداز خودی را صدا زدم،گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش....
اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس کرد و لی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد!!!!!
لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد.
گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟

به آرامی گفت:
«داشت آب می خورد»
خاطرات همسر شهید ابراهیم همت:
*** ما اصلاً مراسم نداشتيم. من بودم و ابراهيم و خانواده‌هامان. يک حلقه خريديم به هزار تومان. ابراهيم هم يک انگشتر عقيق گرفت به قيمت صد و پنجاه تومان. *** صبح روزي که مهدي مي‌خواست متولد شود، ابرهيم زنگ زد خانه خواهرش. از لحنش معلوم بود خيلي بي‌قرار است. مادرش اصرار کرد بگويم بچه‌ دارد به دنيا مي‌آيد. گفتم: نه. ممکن است بلند شود اين همه راه را بيايد، بچه هم به دنيا نيايد. آن وقت باز بايد نگران برگردد. مدام مي‌گرفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زنده‌اي هنوز؟ بچه هم زنده است؟ گفتم: خيالت راحت همه چيز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدي به دنيا آمد و چهار روز بعد ابراهيم آمد. بدون اينکه سراغ بچه برود، آمد پيش من گفت: تو حالت خوب است ژيلا؟ چيزي کم و کسر نداري بروم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمي‌پرسي. گفت:‌ تا خيالم از تو راحت نشود نه. *** وقتي به خانه مي‌آمد ديگر حق نداشتم کاري انجام دهم، همه کارها را خودش مي‌کرد. لباس‌ها را مي‌شست، روي در و ديوار اتاق پهن مي‌کرد. سفره را هميشه خودش پهن مي‌کرد. جمع مي‌کرد تا او بود، نود و نه درصد کارهاي خانه فقط با او بود. *** آن‌قدر مراعات مرا مي‌کرد که حتي نمي‌گذاشت ساک سفرش را ببندم و بالاخره يک بار پيش آمد که ساک سفرش را من ببندم. براي اولين بار و آخرين بار. دعا گذاشتم برايش توي ساک تخمه هم خريدم که توي راه بشکند. (گره‌ي پلاستيکش باز نشده بود، وقتي ساکش به دستم رسيد.) يک جفت جوراب هم برايش خريدم که خيلي ازش خوشش آمد. گفتم: بروم دو سه جفت ديگر بخرم؟ گفت: بگذار اينها پاره شوند بعد. (وقت خاکسپاري همين جوراب‌ها پايش بود.) تمام وسايلش را گذاشتم توي ساکش، زيپش را بستم، دادم دستش سرش را انداخت پايين گفت: قول بده ناراحت نشوي ژيلا. گفتم: چي شده مگه؟ گفت:‌ ممکن است به اين زودي نتوانم بيايم ببينمتان. *** گفت: من ازت شرمنده‌ام ژيلا. تمام مدت زندگي مشترکمان تو يا خانه‌ي پدر خودت بودي يا خانه پدر من. نمي‌خواهم بعد از من سرگرداني بکشي. به برادرم مي‌گويم خانه‌ي شهرضا را برايتان آماده کند. موکت کند رنگ بزند تميزش کند که تو و بچه‌ها بعد از من پا روي زمين يخ نگذاريد، راحت باشيد. راحت زندگي کنيد. *** آخرين بار سه‌شنبه تماس گرفت ساعت چهار و نيم عصر شانزده اسفند. چند بار گفت: خيلي دلم برات تنگ شده، گفت: مي‌خواهم ببينمتان. اگر شد که بيست و چهار ساعته مي‌آيم مي‌بينمتان و برمي‌گردم. اگر نشد يکي را مي‌فرستم بيايد دنبالتان. مي‌آييد اهواز اگر بفرستم؟ سختت نيست با دو تا بچه. و من با خوشحالي گفتم: «با تمام سختي‌هايش به ديدن تو مي‌ارزد. يک هفته گذشت اما نه ابراهيم تماس گرفت و نه آمد. *** ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام کرد، فرمانده لشکر حضرت رسول (ص) شهيد شد. من داخل ميني‌بوس بودم. آبروداري را گذاشتم کنار، از ته دل جيغ کشيدم. جلو مسافرهايي که نمي‌دانستند چي شده. سرم سنگين شده بود از جيغ‌هايي که مي‌زدم. *** دلم مي‌خواست ببينمش. کشو را آرام‌آرام باز کردند. اما آن ابراهيم هميشگي نبود چشم‌هاي هميشه قشنگش نبود. خنده‌اش نبود. اصلا! سري نبود. هميشه شوخي مي‌کردم مي‌گفتم: «اگر بدون ما بروي گوش‌هايت را مي‌برم مي‌‌گذارم کف دستت. خيلي ازش بدم آمد. گفتم: تو مريضي ماها را نمي‌توانستي ببيني. ابراهيم چطور دلت آمد بياييم اين جا چشم‌هايت را نبينم. خنده‌هايت را نبينم. سر و صورت هميشه خاکيت را نبينم. حرف‌هايت را نشنوم. *** روزهاي آخر يکبار به من گفت: دلم خيلي برايت تنگ مي‌شود ژيلا، اگر بروم، اگر تنها بروم، و با اين کلامش آتش به جانم زد.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم
۱۸ اسفند ۱۳۸۹, ۱۱:۴۲ عصر
ارسال: #4
Photo خم پاره
بسم الله الرحمن الرحیم
مطالبی که اینجا مینویسم از اولین و تنهاترین نشریه طنز هنر و ادب پایداری کپی برداری میکنم نمیدونم چرا ولی این نشریه خیلی وقت بود جلوی چشمم بود ولی توجه نکرده بودم دقیقا چیه به هر حال.
راستی اسم این نشریه هم هستش خم پاره.
خم پاره به هیچ حزب، گروه، سازمان، بنیاد و نهادی وابسته نیست، حتی شما دوست عزیز!
این چهارمین خم پاره ای است که منفجر میشود. اگر عمل نکرد بی خیال!اشکال از فرستنده است.
برداشت مطالب، خاطرات و تصاویر خم پاره با ذکر نام نشریه بلامانع هست که من اینکار رو کردم. البته این شماره که من دارم از روش مینویسم برای پاییز 88 هست.
آتش بازی
یک بار بعد از میدان تیر، علیرضا که معاون گروهان بود مرا صدا زد و گفت موشک های عمل نکرده ی آر پی جی رو جمع کنیم. من به همراه علیرضا همه را داخل یک پیت حلبی رو به بالا چیدیم بعد شروع کردیم با کلاشینکف شلیک کردن به این موشک ها! یکی از موشک ها آتش گرفت و شروع کرد به فیش فیش کردن بعد پیت حلبی برگشت و موشک شروع کرد به چرخیدن . چند دور که چرخید، به سمت ما ایستاد! ما هم فریاد کشیدیم و هر کدوم به هر سمتی فرار کردیم. شانس آوردیم که فیش فیش موشک تمام شد و موشک ایستاد.!

یک امروز است ما را نقد ایام
بر آن هم اعتمادی نیست تا شام
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، هُدهُد صبا ، مشکات ، zeinab
۱۹ اسفند ۱۳۸۹, ۱۲:۰۳ صبح
ارسال: #5
RE: خم پاره
در تائید انفجار خمپاره شما :
میگه : جلوی سنگر نشته بودیم و داشتیم چایی می خوردیم ،به یکی از رزمنده ها که وضو گرفته بود و داشت میرفت نماز بخونه گفتیم شما هم بیا چایی بخور بعد برو
گفتش: نمی خواد نماز رو اول بخونم بعدش چایی رو تو بهشت با فرشته ها می خورم
اون رفت و پس از دقایقی صدای زوزه ی خمپاره ای در نزدیکی ما به گوش رسید

آری او رفته بود که با فرشته ها چاییی بخورد
و به شهادت رسید

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، مشکات ، منتظر ، zeinab ، seyedebrahim ، گمنام
۲۳ اسفند ۱۳۸۹, ۰۳:۳۰ عصر
ارسال: #6
RE: خم پاره
سلام
آفتاله مهاجم
بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین و از خمپاره خبری نبود. برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و ادامه ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید.

سلام hamedعزیز
اینی که نوشتید از خمپاره بود دیگه؟

یک امروز است ما را نقد ایام
بر آن هم اعتمادی نیست تا شام
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، هُدهُد صبا
۲۳ اسفند ۱۳۸۹, ۱۱:۳۲ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۳ اسفند ۱۳۸۹ ۱۱:۳۴ عصر، توسط shahed.)
ارسال: #7
RE: خم پاره
سلام
كلاس دوم راهنمايي بودم معلم عربيمون خيلي بسيجي بود! خيلي آقا بود! خيلي دوسش داشتم هر جا كه هست خدا حفظش كنه دست راستش با خمپاره 60 از آرنج قطع شده بود يه دست مصنوعي براش درست كرده بودند كه نوك انگشتاش بهم چسبيده بود درست مثل خمپاره 60 شده بود هر وقت بچه هاي كلاس به سوالاش درست جواب نمي دادند اينقدر اين خمپاره شصته تو كله شون مي خورد كه اشكشون رو در مي آورد. خمپاره 60 رو از اونجا شناختم!

اللهم نور قلوبنا بالقرآن
حضرت استاد سلام علیک.
http://hedayatnoor.org/persian/aboutus
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط منتظر ، zeinab ، هُدهُد صبا
۲۴ اسفند ۱۳۸۹, ۱۲:۱۳ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۵ اسفند ۱۳۸۹ ۰۱:۰۵ صبح، توسط hamed.)
ارسال: #8
RE: خم پاره
(۲۳ اسفند ۱۳۸۹ ۱۱:۳۲ عصر)shahed نوشته:  سلام
كلاس دوم راهنمايي بودم معلم عربيمون خيلي بسيجي بود! خيلي آقا بود! خيلي دوسش داشتم هر جا كه هست خدا حفظش كنه دست راستش با خمپاره 60 از آرنج قطع شده بود يه دست مصنوعي براش درست كرده بودند كه نوك انگشتاش بهم چسبيده بود درست مثل خمپاره 60 شده بود هر وقت بچه هاي كلاس به سوالاش درست جواب نمي دادند اينقدر اين خمپاره شصته تو كله شون مي خورد كه اشكشون رو در مي آورد. خمپاره 60 رو از اونجا شناختم!


دمش گرم چه بسیجی باحالی
چه دست بزنی
(۲۳ اسفند ۱۳۸۹ ۰۳:۳۰ عصر)منتظر نوشته:  سلام
آفتاله مهاجم
بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین و از خمپاره خبری نبود. برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و ادامه ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید.

سلام hamedعزیز
اینی که نوشتید از خمپاره بود دیگه؟


عرض کنم که نه یه کتابی هدیه گرفتم در باره شهدا اسمش الان دقیق یادم نیست از اون یادم مونده بود نوشتم
من اصلا خمپاره نخوندم
من "امتداد" می خوندم البته اون موقعی که بود
و ببخشید علیک سلام

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط منتظر ، zeinab ، هُدهُد صبا
۱۱ فروردين ۱۳۹۰, ۰۶:۱۳ عصر
ارسال: #9
شمیم خاطره
(به نام خدا)
سلام.انشاالله می خوام اینجا راجع به شهدا مطالبی بنویم.البته نمی دونم که درسته تو این قسمت بنویسم یا باید جای دیگه ای بنویسم.
ازاین بحث که بگذریم هر کسی با یه شهیدی خو گفته منم نمی دونم چرا ولی با شهید زین الدین خو گرفتم شاید چون اولین شهیدی بود
که توجهم رو به خودش جلب کرد.بگذریم.
سردار شهید مهدی زین الدین
فر مانده لشگر17 علی بن ابیطالب(ع) محل دفن:گلزار شهدای قم
مطالعه در کمترین فرصت

وقتی از عملیات خبری نبود ومی خواستی پیدایش کنی،باید جاهای دنج را می گشتی.پیدایش که می کردی ،می دیدی کتاب به دست



نشسته،انگار توی این دنیل نیست.ده دقیقه وقت که پیدا می کرد،می رفت سر وقت کتاب هایش.گاهی که کار فوری پیش می آمد،کتاب



همانطور باز می ماند تا برگردد.    


یادگاران/ص52

یاد شهدایمان بخیر!

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟

[تصویر:  sisOJG_400.jpg]
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط منتظر ، shahed ، hamed ، هُدهُد صبا ، Montazer Almahdi ، ترنم بهاری
۱۱ فروردين ۱۳۹۰, ۱۰:۱۴ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۲ فروردين ۱۳۹۰ ۱۲:۱۲ عصر، توسط zeinab.)
ارسال: #10
RE: شمیم خاطره
(به نام خدا)
سلام.راستی می دونستید فردا 12/1 روز جمهوری اسلامی ایران و تولد سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت فرمانده پر آوازه لشکر 27 محمد
رسول الله(ص) است .تولدتون مبارک شهید همت.PartyClapping
شهدا زنده اند پس هکجا هستی یاد ماهم باش.

راستی برای شهید همت چه هدیه ای درنظر گرفتید؟

یاد شهدایمان بخیر!

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟

[تصویر:  sisOJG_400.jpg]
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، مشکات ، safirashgh ، منتظر ، Montazer Almahdi ، هُدهُد صبا ، مهدی عبادی
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا