درس های زندگى/کوتاه
۲۵ دي ۱۳۸۹, ۰۹:۲۲ عصر
ارسال: #59
|
|||
|
|||
مستحق
شب سردي بود، پيرزن بيرون ميوه فروشي زل زده بود به مردمي که ميوه ميخريدن.
شاگرد ميوه فروش تند تند پاکت هاي ميوه رو توي ماشين مشتري ها ميذاشت و انعام ميگرفت ... پيرزن باخودش فکر ميکرد چي ميشد اونم ميتونست ميوه بخره ببره خونه ... رفت نزديک تر ... چشمش افتاد به جعبه چوبي بيرون مغازه که ميوه هاي خراب و گنديده داخلش بود ... با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه ... ميتونست قسمت هاي خراب ميوه ها رو جدا کنه وبقيه رو بده به بچه هاش ... هم اسراف نميشد هم .... بچه هاش شاد ميشدن ... برق خوشحالي توي چشماش دويد ..ديگه سردش نبود ! پيرزن رفت جلو نشست پاي جعبه ميوه .... تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد ميوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پيرزن زود بلند شد ...خجالت کشيد ! چند تا از مشتريها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت ... دوباره سردش شد ! راهش رو کشيد رفت ... چند قدم دور شده بود که يه خانمي صداش زد : مادر جان ...مادر جان ! پيرزن ايستاد ... برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتويي لبخندي زد و بهش گفت اينارو براي شما گرفتم ! سه تا پلاستيک دستش بود پر از ميوه ... موز و پرتغال و انار .... پيرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه..... مُو مُستَحق نيستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من ... مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ... اگه اينارو نگيري دلمو شکستي ! جون بچه هات بگير ! زن منتظر جواب پيرزن نموند ... ميوه هارو داد دست پيرزن و سريع دور شد ... پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن رو نگاه ميکرد ... قطره اشکي که تو چشمش جمع شده بود غلتيد روي صورتش ... دوباره گرمش شده بود ... با صداي لرزاني گفت : پير شي ننه .... پير شي ! خير ببيني اين شب چله مادر! از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم
|
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
6 مهمان
6 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا