جز او وحده لااله الاهو
۱۵ شهريور ۱۳۸۸, ۱۲:۵۱ صبح
ارسال: #1
|
|||
|
|||
راز و نیاز
الهی توفیقم ده
که بیش از طلب همدردی همدردی کنم بیش از آن که مرا بفهمند دیگران را درک کنم بیش از آن که دوستم بدارند دوستشان بدارم زیرا در عطا کردن است که میستانیم و در بخشیدن است که بخشیده میشویم و در مردن است که حیات ابدی میابیم. فقط برای امروز : خشمگین نیستم فقط برای امروز : نگران نیستم فقط برای امروز : کارم را صادقانه انجام میدهم فقط برای امروز : با همگان مهربان هستم و فقط برای امروز : شکرگزارم با این اصول هر صبح مراقبه کنید. بسم الله الرحمن الرحیم حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی. |
|||
|
صفحه 2 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۱۳ بهمن ۱۳۸۸, ۰۲:۱۹ عصر
ارسال: #11
|
|||
|
|||
آنچه نادیدنی است آن بینی
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی گر به اقلیم عشق روی آری همه آفاق گلستان بینی بر همه اهل آن زمین به مراد گردش دور آسمان بینی آنچه بینی دلت همان خواهد وانچه خواهد دلت همان بینی بیسر و پا گدای آن جا را سر به ملک جهان گران بینی هم در آن پا برهنه قومی را پای بر فرق فرقدان بینی هم در آن سر برهنه جمعی را بر سر از عرش سایبان بینی گاه وجد و سماع هر یک را بر دو کون آستینفشان بینی دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان بینی هرچه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جوی زیان بینی جان گدازی اگر به آتش عشق عشق را کیمیای جان بینی از مضیق جهات درگذری وسعت ملک لامکان بینی آنچه نشنیده گوش آن شنوی وانچه نادیده چشم آن بینی تا به جایی رساندت که یکی از جهان و جهانیان بینی با یکی عشق ورز از دل و جان تا به عینالیقین عیان بینی که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو بسم الله الرحمن الرحیم حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی. |
|||
|
۱۳ بهمن ۱۳۸۸, ۰۴:۵۷ عصر
ارسال: #12
|
|||
|
|||
RE: آنچه نادیدنی است آن بینی
مرسی، دستتون درد نکنه خیلی زیبا و بامعنا بود.
«الهي هب لي کمال الانقطاع اليک وأنر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليک حتي تخرق الابصار القلوب حجب الفوز فتصل الي معدن العظمه و تصير ارواحنا معلقه بعز قدسک» (مناجات شعبانیه) خدايا نهايت بريدن از غير تو و پيوستن به خودت را روزي ام ساز و چشم هاي قلبمان را با نظاره به خودت روشن ساز تا بدانجا که چشم قلبمان حجاب هاي نوري را پاره کند و به کانون عظمت بپيوندد و ارواح ما به ساحت قدس تو متصل گردد. از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم
|
|||
|
۷ اسفند ۱۳۸۸, ۰۹:۴۴ عصر
ارسال: #13
|
|||
|
|||
بـه جـــز مــن عاشـق بي تاب توكيـســت؟
بـــــيا ســويــم بــيــــا اي بنـــده ي مـن
بـــيا اي بنــده ي شــــــرمـنـده ي مـــــن بــــيا تـــا ازكــــرم در را گــشـــايـــــم تــــو را مـــهـمان درگــاهــــم نـــمــايــم زبــس كــه شــوق ديـــدار تـــــــو دارم بـبــيـن بــر راه تو چـشــم انــتــــظـــارم بــه امــيــدي كــه برگــردي به ســـويم حــديـــث وصــل خـود را با تــو گـويـــم چــــرا دوري كـــنــــي از درگـــه مـــن بـــيا اي بــنــــــده ي نــــــا آگــــه مـــــــن از آن روزي كــه جــان داري به عالــم مــــگــر از مـــن بــدي ديدي تــو يـك دم بــيــا يـــك لــحظــه با ســوز و گـدازي نـمـــازي ســــجــده اي رازو نــــــيــازي از آن روزي كـه خاكـت را ســرشــتــم بـــرايــــت آفــريــــدم مـــن بــهــشـــــتــــم جــهــنــم جـاي تو اي بــنده ام نــيـــسـت بـه جـــز مــن عاشـق بي تاب توكيـســت؟ نــمي بيــنــي كه بــنــشــيـــنــم به راهت كــه برگــردد بــه ســـــوي مــن نـــگاهــت نــمي دانـــي گـــــنــاهـــــت را بــبــيــنـم بـراي بــخــشــش تــو در كــمـــيـــنــــــتـــم بــيــا ســوي خدايــــت هــرچــــه هسـتي اگـر چــه تــوبــه هـايــت را شــكـــــســـتي بــــيـــا ســويــم كه دســتــت را بــگيــرم كـه مــن بخــشــنده و تــوبــــــه پــذيـــــرم بـــه رمــز يــــا عــلــي بـــجـــو رضــايم كــه مــن مـشـتــاق نــام مــرتـــــضــــــايــم التماس دعا بسم الله الرحمن الرحیم حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی. |
|||
|
۸ اسفند ۱۳۸۸, ۱۲:۱۷ صبح
ارسال: #14
|
|||
|
|||
RE: بـه جـــز مــن عاشـق بي تاب توكيـســت؟
اللهم عجل لولیک الفرج
|
|||
۱۹ فروردين ۱۳۸۹, ۰۸:۰۳ عصر
ارسال: #15
|
|||
|
|||
وقتی که با توام دلم آرام میشود
گیرم کسی ز من نخرد اشک و آه را
دیگر چه غم به بنده چو دارد اله را حاصل نداشت غیر گنه کشتزار دل از من که میخرد بر و بار تباه را شرمندگی، عقوبت اهل معاصی است این خود بس است بنده غرق گناه را با اشک خویش سوی تو لشگر کشیدهام صف کردهام برابر تو این سپاه را گفتم شوم سیاهی مهمانسرای تو شاید بپوشم از همه، روی سیاه را چیزی اگر به من ندهی دم نمیزنم از دور چون روانه نمایی نگاه را ابر گناه، راه نگاه مرا گرفت بالا بزن ز دیده من این کلاه را گفتی چو اعتراف نمایی، نمیزنم! پس آمدهام که شرح دهم اشتباه را نازک شده دلم، نخری قهر میکنم رحم آر بر کسی که ندارد پناه را وقتی که با توام دلم آرام میشود از من مگیر گرمی این تکیهگاه را من دل شکستهام تو بیا ناز من بخر دستی بگیر بنده مانده به چاه را از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم
|
|||
|
۱۹ فروردين ۱۳۸۹, ۱۱:۳۱ عصر
ارسال: #16
|
|||
|
|||
وقتی که با توام دلم آرام میشود
خیلی خیلی عالی بود ممنون
سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش |
|||
|
۲۲ فروردين ۱۳۸۹, ۰۵:۳۶ عصر
ارسال: #17
|
|||
|
|||
RE: وقتی که با توام دلم آرام میشود
سلام
بسیار زیبا بود |
|||
|
۲۳ فروردين ۱۳۸۹, ۰۷:۰۱ عصر
ارسال: #18
|
|||
|
|||
خدا همین جاست ...
خدا اینجاست ، میان من و تو ،میان نگاه شفاف من و تو !
خدا دور نیست ، همین نزدیکی هاست ، به آسمان نگاه کن ! خدا در پرواز خوش دست یک پرنده ، در لبخند خاکی ، در تپش قلبی در قطره اشک طفلی برای داشتن بستنی ، در جستجوی مهربانی در بازی های کودکی ، در رویاهای زلال خوابی ، در نفس خسته یک روستایی برای داشتن لقمه نانی ، در ریتم دلنواز آبی در جویباری ، در وزش باد سرد زمستانی در رقص خوشه گندمی ، در پاییز دل انگیزی ، در عطر اقاقی زیر آفتاب تیزی در قلب عارفی ، در نگاه عاشقی و در اندیشه ای ... آری ؛ خدا همین جاست ... میان من و تو ... نویسنده این مطلب رو متاسفانه نمی دونم ، |
|||
|
۶ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۲:۱۹ عصر
ارسال: #19
|
|||
|
|||
گفتگومیان گل سرخ با خدا
گفتگومیان گل سرخ با خدا
یه روز خدا یک گلی رو از بهشت به زمین فرستاد و به اون گفت روی زمین برای خود نقطهای پیدا کن تا همونجا منزلگاه تو باشه گل از اون بالا منطقهای رو دید زرد رنگ، سرزمین وسیع و پهناوری بود پیش خودش گفت من همینجا میمونم رو به خدا کرد و گفت: خدایا منو همینجا قرار بده خدا گفت گل من اینجا مناسب تو نیست؛ گل گفت خدایا خودت به من گفتی انتخاب کن و من هم اینجا رو انتخاب کردم خدا گفت: نه همین که گفتم گل نالید که خدایا تو دل منو آزردی چرا با من این کار رو کردی کره زمین میچرخید و گل نظارهگر زمین بود ناگهان گل منطقهای رو دید آبی رنگ آبی که از بالا برق زیبایی داشت زیبایی و برق رنگ آبی دل گل رو با خودش برد گل گفت خدایا من اینجا رو میخوام خدایا من و همینجا پایین بزار خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست گل گفت خدایا چرا منو اذیت میکنی چرا به من سخت میگیری تو دل منو گل آفریدی شکننده و عاشق و حالا مدام دل عاشق منو میشکنی چرا اون چیزی که بهش علاقهمند میشم و عاشق رو از من دور میکنی خدا گفت همین که گفتم؛ و کره زمین همچنان میچرخید گل گریه میکرد و با چشمان گریان به زمین نگاه میکرد دلش گرفته بود خسته شده بود دوری اون دوتا سرزمین خیلی اذیتش میکرد به طوری که از خدا آرزوی مرگ میکرد. دوست داشت زود منزلگاهی رو پیدا کنه دیگه براش هیچی مهم نبود عشق مهم نبود، فقط یه چیز مهم بود دیگه خسته شده بود دوست داشت سریع جایی رو پیدا کنه و توش منزل کنه ناگهان چشم گل به سرزمینی افتاد سبز و زیبا گل پیش خودش فکر کرد و گفت عجب جایی چقدر اینجا سبزه سبز مثل برگهام مثل ساقهام حتما اینجا جای منه خدا میخواسته من اینجا باشم که نگذاشته او دو مکان قبلی بمونم آره بابا جای من اینجاست گل عاشق و دل دادهتر از گذشته شده بود عاشقتر از گذشته رو به خدا کرد و گفت خدایا فهمیدم چقدر دوستم داری تو همین رو میخواستی خدایا منو اینجا قرارم بده زود باش دیگه طاقت ندارم خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست جای دیگهای رو انتخاب کن گل گریه کرد و گفت: خدایا چرا با من اینکار رو میکنی من گلم دل منو نشکن خدایا من با تو قهر میکنم خودت برام جایی پیدا کن تو برای خواستههای من اهمیتی قایل نیستی خدا گفت: به من توکل می کنی؟ گل گفت: هر کاری دوست داری بکن. خدا دست گل رو گرفت و در تاریکی شب او را در جایی گذاشت. گل از بس گریه کرده بود خوابش گرفت و ندید که خدا او را کجا گذاشت. گل خواب بود که نوری ملایم به چشمش خورد آروم چشماش رو باز کرد تا چشماش رو باز کرد دونه دونههای آبی خنک ریخت روی صورتش گل خیلی تشنه بود تشنه تشنه با قطرههای آب تشنگیش رو بر طرف کرد با آب چشماشو شست وقتی چشماش بازتر شد دید پیر مردی مهربان با وجدی که توی چشماش فریاد میزد داره گل رو نگاه میکنه گل اطرافشو نگاه کرد خدا اونو گذاشته بود توی یه باغچه کوچک توی خونه یه پیرمرد تنها پیر مرد خدا رو شکر کرد که گلی زیبا توی خونش در اومده گلهای دیگه به گل تازه وارد سلام گفتن و از اون استقبال کردن گل عاشق رو به آسمون کرد و به خدا گفت: خدایا منو توی این باغچه کوچک گذاشتی من لیاقتم این بود یا اون سرزمینهای قشنگی که دیدم این بود اون سرزمینی که به من وعده داده بودی خدا گفت: اولین جایی رو که دیدی اسمش بیابان بود جایی که توش آب نیست و خاکش داغه داغه تو اونجا بیش از چند دقیقه طاقت نمیآوردی و میمردی گل گفت: خوب اون سرزمین آبی چی بود خدا گفت: اون قسمت دریا بود دریا پر آبه آب شور تو اونجا خفه میشدی و می مردی گل گفت خدایا اون سرزمین سبز رنگ که هم جنس و رنگ خودم بود چی؟ خدا گفت: اسم اون سرزمین جنگله جنگل پر از درختهای بلند و تو هم رفته هست تو گلی هستی کوچک که احتیاج به آفتاب داری وجود اون درختهای بلند به تو اجازه نمیداد که آفتاب بخوری تو بدون آفتاب خشک میشدی و میمردی گل گفت: اینجا کجاست خدا گفت: اینجا باغچه کوچک پیرمردیه که به تو میرسه گل گفت: خدایا پس چرا تو منو آنقدر عاشق کردی چرا اونجاها رو به من نشون دادی خدا گفت: همه اینها بخاطر این بود که بفهمی و کاملاً درک کنی که من چقدر تو رو دوست دارم اگر از اول میآوردمت اینجا این قدر که الآن میدونی دوست دارم اون موقع نمیفهمیدی من تو رو اونقدر دوست دارم که دلم نمیخواد تو سختی بکشی اگر توی صحرا میمردی صحرا هم از مرگ تو غمگین میشد و دل مرده میشد من هم به خاطر تو هم بخاطر صحرا این کار رو نکردم صحرای منم قشنگه پر از زیباییهاست اگر تو توی دریا میمردی هم دریا ناراحت میشد هم ماهیهای توی دریا تو خودت میدونی چقدر دریا قشنگه و زیبا اگر توی جنگل میمردی جنگل از غصه دق میکرد و خشک میشد اونوقت تمام حیوانها هم میمردن حالا میبینی من همه شما رو دوست دارم گل و دریا و صحرا و هر چیزی که توی دنیاست همتون زیبا هستین و زیبا گل گفت خدایا منو ببخش تو چقدر مهربون هستی و ما چقدر نادون اما یه چیزی روی گل مونده بود رنگ گل از داغ عشق سرخ سرخ شده بود. سرخ سرخ. |
|||
|
۶ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۴:۱۶ عصر
ارسال: #20
|
|||
|
|||
خدای من .. تو نزدیکی و من نمی دانستم ...
بخوان من را
منم پروردگارت خالقت از ذره ای نا چیز صدایم كن مرا آموزگار قادر خود را قلم را، علم را، من هدیه ات كردم بخوان من را منم معشوق زیبایت منم نزدیك تر از تو، به تو اینك صدایم كن رها كن غیر من را، سوی من بازا منم پرو دگار پاك بی همتا منم زیبا، كه زیبا بنده ام را دوست میدارم تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید: تو را در بیكران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم كرد بساط روزی خود را به من بسپار رها كن غصه یك لقمه نان و آب فردا را تو راه بندگی طی كن عزیزا، من خدایی خوب می دانم تو دعوت كن مرا بر خود به اشكی یا صدایی، میهمانم كن كه من چشمان اشك آلوده ات را دوست میدارم طلب كن خالق خود را بجو من را تو خواهی یافت كه عاشق میشوی بر من و عاشق می شوم بر تو كه وصل عاشق و معشوق هم آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد قسم بر عاشقان پاك باایمان قسم بر اسب های خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم قسم بر عصر روشن تكیه كن بر من قسم بر روز، هنگامی كه عالم را بگیرد نور قسم بر اختران روشن، اما دور رهایت من نخواهم كرد بخوان من را كه می گوید كه تو خواندن نمی دانی؟ تو بگشا لب تو غیر از من، خدای دیگری داری؟ رها كن غیر من را آشتی كن با خدای خود تو غیر از من چه می جویی؟ تو با هر كس به جز با من، چه می گویی؟ و تو بی من چه داری؟هیچ! بگو با من چه كم داری عزیزم، هیچ!! هزاران كهكشان و كوه و دریا را و خورشید و گیاه و نور و هستی را برای جلوه خود آفریدم من ولی وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می گفتم تویی ز یباتر از خورشید زیبایم تویی والاترین مهمان دنیایم كه دنیا، چیزی چون تو را، كم داشت تو ای محبوب تر مهمان دنیایم نمی خوانی چرا من را؟؟ مگر آیِا كسی هم با خدایش قهر میگردد؟ هزاران توبه ات را گرچه بشكستی ببینم، من تو را از در گهم راندم؟ اگر در روزگار سختیت خواندی مرا اما به روز شادیت، یك لحظه هم یادم نمیكردی به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟ كه می ترساندت از من؟ رها كن آن خدای دور آن نامهربان معبود آن مخلوق خود را این منم پرور دگار مهربانت، خالقت اینك صدایم كن مرا، با قطره اشكی به پیش آور دو دست خالی خود را با زبان بسته ات كاری ندارم لیك غوغای دل بشكسته ات را من شنیدم غریب این زمین خاكیم آیا عزیزم، حاجتی داری؟ تو ای از من كنون برگشته ای، اما كلام آشتی را تو نمیدانی؟ ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟ بخوان من را بگردان قبله ات را سوی من اینك وضویی كن خجالت میكشی از من بگو، جز من، كس دیگر نمی فهمد به نجوایی صدایم كن بدان آغوش من باز است برای درك آغوشم شروع كن یک قدم با تو، تمام گام های مانده اش با من ... از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم
|
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان
2 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا