ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امیتازات: 4.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خاطرات جبهه
۱۵ فروردين ۱۳۸۹, ۱۲:۰۳ عصر
ارسال: #1
خاطرات جبهه
به نام خدا

تا به حال غصه دار و غمگين نديده بودمش. هميشه دندان هاي صدفي سفيد فاصله دارش از پس لبان خندانش ديده مي شد. قرص روحيه بود! نه در تنگناها و بزبياري ها کم مي آورد و نه زير آتش شديد و ديوانه وار دشمن. يک تنه مي زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پيشش احساس خطر مي کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان ديگر بود. تره به تخمش مي رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهيد، با قاسم بود:

- سلام ابراهيم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستي ببينم تو چند تا داداش داري؟

- سه تا، چه طور مگه؟


- هيچي! از امروز دو تا داري. چون داداش بزرگت ديروز شهيد شد!

- يا امام حسين!

به همين راحتي! تازه کلي هم شوخي و خنده به تنگ خبر مي بست و با شنونده کاري مي کرد که اصل ماجرا يادش برود هر چي بهش مي گفتم که: «آخر مرد مؤمن اين چطور خبر دادن است؟ نمي گويي يک هو طرف سکته مي کند يا حالش بد مي شود؟» مي گفت: «دمت گرم. از کي تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اينه که يک مقدمه چيني، چيزي...

- يعني توقع داري يک ساعت لفتش بدم؟ که چي؟ برادر عزيزتر از جان! يعني به طرف بگويم شما در جبهه برادر داريد؟ تا طرف بگويد چطور؟ بگويم: هيچي دل نگران نشو. راستش يک ترکش به انگشت کوچکه پاي چپش خورده و کمي اوخ شده و کلي رطب و يابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تيليت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان اين طرز کار من نيست. صلاح مملکت خويش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود ميخ آهنين در سنگ! هيچ طور نمي شد بهش حالي کرد که... بگذريم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسي سراغ قاسم بروم و قضيه را بهش بگويم. اول خواستم گردن ديگران بيندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – يعني من – فرمانده اي وظيفه من است که اين خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شير آب منبع پيدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهايش چنگ مي زد. نشستم کنارش. سلام عليکي و حال و احوالي و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقيق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بي طمع نيست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

- بابا تو ديگه کي هستي؟ از حرف نزده خبر داري. من که فکر مي کنم تو علم غيب داري و حتي مي داني اسم گربه همسايه چيه؟

رفتيم و رخت ها را روي طناب ميان دو چادر پهن کرديم. بعد رفتيم طرف رودخانه که نزديک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضيه را بگو، من ايکي ثانيه مي روم و خبرش را مي رسانم. مطمئن باش نمي گذارم يک قطره اشک از چشمان نازنين طرف بچکه!»

- اگر بهت بگويم، چه جوري خبر مي دهي؟

- حالا چي هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر يکي از بچه ها باشد.

- بارک الله. خيلي خوبه! تا حالا همچين خبري نداده ام. خب الان مي گويم. اول مي روم پسرش را صدا مي زنم. بعد خيلي صميمانه مي گويم: ماشاءالله به اين هيکل به اين درشتي! درست به باباي خدابيامرزت رفتي!... نه. اينطوري نه.

آهان فهميدم. بهش مي گويم ببخشيد شما تو همسايه تان کسي داريد که باباش شهيد شده باشد؟ اگر گفت نه مي گويم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شديد چون بابات شهيد شده!... يا نه. مي گويم شما فرزند فلان شهيد نيستيد؟ نه اين هم خوب نيست. گفتي بايد آرام آرام خبر بدم. بهش مي گويم، هيچي نترس ها. يک ترکش ريز ده کيلويي خورد به گردن بابات و چهار پنج کيلويي از گردن به بالاش را برد ... يا نه ....

ديگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشیيع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، کبوتر حرم ، هُدهُد صبا
صفحه 5 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۷ فروردين ۱۳۹۱, ۰۳:۳۸ عصر
ارسال: #41
RE: شمیم خاطره
بسم الله....
خاطره‌ی یكی از جانبازان قطع نخاعی دوران دفاع‌مقدس از مجروحیت و زنده ماندنش است.
سردار غلامحسین صفایی دراین باره گفت: در سال 1360 برای اولین بار به جبهه اعزام شدم و در «عملیات طریق‌القدس» در «تپه‌های الله‌اکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شدیم و خط مقدم دشمن را تصرف کردیم، همان اول خط، تیر به پایم اصابت كرد و مجروح شدم و از نیروها عقب ماندم. نیروها رفتند و من تنها ماندم. برای اینكه حركت كنم تا حدودی جلوی خونریزی پایم را گرفتم و با همین مجروحیت عملیات را ادامه دادم. آخر عملیات با یکی از دوستانم رفتیم و به جایی رسیدیم که عراقی‌ها سنگرهای محکمی ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نیروهای ما تیراندازی می‌كردند.
من و دوستم هر کدام از یک طرف به سمت سنگر عراقی‌ها حمله و آن را تسخیر کردیم. نیروهای دشمن تسلیم شدند. در همان نزدیکی دیدم دوستم روی زمین افتاده است. او را برگرداندم و دیدم شهید شده است. بوسیدمش و چفیه‌ام را بر رویش انداختم و با او خداحافظی کردم. در کنار دوستم بودم که درد پایم را احساس ‌کردم. غروب بود و نزدیک اذان مغرب. گفتند با خودروی حمل مجروحان بروم.
سپاه زیاد رغبت نداشت من به جبهه برگردم به آنها گفتم خواهش می‌کنم اجازه دهید برگردم چرا که اگر مشغول می‌شدم اجازه بازگشت نمی‌دادند. به هر شکلی که بود اجازه برگشت گرفتم.
روز 17 بهمن‌ماه سال 60 بود. می‌دانستیم عراق در حال حمله به «چزابه» است. شب قبل آن روز در سنگر نماز خواندم و به همراه بچه‌ها دعای توسل طبق روال شب‌های قبل قرائت شد. ساعت 11 روز چند گلوله پی در پی از ناحیه چپ گردنم رد شد و من از بالای سنگر پایین افتادم و قطع نخاع شدم. در ابتدا فکر کردند که من شهید شده‌ام. شهید «مردانی» گفته بود جنازه صفایی را ببرید تا بچه‌ها نبینند چون روحیه آنها خراب می‌شود. مرا به همراه شهدا به حسینیه شهدا منتقل کرده بودند.
پنج تا شش ساعت از مجروحیتم می‌گذشت. زمانی که می‌خواستند شهدا را به اصطلاح بسته‌بندی کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردی که این کار را انجام می‌داده است، می‌گوید: دیدم شکل و روی شما با بقیه شهدا فرق می‌كند بنابراین به بقیه گفتم که تو زنده‌ای. متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بیمارستان منتقل كرده بودند. Rose
------------------------------------------------------
برای شادی روح شهدای عزیزمان وسلامتی جانبازان وآزادگان صلوات....

"حسبی الله ونعم الوکیل ولاحول ولا قوة الا بالله ولا اله الا انت سبحـانک انی کُنتُ من الظالمین"
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed
۸ فروردين ۱۳۹۱, ۰۶:۲۷ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۹ فروردين ۱۳۹۱ ۱۱:۰۰ صبح، توسط zeinab.)
ارسال: #42
RE: شمیم خاطره
بسم الله الرحمن الرحیم

سلام به یاران قرآنی

خاطره تفحص:هروقت از منطقه بر میگشتیم بطری آب من خالی بود،امابطری آب مجیدپازوکی پربود.تواون

حرارت لب به آب نمیزد.همیشه دنبال یه جای خاص بود.نزدیک ظهرروی یه تپه نشسته بودیم واطرافو نگاه

میکردیم که مجیدبلندشد.خیلی حالش عجیب بود.تاحالااینطوری ندیده بودیمش،مرتب میگفت پیداکردم،این

همون بلدوزره))یک خاکریزبودکه جلوش سیم خارداربود.روی سیم ها2شهیدافتاده بودند وپشت

سرشون14شهید.مجیدبعضی از اونارو به اسم میشناخت.جمجمه شهداروی زمین افتاده بود.مجیدبطری آب

رو برداشت،روی دندانهای جمجمه میریخت و گریه میکردومیگفت(بچه ها! ببخشیداون

شب بهتون آب ندادم.به خدانداشتم.تازه،آب براتون ضررداشت!...مجید روضه خوان شده بودو...

به نقل از موسسه روایت سیره شهدا
[تصویر:  656rxq8m22thbcazcb9ry3_1_.jpg]

یاد شهدایمان بخیر!

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟

[تصویر:  sisOJG_400.jpg]
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed
۷ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۲۴ صبح
ارسال: #43
RE: شمیم خاطره
بسم الله الرحمن الرحیم

هم قد گلوله ی توپ بود؛

گفتم:چه جوری اومدی اینجا؟

گفت:باالتماس!

_چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟

_با التماس!

به شوخی گفتم:می دونی آدم چه جوری شهید میشه؟

لبخندی زد و گفت:باالتماس!

.........تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم خیلی التماس کرده!

یاد شهدایمان بخیر!

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟

[تصویر:  sisOJG_400.jpg]
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، منتظر
۱۰ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۵۸ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۲ خرداد ۱۳۹۱ ۰۲:۱۵ عصر، توسط zeinab.)
ارسال: #44
RE: شمیم خاطره
بسم الله الرحمن الرحیم

فاطمه الزهرا علیها السلام:

((فرض الله الصیام تثبیتا للاخلاص)):خداوند روزه را برای استواری اخلاص واجب فرمود

******---------------------:::::::::::::::::::::::::::::::::

جوان.23ساله.آمریکا.برای آموزش توپخانه رفته بود،اما حتی نماز شبش ترک نمی شد.رفاقت خاصی هم با روزه داشت.همیشه دوشنبه پنج شنبه هر

هفته...رجب،شعبان و رمضان را روزه بود،شهید علی صیاد شیرازی را می گویم.

(از کتاب بچه های محله تو ومن)

یاد شهدایمان بخیر!

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟

[تصویر:  sisOJG_400.jpg]
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، safirashgh ، آشنای غریب
۱۱ خرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۳۲ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۲ خرداد ۱۳۹۱ ۰۲:۱۴ عصر، توسط zeinab.)
ارسال: #45
RE: شمیم خاطره
بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

شهید سید مرتضی آوینی: ((گمنامی برای شهرت پرست ها درد آور است.اگر نه،همه اجرها در گمنامی است.))

---------------------------------------------------------------------------------------
پلاکش را آرام باز کرد و انداخت داخل رود خانه.دستش را گرفتم وبا عصبانیت گفتم: ((این چه کاری بود کردی؟)) اشک از چشمانش سرازیر شد...

سرش را بالا آورد و گفت: ((حاجی!من سید هستم.می خواهم مثل مادرم زهرا علیها السلام گمنام بمانم.))

(از کتاب بچه های محله تو ومن)

یاد شهدایمان بخیر!

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟

[تصویر:  sisOJG_400.jpg]
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، hamed
۱۱ خرداد ۱۳۹۱, ۰۳:۵۸ عصر
ارسال: #46
RE: شمیم خاطره
اون فقط 16سالش بود که قصد جبهه رو کردوبابا چون درسش خوب بود میگفت:با درس خوندنم میتونی به جامعت خدمت کنی و پنهان از چشم پدردوره آموزشی روگذروند.یکی از روزا وقتی از ماشین به بیرون پریده بود زانوش آسیب میبینه ودکترش گفت:چند سال دیگه باید عمل کنه.ناامید نشد حتی رو ورقه رضایت نامه به جای بابا خودش امضا کرده بود.یک هفته به اعزامش، دوم دبیرستانیها رو بردن اردو اونم بینشون بود. مربی چند ساعتی تنهاشون میذاره متاسفانه وقتی برمیگرده اون تو آب غرق شده بود .درسته هیچوقت به آرزوش نرسید ولی همه کسانی که میشناختنش نام شهید روبه وی دادند .برادر عزیزی که روحش بزرگ ،فکرش وسیع، مهربان واز خود گذشته بود.سعید جان همیشه در قلب من خواهی ماند . روح پدرم نیز شاد.

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط zeinab ، hamed
۱۲ خرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۱۱ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۲ خرداد ۱۳۹۱ ۰۲:۱۴ عصر، توسط zeinab.)
ارسال: #47
RE: شمیم خاطره
بسم الله الرحمن الرحیم

امام صادق علیه السلام: ((افضل الجهاد الصوم فی الحر)):برترین جهاد،روزه گرفتن در هوای گرم است.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

تابستان بود.40_50درجه بالای صفر.گرما همه را کلافه می کرد.اگر چندپارچ آب یخ هم می خوردی،تشنگی رهایت نمی کرد!

برنامه ی سنگر را تقسیم کرده بودند.دوروز چند نفر روزه می گرفتند و بقیه از آنها پرستاری می کردند وبادشان می زدند.دو روز بعدی جایشان را باهم عوض

می کردند.

(از کتاب بچه های محله تو ومن)

یاد شهدایمان بخیر!

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟

[تصویر:  sisOJG_400.jpg]
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed
۱۳ خرداد ۱۳۹۱, ۰۸:۳۸ صبح
ارسال: #48
RE: شمیم خاطره
بسم الله الرحمن الرحیم

امیر المومنین علیه السلام: ((العمل العمل،ثم النهایه،والاستقامه الاستقامه)) :کارکنید کار کنید،آن گاه به پایانش برسانید،و ایستادگی کنید،ایستادگی کنید...
________________________________________________________________________________​__

14سالش بیشتر نبود.وقتی پشت لودر می نشست،مثل شیر می غرید و خاکریز می زد.والفجر8بود.وسه راهی شهید سلیمان خاطر فاو.تک تیرانداز های

دشمن رهاش نمی کردند.8تا تیر خورد.اما خاکریز باید تمام می شد.نهمین تیر خورد تو پیشانی اش و...

(از کتاب بچه های محله تو ومن)

یاد شهدایمان بخیر!

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟

[تصویر:  sisOJG_400.jpg]
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed
۲۵ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۲۵ صبح
ارسال: #49
RE: شمیم خاطره
بسم الله الرحمن الرحیم

شهید سید مرتضی آوینی: ((...بدان که سینه تو نیز آسمان لا یتناهی است با قلبی که در آن چشمه ی

خورشید می وشد و گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن : (حسین ع ،حسین ع ،حسین ع

،حسین ع .) نمی تپد،حسین حسین می کند.

_____________________________________________________________________________

همه هز بوی عطرش می شناختندش. هرکجا می رفت آنجا را نیز خوشبو می کرد.وقتی از نام عطرش می

پرسیدیم،همیشه جواب سر بالا می داد.

شهید که شد در وصیت نامه اش نوشته بود: ((به خدا قسم،هیچ گاه به خودم عطر نزدم. هر وقت می

خواستم معطر شوم از ته دل می گفتم : (( یا حسین ع)).

(از کتاب بچه های محله تو ومن)

یاد شهدایمان بخیر!

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟

[تصویر:  sisOJG_400.jpg]
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed
۳۰ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۱۸ صبح
ارسال: #50
ده خاطره از شهید مهدی زین الدین
بسم الله الرحمن الرحیم


ده خاطره از شهید مهدی زین الدین

1) عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم:«چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت:«نمی خواست. خودمون بندش می اوریم.»

2) عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

3) سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.
ادامه دارد

یاد شهدایمان بخیر!

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟

[تصویر:  sisOJG_400.jpg]
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا