ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امیتازات: 4.55
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان هاي واقعی
۲۱ دي ۱۳۹۰, ۱۰:۰۴ عصر
ارسال: #26
Star RE: یک داستان واقعی
چند قدم مانده به مرگ ...
[/font]
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر

داشت میرفت

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم،

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

[font=Verdana]باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
منبع: mstory.mihanblog.com

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مریم گلی ، هُدهُد صبا ، Entezar ، safirashgh ، مهدی عبادی
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
داستان هاي واقعی - مشکات - ۶ بهمن ۱۳۸۸, ۱۰:۱۱ صبح
RE: یک داستان واقعی - sanazm - ۱ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۶:۳۷ عصر
RE: یک داستان واقعی - ذوالقرنین - ۲۱ مرداد ۱۳۸۹, ۰۱:۰۷ عصر
RE: یک داستان واقعی - ضحی - ۲۲ مرداد ۱۳۸۹, ۰۶:۲۲ عصر
RE: یک داستان واقعی - ضحی - ۲۴ مرداد ۱۳۸۹, ۱۲:۰۸ عصر
RE: یک داستان واقعی - ذوالقرنین - ۴ مهر ۱۳۸۹, ۰۳:۴۲ عصر
RE: یک داستان واقعی - Afkhami - ۴ مهر ۱۳۸۹, ۰۸:۰۳ عصر
RE: یک داستان واقعی - ذوالقرنین - ۵ مهر ۱۳۸۹, ۰۴:۰۴ عصر
RE: یک داستان واقعی - faezeh - ۱۱ مهر ۱۳۸۹, ۱۱:۰۷ عصر
RE: یک داستان واقعی - ضحی - ۵ اسفند ۱۳۸۹, ۱۱:۵۷ صبح
RE: یک داستان واقعی - ضحی - ۱۸ اسفند ۱۳۸۹, ۰۵:۲۸ عصر
RE: یک داستان واقعی - هُدهُد صبا - ۱۸ اسفند ۱۳۸۹, ۰۷:۴۶ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۸ اسفند ۱۳۸۹, ۱۱:۴۵ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۲۷ فروردين ۱۳۹۰, ۱۰:۰۳ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۱ آبان ۱۳۹۰, ۰۴:۰۴ عصر
RE: یک داستان واقعی - مریم گلی - ۱۳ آبان ۱۳۹۰, ۰۵:۱۴ عصر
RE: انسان!!! - hamed - ۹ دي ۱۳۹۰, ۰۶:۳۵ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۳ دي ۱۳۹۰, ۰۸:۴۶ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۲۱ دي ۱۳۹۰ ۱۰:۰۴ عصر
RE: یک داستان واقعی - مریم گلی - ۲۲ دي ۱۳۹۰, ۱۰:۳۶ صبح
امر به معروف!!!!!!!! - خادم شهدا - ۲۲ بهمن ۱۳۹۰, ۱۲:۱۰ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۲ اسفند ۱۳۹۰, ۰۹:۴۰ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۰ اسفند ۱۳۹۰, ۰۹:۴۲ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۷ اسفند ۱۳۹۰, ۱۰:۴۸ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۹ اسفند ۱۳۹۰, ۱۰:۴۴ صبح
RE: یک داستان واقعی - ترنم بهاری - ۱۹ اسفند ۱۳۹۰, ۰۱:۱۷ عصر
RE: بدترین پسر منطقه (داستان واقعی) - hamed - ۲۷ اسفند ۱۳۹۰, ۰۲:۰۴ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۲ فروردين ۱۳۹۱, ۰۶:۴۰ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۴ خرداد ۱۳۹۱, ۰۶:۲۷ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۲۴ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۴۹ صبح
RE: یک داستان واقعی - Entezar - ۶ تير ۱۳۹۱, ۱۰:۴۷ صبح
RE: یک داستان واقعی - mass night wolf - ۶ تير ۱۳۹۱, ۰۳:۳۷ عصر
RE: یک داستان واقعی - Entezar - ۱۳ تير ۱۳۹۱, ۱۲:۱۵ عصر
RE: یک داستان واقعی - Entezar - ۲۴ تير ۱۳۹۱, ۱۰:۲۶ عصر
RE: یک داستان واقعی - seraj73 - ۲۸ تير ۱۳۹۱, ۰۶:۵۱ عصر
چرا زن ها می گریند !؟ ( زبان خدا) - Entezar - ۳۰ تير ۱۳۹۱, ۱۲:۲۱ صبح
RE: یک داستان واقعی - مریم گلی - ۱ مرداد ۱۳۹۱, ۰۸:۴۸ صبح
وصیت نامه اسکندر... - Entezar - ۷ مرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۳۶ صبح
داستان کوتاه جالب !!؟ - Entezar - ۱۰ مرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۲۱ صبح
واقعا خدا عادل است؟؟؟؟؟؟ - Entezar - ۱۴ مرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۳۷ صبح
داستان 4 برادر و هدیه شان به مادر ... - Entezar - ۲۳ مرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۰۵ صبح
داستانک؛ قدر خانواده ات را بدان... - Entezar - ۲۸ مرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۱۶ صبح
RE: یک داستان واقعی - mass night wolf - ۱۲ شهريور ۱۳۹۱, ۱۲:۲۲ عصر
RE: یک داستان واقعی - گمنام - ۱۱ مهر ۱۳۹۱, ۰۷:۵۳ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۵ دي ۱۳۹۱, ۰۸:۵۴ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۲۴ بهمن ۱۳۹۱, ۱۰:۵۶ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۹ اسفند ۱۳۹۱, ۰۹:۲۵ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۹ مرداد ۱۳۹۲, ۰۷:۳۶ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۷ شهريور ۱۳۹۲, ۱۱:۴۱ صبح
RE: یک داستان واقعی - آشنای غریب - ۱۸ آبان ۱۳۹۲, ۰۴:۲۹ عصر
یک داستان واقعی - Entezar - ۲۷ آبان ۱۳۹۲, ۰۳:۱۸ عصر
RE: یک داستان واقعی - Bitanem - ۲۷ آبان ۱۳۹۲, ۰۳:۲۰ عصر
RE: یک داستان واقعی - Bitanem - ۳ آذر ۱۳۹۲, ۰۱:۵۱ عصر
عشق... - Entezar - ۱۱ آذر ۱۳۹۲, ۰۳:۵۶ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۳۰ مهر ۱۳۹۳, ۰۹:۱۹ صبح
RE: داستان هاي واقعی - hamed - ۷ آبان ۱۳۹۳, ۱۰:۰۲ صبح
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۲۶ آبان ۱۳۹۳, ۰۹:۰۹ صبح
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۲۶ فروردين ۱۳۹۴, ۱۰:۱۲ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۳۰ فروردين ۱۳۹۴, ۱۰:۳۹ عصر
RE: داستان هاي واقعی - hamed - ۸ مرداد ۱۳۹۵, ۰۳:۵۹ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۲ مهر ۱۳۹۵, ۰۶:۴۹ صبح
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۴ مهر ۱۳۹۵, ۱۰:۳۷ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۴ آبان ۱۳۹۵, ۱۱:۴۰ صبح
RE: داستان هاي واقعی - hamed - ۱۳ آبان ۱۳۹۵, ۰۴:۱۳ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۶ دي ۱۳۹۵, ۱۱:۰۳ صبح
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۱۲ دي ۱۳۹۵, ۱۱:۰۳ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۱۰ اسفند ۱۳۹۵, ۱۱:۲۲ عصر
RE: داستان هاي واقعی - hamed - ۲ فروردين ۱۳۹۶, ۰۷:۱۱ صبح
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶, ۱۰:۱۳ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۲۷ تير ۱۳۹۶, ۱۱:۵۳ صبح
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۳۱ تير ۱۳۹۶, ۱۱:۲۴ صبح
RE: داستان هاي واقعی - mahsa-nita - ۳۱ تير ۱۳۹۶, ۰۲:۴۳ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۱۶ مهر ۱۳۹۶, ۱۱:۲۳ عصر
RE: داستان هاي واقعی - hamed - ۲۰ مهر ۱۳۹۶, ۰۱:۴۰ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۱ تير ۱۴۰۱, ۰۴:۴۸ عصر
حکایت پیرمرد و بچه ها - safirashgh - ۱۹ بهمن ۱۳۸۸, ۰۱:۱۱ صبح
RE: حکایت پیرمرد و بچه ها - کبوتر حرم - ۲۰ بهمن ۱۳۸۸, ۱۲:۱۱ عصر
آبرو - مشکات - ۵ مهر ۱۳۹۰, ۰۹:۳۴ عصر
RE: آبرو - hamed - ۵ مهر ۱۳۹۰, ۱۰:۲۶ عصر
RE: آبرو - فاطمه گل - ۶ مهر ۱۳۹۰, ۱۰:۲۱ صبح
RE: حکایت پیرمرد و بچه ها - hamed - ۶ مهر ۱۳۹۰, ۱۰:۲۷ عصر
هر که بامش بیش برف بیشتر - paramis - ۲۶ آذر ۱۳۹۰, ۱۲:۴۳ عصر
آرامش شمع - nafas - ۸ اسفند ۱۳۹۰, ۰۱:۱۷ عصر
دانشجویی به استاد خود گفت: - helma - ۲۷ خرداد ۱۳۹۲, ۱۲:۰۳ صبح
.... - Bitanem - ۲۶ آبان ۱۳۹۲, ۰۱:۴۱ عصر

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا