تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
داستان هاي واقعی - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: داستان هاي واقعی (/thread-252.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9


داستان هاي واقعی - مشکات - ۶ بهمن ۱۳۸۸ ۱۰:۱۱ صبح

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»
منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»
منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.
خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»
رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»
خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:
دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.

تن آدمی شریف است به جان آدمی.:. نه همین لباس زیباست نشان آدمیت



حکایت پیرمرد و بچه ها - safirashgh - ۱۹ بهمن ۱۳۸۸ ۰۱:۱۱ صبح

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار توسط همان سه پسر هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰۰۰ تومان به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید . بچه هاخوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیر مرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومان بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟بچه ها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد .

پ . ن : گاهی اوقات با کمی تفکر می تونیم خیلی از مشکلات را حل کنیم


RE: حکایت پیرمرد و بچه ها - کبوتر حرم - ۲۰ بهمن ۱۳۸۸ ۱۲:۱۱ عصر

خیلی بامره بود.واقعاً جالب بود.


RE: یک داستان واقعی - sanazm - ۱ ارديبهشت ۱۳۸۹ ۰۶:۳۷ عصر

خیلی عالی بود متاسفانه ما انسان ها براساس ظاهر همدیگر قضاوت میکنیم


RE: یک داستان واقعی - ذوالقرنین - ۲۱ مرداد ۱۳۸۹ ۰۱:۰۷ عصر

۲۴ سپتامبر ۱۹۱۴.ارتشهای آلمان بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم

میجنگیدند. شب کریسمس جنگ را تعطیل میکنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را

جشن بگیرند. در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقهء خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به

خواندن ترانه کریسمس مبارک میکند.صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر میشنوند

و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان میروند.آن شب

سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام میخورند و کریسمس را جشن میگیرند ولی هر ۳ فرمانده

توافق میکنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنک را از سر بگیرند!

صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمیرفت.شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند

که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان میدادند!چند ساعت که گذشت

باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی ۳ نماینده ارتشها تصمیم بر این گرفته شد که

برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.آنها آنقدر با هم رفیق میشوند که با هم عکس

میگیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر میدهند تا بعد از جنگ به کشور های هم

سفر کنند!کار به جایی میرسد که این ۳ ارتش به هم پناه میدهند و ...

تنها چیزی که باعث میشود تا قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان

فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست!

سالها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت ۱۵هزار

یورو میخرد .پل مک کارتنی هم در ویدئوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و

سال ۲۰۰۵ هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام "کریسمس مبارک"

می سازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش

درآمد.


RE: یک داستان واقعی - ضحی - ۲۲ مرداد ۱۳۸۹ ۰۶:۲۲ عصر

خدايا به قضايت راضيم


يكي از شاگردان مرحوم الهي قمشه اي نقل كرد: آن جناب سفري به آستانه بوسي حضرت

رضاعليه السلام به مشهد مشرف شد. شبي در حرم حضرت رضا عرضه مي دارد: يابن رسول

اللَّه شما داراي مقام رضاي كامل هستيد، از حضرت حق بخواهيد ذره اي از اين مقام به اين

فقير عنايت كند. وقتي از حرم خارج مي شود، ماشيني در خيابان به او مي زند، وقتي چشم باز

مي كند خود را روي تخت بيمارستان مي بيند، سؤال مي كند چه شده؟

مي گويند: تصادف كرده ايد و راننده اي كه به شما زده دستگير شده و اينجاست، مي فرمايد:

كاغذ و قلمي به من بدهيد. يك رضايت نامه كامل مي نويسد و دستور مي دهد راننده را آزاد

كنيد، زيرا من چند لحظه قبل در حرم حضرت رضا از خداوند عزيز طلب مقام رضا كردم، و اين

مصيبت، برق اول اين مقام جهت امتحان استعداد و ادعاي من است، اگر در همين مرحله اول

زبان و دل به گله و شكايت باز كنم از به دست آوردن اين عنايت محروم خواهم گرديد!!


منبع : استاد حسين انصاريان: مجموعه داستان هاي عرفان اسلامي، ج 2، ص 55


RE: یک داستان واقعی - ضحی - ۲۴ مرداد ۱۳۸۹ ۱۲:۰۸ عصر

چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!


مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا کريمخان را ملاقات کند. سربازان مانع

ورودش مي شوند. خان زند در حال کشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد

ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد که مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند مي رسد. خان از وي مي پرسد که چه شده است اين چنين ناله و فرياد

مي کني؟

مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم.


خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو کجا بودي؟

مرد مي گويد من خوابيده بودم.

خان مي گويد خب چرا خوابيدي که مالت را ببرند؟

مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد آن چنان که استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق

آزادي خواهان مي شود .

مرد مي گويد : چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!

خان بزرگ زند لحظه اي سکوت مي کند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران کنند.

و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم .
ExclamationExclamationIdea


RE: یک داستان واقعی - ذوالقرنین - ۴ مهر ۱۳۸۹ ۰۳:۴۲ عصر

''شجاعت يعني چه؟''

يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که:

''شجاعت يعني چه؟''

محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود :

'' شجاعت يعني اين ''

و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته يود ! اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون ...استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند

فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟
.
.
.

.
.
.
.
!!!دکتر شریعتی!!!


RE: یک داستان واقعی - Afkhami - ۴ مهر ۱۳۸۹ ۰۸:۰۳ عصر

salam
aali bod vali be nazaram shahidan shojaane vaghei hastan .
chon age az darsi nomre nagiri dobare mitoni emtehan bedi vali jon dadan
tajdidi nadare
salam

daste shoma dard nakone
ba ein matalebe ziba


RE: یک داستان واقعی - ذوالقرنین - ۵ مهر ۱۳۸۹ ۰۴:۰۴ عصر

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.

روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد

میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…

به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.

با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.

این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»

روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون...!!!

دو چيز را پاياني نيست : يکي جهان هستي و ديگري حماقت انسان .

البته در مورد اولي مطمئن نيستم!!!

آلبرت انيشتين