یک شبی مجنون نمازش را شکست
با وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
گفت:یا رب از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای
؟
خسته ام زین عشق دلخونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو من نیستم
گفت:دیوانه لیلایت منم
در رگت پنهان وپیدایت منم
سالها با جور لیلی ساختی
من کنارت بودم ونشناختی.
جنگلِ انسان
سیاوش کسرایی
...زندگی را شعله باید برفروزنده
شعلهها را هیمه سوزنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده آزاده،
بیدریغ افکنده روی کوهها دامن،
آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید،
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش...
سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!
...
برگرفته از كتاب:
كسرايي، سياوش؛
گزينهي اشعار سياوش كسرايي؛ چاپ چهارم؛ تهران: مرواريد 1387.
زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی «مجذور»آیینه است.
زندگی گل به »توان: ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی«هندسه»ساده ویکسان نفسهاست.
سهراب سپهری.
چو آمرزش ایزدی بایدت
نظامی گنجوی
چو آمرزش ایزدی بایدت
نباید که رسم بدی آیدت
بدان را بد آید ز چرخ کبود
به نیکان همه نیکی آید فرود
مکن جز به نیکی گرایندگی
که در نیکنامیست پایندگی
برگرفته از كتاب:
نظامي، الياسبن يوسف؛
اقبالنامه؛ تصحيح و حواشي حسن وحيد دستگردي؛ چاپ نخست؛ تهران: زوّار 1386.
زانکس که نام خلق به گفتار زشت کُشت
پروین اعتصامی
سخنی از این چامه: «از مهر دوستان ریاکار خوشتر است/ دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
زانکس که نام خلق به گفتار زشت کُشت
دوری گُزین که از همه بدنامتر هموست
زانکشت آز، دامن تقوی سیه مکن
این جامه چون درید، نه شایستهی رفوست
از مهر دوستان ریاکار خوشتر است
دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست
آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است
دردا که هیچگونه نتوان یافت، آرزوست
برگرفته از كتاب:
اعتصامي، پروين؛ ديوان پروين اعتصامي؛ چاپ چهارم؛ تهران: مؤسسه انتشارات نگاه 1387.
هنگام که گریه میدهد ساز
نیما یوشیج
هنگام که گریه میدهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت...
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی میزند مشت...
زان دیر سفر که رفت از من
غمزهزن و عشوه ساز داده
دارم به بهانهها مأنوس
تصویری از او به بر گشاده.
لیکن چه گریستن، چه طوفان؟
خاموش شبی است، هرچه تنهاست.
مردی در راه میزند نی
و آواش فسرده برمیآید.
تنهای دگر منم که چشمم
طوفان سرشک میگشاید.
...
برگرفته از كتاب:
يوشيج، نيما؛
گزينهي اشعار نيما يوشيج؛ با مقدمه و انتخاب يدالله جلالي پندري؛ چاپ نهم؛ تهران: مرواريد 1388.
بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت
پروین اعتصامی
بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت
سزای کار در آخر همان سزاواریست
بِهل که عاقبت کار سرنگون کُند
بلندئی که سرانجام آن نگونساریست
گریختن ز کژّی و رَمیدن از پستی
نخست سنگ بنای بلند مقداریست
برگرفته از كتاب:
اعتصامي، پروين؛ ديوان پروين اعتصامي؛ چاپ چهارم؛ تهران: مؤسسه انتشارات نگاه 1387.