درس های زندگى/کوتاه
۱۸ آذر ۱۳۸۸, ۱۲:۳۳ عصر
ارسال: #6
|
|||
|
|||
تلاش آخر
دو روز مانده به بایان جهان . تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است .
تقویمش بر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود . بریشان شد و آشفته و عصبانی ... نزد خدا رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد . داد زد و بد و بیراه گفت . خدا سکوت کرد ! آسمان و زمین را به هم ریخت . خدا سکوت کرد ! جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت . خدا سکوت کرد ! به بر و بای فرشته و انسان بیچید . خدا سکوت کرد ! کفر گفت و سجاده دور انداخت . خدا سکوت کرد ! و ... دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد . خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت ! تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی .تنها یک روز دیگر باقیست !!! بیا و لا اقل این یک روز را زندگی کن . لا به لای هق هقش گفت : اما یک روز ........ با یک روز چه کار می توان کرد ........ - خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید ! و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن . ادامه دارد ... |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان
2 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا