سهراب سپهری
۴ شهريور ۱۳۹۰, ۰۸:۵۳ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
سهراب سپهری
وهم
سهراب سپهری جهان آلودهی خواب است فروبسته است وحشت در به روی هر تپش، هر بانگ چنان که من به روی خویش در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست و دیوارش فرو میخواندم در گوش: میان این همه انگار چه پنهان رنگها دارد فریب زیست! شب از وحشت گرانبار است جهان آلودهی خواب است و من در وهم خود بیدار چه دیگر طرح میریزد فریب زیست در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟ برگرفته از كتاب: سپهري، سهراب؛ هشت كتاب (مجموعه شعر)؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر روزگار 1389. در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۲۷ اسفند ۱۳۹۰, ۰۱:۵۷ عصر
ارسال: #2
|
|||
|
|||
RE: سهراب سپهری
در سفر آنسوها
سهراب سپهری ایوان تهی است و باغ از یاد مسافر سرشار در درهی آفتاب، سر بر گرفتهای: کنار بالش تو، بید سایهفکن از پا درآمده است. دوری تو از آن سوی شقایق دوری. در خیرگی بوتهها کو سایهی لبخندی که گذر کند؟ از شکاف اندیشه، کو نسیمی که درون آید؟ سنگریزهی رود، بر گونهی تو میلغزد شبنم جنگل دور، سیمای تو را میرباید تو را از تو ربودهاند و این تنهایی ژرف است. میگریی و در بیراههی زمزمهای سرگردان میشوی. برگرفته از كتاب: سپهري، سهراب؛ هشت كتاب (مجموعه شعر)؛ چاپ نخست؛ تهران: روزگار 1389. در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۳ فروردين ۱۳۹۱, ۰۸:۳۸ صبح
ارسال: #3
|
|||
|
|||
RE: سهراب سپهری
در قیر شب سهراب سپهری ... نفس آدمها سر به سر افسرده است روزگاری است در این گوشهی پژمرده هوا هر نشاطی مرده است. دست جادویی شب در به روی من و غم میبندد میکنم هرچه تلاش، او به من میخندد. نقشهایی که کشیدم در روز، شب ز راه آمد و با دود اندود. طرحهایی که فکندم در شب روز پیدا شد و با پنبه زدود. دیرگاهی است که چون من همه را رنگ خاموشی در طرح لب است. جنبشی نیست در این خاموشی دستها، پاها در قیر شب است. برگرفته از كتاب: سپهري، سهراب؛ هشت كتاب (مجموعه شعر)؛ چاپ نخست؛ تهران: روزگار 1389. در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۷ فروردين ۱۳۹۱, ۰۲:۴۶ عصر
ارسال: #4
|
|||
|
|||
RE: سهراب سپهری
بسم الله...
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟ تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم تو دعوت کن مرا با خود به اشکی یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم طلب کن خالق خود را بجو ما را تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم. که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟ هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟ که میترساندت از من؟ رها کن ان خدای دور آن نامهربان معبود.آن مخلوق خود را این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن مرا. با قطره اشکی به پیش آور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟ بگو جز من کس دیگر نمیفهمد.به نجوایی صدایم کن.بدان آغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ایمان قسم بر اسبهای خسته در میدان تو را در بهترین اوقات اوردم قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید تورا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد "سهراب سپهری" یاعلی "حسبی الله ونعم الوکیل ولاحول ولا قوة الا بالله ولا اله الا انت سبحـانک انی کُنتُ من الظالمین" |
|||
|
۴ خرداد ۱۳۹۱, ۰۶:۰۶ صبح
ارسال: #5
|
|||
|
|||
RE: سهراب سپهری
شعر «زندگی» از سهراب سپهری شب آرامی بودمی روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین :با خودم می گفتم زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ !!!هیچ زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق زندگی، فهم نفهمیدن هاست زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم. سهراب سپهری در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۲۲ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۲۷ صبح
ارسال: #6
|
|||
|
|||
RE: سهراب سپهری
ازباران
این روزها تنها سردیست که بر پیکره ام می نشیند بدون تو ... چه سخت میشود باران را نظاره کرد! نگران نباش سهراب هنوز هم میشود زیر باران رفت دیگر اما با چـتر!! در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۲۲ خرداد ۱۳۹۱, ۱۱:۵۰ صبح
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۲ خرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۵۱ صبح، توسط Entezar.)
ارسال: #7
|
|||
|
|||
RE: خانه عشق کجاست...
من فقط میدانم
ناشناسی هر شب پنجره خواب مرا میکوبد یک سبد گل و پروانه و باران در باغ شبم میریزد و لبخند زنان پشت دلم میپیچد کفشهایش لب رویای دلم جاماندست و نمیدانم من خانه عشق کجاست... حالا که آمده ای چترت را ببند... در سرای ما جز مهربانی نمیبارد... |
|||
|
۲۸ خرداد ۱۳۹۱, ۰۷:۳۴ عصر
ارسال: #8
|
|||
|
|||
RE: سهراب سپهری
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت: برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد دستی سایه اش را از روی وجودم برچید و لنگری در مرداب ساعت یخ بست و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم که در خواب دیگری لغزیدم. |
|||
|
۱ تير ۱۳۹۱, ۰۷:۴۱ عصر
ارسال: #9
|
|||
|
|||
RE: سهراب سپهری
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است. صدای توسبزینه ی آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق همین است کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم آن وقت میان دو دیدار تقسیم کنیم |
|||
|
۲ تير ۱۳۹۱, ۱۰:۴۳ صبح
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲ تير ۱۳۹۱ ۱۰:۴۳ صبح، توسط elham_j.)
ارسال: #10
|
|||
|
|||
RE: سهراب سپهری
نشانی
"خانه ی دوست کجاست؟"در فلق بود که پرسید سوار. آسمان مکثی کرد. رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: "نرسیده به درخت،کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است. میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد. پس به سمت گل تنهایی میپیچی دو قدم مانده به گل،پای فواره ی جاوید اساطیر زمین میمانی و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد. در صمیمیت سیال فضا خش خشی میشنوی. کودکی میبینی رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور و از او میپرسی خانه ی دوست کجاست؟ |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان
1 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا