تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید

نسخه کامل: همراه شویم با " مصطفی ردانی پور "
شما در حال مشاهده نسخه متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3
بسم الله الرحمن الر حیم

آیـة الله بهشتی دعوت مصطفی را برای آمدن به دارخوین و دیدار با رزمندگانی که" آماده ی عملیات" بودند پذیرفت .
یک ساعت بعد
بچه ها باور نمی کردند که آیه الله بهشتی را در میان گرفته اند .مصطفی گزارش کاملی از جبهه و آمادگی برای عملیات داد .
پس از آن آیه الله بهشتی تک تک آن ها را در آغوش گرفت و بوسید .سخنان آیةالله ، پر بار و قوت قلب بود و همه فهمیدند که
" فقط خدا را ببینند" و خود را" به کمتر از بهشت" نفروشند.
##
دو روز بعد بنی صدر به فرمان امام بر کنار شد و یاران مصطفی به بزرگترین پیروزی دست یافتند ،
در حالی که 120 نفر از جمع 270 نفری آنها به شهادت رسیدند و آیة الله بهشتی هم دو هفته ی بعد به آنها پیوست ...[size]
بسم الله الرحمن الرحیم

یک گردان تانک عراقی با پیشروی تا نزدیکی کارون ،دارخوین را زیر آتش گلوله های مستقیم وآتش " خمپاره 120 "قرار داده بود
دستور دادند مواضع آن ها را شناسایی کنیم و نیمه های شب با مصطفی و حسن عابدی ، منوچهر نصیری ، محمودضابط زاده ، احمد فروغی و مصطفی سمیع عادل که بعد هاهمه شهید شدند. راه افتادیم .
حرکت در شب اولین تجربه ی ما بود . آنقدر رفتیم تا نا چاربه سینه خیز شدیم . آن جا صدای عراقی ها را می شنیدیم .
حسن عابدی که اهل شوخی بود به مصطفی گفت:
- تو که طلبه هستی بگو ببینیم این پدر سوخته ها چی میگن ؟!
- می گن این پسره رو بفرستید پیش ما نا اون رو کباب کنیم .!!!
بسم الله الرحمن الرحیم

مصطفی :« دم دمای غروب ، سرو کله ی سربازای عراقی پیدا شد . با تانک و نفربر پیش می اومدند . ما توی سنگر های مخفی ، حرکت اون ها رو زیر نظر داشتیم و با خونسردی گذاشتیم از خط عبور کنند بعد اون ها رو از پشت سر و دو طرف موردحمله قرار دادیم . از زمین و آسمون گلوله و فشنگ می بارید .
اونقدر از دشمن کشتیم که دیگه جرات حمله به دار خوین رو ندارند. »
مصطفی که از کردستان به اهواز آمده بود آن قدر داستان حمله ی شب گذشته را با هیجان تعریف می کرد که برای رفتن به دار خوین لحظه شماری می کردم .
بعد دست مرا گرفت و کنار یک وانت برد که چند اسیر و یک کشته ی عراقی عقب آن بودند .
گفتم : « چرا آن ها را به اهواز آورده ای ؟؟؟!!!
_ این جا همه چیز جیره ایه ، می خوام اُسرا رو تحویل بدم
و فشنگ کلاش و آر پی جی بگیرم ببرم اون جا !!!! ....
بسم الله الرحمن الرحیم

بچه ها یکی یکی مجروح می شدند . کار او شده بود سینه خیزرفتن میان مجروحان . آب می خواستند ، آب نبود .
##
با یک کلمن آب برگشت سینه خیز میان بچه ها ، به شوق آب رساندن . صدای یاران بلند بود :
_ یا ابا صالح ادرکنی .
آب مانده بود در دستان مصطفی . همه شهید ، همه چاک چاک .علی نوری ، منصور موحدی ، محمود پهلوان نژاد و...

همه تک تیر انداز ، هر کدام برای خود یک گردان ، یک لشگر ..
##
ساعت دو بعد از ظهر ، اخبار به مردم گفت : که عملیات فرماند ه ی کل قوا با سه کیلومتر پیشروی موفق بوده است .مردم خوشحال بودند از این پیروزی .
ما گریه می کردیم . شصت نفر از یاران مانده بودند زیر آفتاب ِ داغ ِ داغ . همه شهید ، همه چاک چاک .
بسم الله الرحمن الرحیم

چند روزمانده بود به عملیات ثامن الائمه و گردان ها باید آبادان را از محاصره خارج می کردند . این فرمان امام بود .
پس از یکی دو ساعت که دعا تمام شد ، تازه کار اصلی شروع شد و آن ها که حال و حوصله داشتند رهسپار شدند .
مصطفی بدون این که از حالت دعا خارج شود با پای برهنه و با گریبان چاک شده به طرف بیابان در جهت شرق که در انتها به" آب گرفتگی هور شادگان" ختم می شد ؛
شروع به دویدن کرد ،یاران او نیز ، هم صدا و گریان حرکت کردند . حالت عجیبی بود . صدای سر بازان امام زمان ( عج ) در بیابان پیچیده بود :
_ یابن الحسن کجایی ؛ آقا چرا نیایی...؟؟؟؟!!!
بسم الله الرحمن الرحیم

در خاکریز سوم محاصره شده بودیم ، شصت نفر . بچه ها ، عرق ریزان با تانک ها در گیر بودند . فاصله نزدیک بود و آرپی جی ها اثر نمی کرد ،
کلاش هم بی فایده بود . مصطفی یک خیز عقب تر ، سوار نفر برغنیمتی پر از مهمات شد و به سرعت خود را به خاکریز عراقی ها نزدیک کرد .گلوله های تانک از بالا و پایین نفر بر عبور می کرد ، سرخ سرخ . اوضاع خراب بود .
مصطفی از نفر بر خارج شد و به سرعت خود را به ما که نگران بودیم رساند .نیروهای پیاده ی دشمن دور نفر بر جمع شدند .
لحظاتی بعد تانک عراقی که بالای خاک ریز که نمی دا نست قضیه از چه قرار است با گلوله ی مستقیم نفر بر را منهدم کرد . گرد و خاک که فرونشست فقط ساشی نفر بر مانده بود داخل زمین با ده ها دست و پای قطع شده ی سر بازان دشمن ... .
بسم الله الرحمن الرحیم

مصطفی آن قدر دوید ، گریان و مهدی گویان ، تا حتی از هیا هوی جبهه هم دور شد و آن ها که کشش داشتند با او همراه بودند . در نقطه ای ، سجاده ای پهن کردند ، بسیار زیبا و تمیز و زیر سجاده پتویی سیاه از همان پتوهای سربازی ، و یاران گرد سجاده را احاطه کردند و صدای آن ها به عرش می رسید و « مهدی فاطمه »را صدا می زدند و مصطفی توسل را رها نمی کرد :
_ آقا جون باید توی جمع حاضر بشوید ،ما غریبیم ، بی یار و یاوریم ... .
بسم الله الرحمن الرحیم

بیشتر بچه ها در حالت سجده استغاثه می کردند و من عقب جمعیت آن ها را نگاه می کردم . ناگهان متوجه پشت سر خود شدم . نور عجیبی در آسمان دیده می شد . افق تا افق . مانند شب چهارده ولی بسیار بزرگ به گونه ای که نیمی از آسمان شرق تا غرب را فرا گرفته بود و می درخشید . تعداد دیگری از رزمندگان هم سر از سجده برداشتند و به تماشای آن نور نشسته بودند .
ما مورد توجه و عنایت قرار گرفته بودیم و غوغایی به پا شده بود ... .
بسم الله الرحمن الرحیم

نیرو های جبهه ی دار خوین قبل از طلوع آفتاب ازمحور نهر شادگان ، لشکر 3 زرهی عراق را دور زدند و پل قبضه را تصرف کردند . به این ترتیب یکی از دو پل رود خانه ی کارون در اختیار ما بود . پس از آن دشمن با ده ها خمپاره و قبضه ی توپ " قصبه " را به آتش بست و پاتک های خود را برای باز پس گیری آن شدت بخشید .فهمیده بود کلید کار کجاست ! چسبیده بود به سنگر های مشرف به پل و بچه ها را هدایت می کرد . آتش دشمن وجب به وجب زمین را سوزانده بود . ساعت هشت صبح آقا مصطفی را افتاد به طرف " پل حفار " ، چون با تصرف آن محاصره و انهدام لشکر عراق کامل
می شد و نیرو های آن اسیر می شدند . حالا کسی جلو دار پیشروی وحرکت شده بود که شب های قبل طلایه دار توسل به امام زمان ( عج )بود.
##
ساعت یازده " پل حفار "سقوط کرد . مصطفی آمده بودکه در حاشیه ی کارون شهید شود ...
ولی دست خالی باز گشت ... .
بسم الله الرحمن الرحیم

خبرنگاران خارجی را آورده بودند تا پیروزی ما را در شکستن محاصره ی آبادان، را ببینند . صدام گفته بود :اگر بخواهند به آبادان بروند باید از او اجازه بگیرند ! اما حالا ما سر بلند بودیم . در خواست خبر نگاران، مصاحبه با فرمانده ی منطقه بود .قبول کردیم و راه افتادیم . عراقی ها هنوز مقاومت می کردندو صدای بلند و پیوسته انفجار ها و رگبار مسلسل حکایت از جنگی سخت داشت . مصطفی میان بچه ها در حال آر پی جی زدن بود . از پشت خاکریز که موضع قبلی دشمن بود او را به خبر نگاران نشان دادم ،
بنده ی خدایی هم تر جمه می کرد :
_ همون که لباس سبز پوشیده ،
فرمانده ی عملیاته !!! با اون مصاحبه کنید .
بریم جلو کنار تانکی که داره می سوزه ؟
خارجی ها با تعجب نگاه می کردند . مترجم گفت:
_خبرنگار انگلیسی میگه : سر بازان شماغیر عادی هستند !! فرماند هان شما هم غیر عادی هستند !! همه چیز این جبهه عجیب و غریبه !!! ... .
صفحه‌ها: 1 2 3
لینک مرجع