درس های زندگى/کوتاه
۱۹ آذر ۱۳۸۸, ۰۴:۲۶ عصر
ارسال: #7
|
|||
|
|||
RE: تلاش آخر
... ادامه
او مات ومبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید . اما ... می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد !!! قدری ایستاد .... بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد . بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم . آن وقت شروع به دویدن کرد ، زندگی را به سر و رویش باشید ، زندگی را بویید و زندگی را نوشید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود ، می تواند بال بزند ، می تواند با روی خورشید بگذارد ، می تواند ... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد ، اما ... اما در همان یک روز دست بر بوست درخت کشید ، روی چمن خوابید ، کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابر ها را دید ، به آن هایی گه نمی شناختندش سلام کرد ، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد . او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته است !!! |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
5 مهمان
5 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا