کاسه چوبی
۸ مرداد ۱۳۸۹, ۱۰:۰۵ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
کاسه چوبی
پیر مردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند.
دستان پیر مرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی راه برود . هنگام خوردن شام ، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست . پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند : باید درباره پدر بزرگ کاری بکنیم ، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست ،دیگه مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند ، پدر بزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت . یک روز عصر ،قبل از شام ، پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد . پدر رو به او کرد و گفت : پسرم ، داری چی درست می کنی ؟ پسر با شیرین زبانی گفت : دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید ، در آنها غذا بخورید ! و تبسمی کرد وبه کارش ادامه داد. از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می خورند . **خداوند ماشين در حال حركت را هدايت مي كند نه ماشين از كار افتاده را ** |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان
1 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا