ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امیتازات: 4.55
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان هاي واقعی
۱۸ اسفند ۱۳۸۹, ۱۱:۴۵ عصر
ارسال: #15
RE: یک داستان واقعی
یک شب در فرودگاه زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود. زن ، برای اینکه یک جوری این وقت را پر کند به کتابفروشی فرودگاه رفت کتابی گرفت، سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست. زن غرق مطالعه بود که ناگاه متوجه مردی شد که در کنار او نشسته بود. و بدون هیچ شرم و حیایی یکی دو تا از کلوچه های او را برداشت و شروع به خوردن کرد . زن برای اینکه مشکل و ناراحتی پیش نیاید چیزی نگفت و اصلا به روی خود نیاورد. و همچنان که به مطالعه کتاب ادامه میداد هر از چندگاهی کلوچه ای را هم برمیداشت و میخورد . زن به ساعتش نگاهی انداخت و در همین حال متوجه شد که "دزد" بی چشم و رو پاکت کلوچه اش را تقریبا خالی کرده است. هر چه میگذشت زن خشمگین تر میشد . با خود اندیشید که اگر من آدم خوبی نبودم بی هیچ شک و تردیدی چشمش را کبود کرده بودم. با هر کلوچه ای که زن از توی پاکت برمیداشت مرد نیز برمیداشت. وقتی که فقط یک کلوچه در داخل پاکت مانده بود زن ماند که چه کند، که ناگهان متوجه شد آن مرد در حالی که لبخندی بر چهره اش نقش بسته بود آخرین کلوچه را از پاکت برداشت و آنرا نصف کرد و در حالی که نصف کلوچه را به طرف زن دراز میکرد نصف دیگر را توی دهانش گذاشت و خورد. زن با عصبانیت نصف کلوچه را از دست مرد قاپید و پیش خود گفت : " اوه ، این مرد نه تنها دیوانه است بلکه بسیار بی ادب هم تشریف دارد. عجب آدمی ! حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد." این زن در طول عمرش به خاطر نداشت که این چنین آزرده خاطر شده باشد به همین دلیل وقتی که پرواز او را اعلام کردند از ته دل نفس راحتی کشید. وسایلش را جمع کرد و بی آنکه حتی نیم نگاهی به دزد نمک نشناس بیفکند راه خود را گرفت و رفت. زن سوار هواپیما شد و در صندلیش جا گرفت. سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحه باقیمانده را نیز به اتمام برساند. دستش را که توی کیفش برد ، متوجه شد در کیفش چیز دیگری غیر از کتاب هم هست. آنرا به بیرون آورد. آنچه که او در جلوی چشمانش دید ، پاکت کلوچه ای بود که یکی دو ساعت پیش خریده بود!!

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ضحی ، هُدهُد صبا ، zeinab ، مهدی عبادی
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
داستان هاي واقعی - مشکات - ۶ بهمن ۱۳۸۸, ۱۰:۱۱ صبح
RE: یک داستان واقعی - sanazm - ۱ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۶:۳۷ عصر
RE: یک داستان واقعی - ذوالقرنین - ۲۱ مرداد ۱۳۸۹, ۰۱:۰۷ عصر
RE: یک داستان واقعی - ضحی - ۲۲ مرداد ۱۳۸۹, ۰۶:۲۲ عصر
RE: یک داستان واقعی - ضحی - ۲۴ مرداد ۱۳۸۹, ۱۲:۰۸ عصر
RE: یک داستان واقعی - ذوالقرنین - ۴ مهر ۱۳۸۹, ۰۳:۴۲ عصر
RE: یک داستان واقعی - Afkhami - ۴ مهر ۱۳۸۹, ۰۸:۰۳ عصر
RE: یک داستان واقعی - ذوالقرنین - ۵ مهر ۱۳۸۹, ۰۴:۰۴ عصر
RE: یک داستان واقعی - faezeh - ۱۱ مهر ۱۳۸۹, ۱۱:۰۷ عصر
RE: یک داستان واقعی - ضحی - ۵ اسفند ۱۳۸۹, ۱۱:۵۷ صبح
RE: یک داستان واقعی - ضحی - ۱۸ اسفند ۱۳۸۹, ۰۵:۲۸ عصر
RE: یک داستان واقعی - هُدهُد صبا - ۱۸ اسفند ۱۳۸۹, ۰۷:۴۶ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۸ اسفند ۱۳۸۹ ۱۱:۴۵ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۲۷ فروردين ۱۳۹۰, ۱۰:۰۳ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۱ آبان ۱۳۹۰, ۰۴:۰۴ عصر
RE: یک داستان واقعی - مریم گلی - ۱۳ آبان ۱۳۹۰, ۰۵:۱۴ عصر
RE: انسان!!! - hamed - ۹ دي ۱۳۹۰, ۰۶:۳۵ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۳ دي ۱۳۹۰, ۰۸:۴۶ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۲۱ دي ۱۳۹۰, ۱۰:۰۴ عصر
RE: یک داستان واقعی - مریم گلی - ۲۲ دي ۱۳۹۰, ۱۰:۳۶ صبح
امر به معروف!!!!!!!! - خادم شهدا - ۲۲ بهمن ۱۳۹۰, ۱۲:۱۰ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۲ اسفند ۱۳۹۰, ۰۹:۴۰ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۰ اسفند ۱۳۹۰, ۰۹:۴۲ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۷ اسفند ۱۳۹۰, ۱۰:۴۸ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۹ اسفند ۱۳۹۰, ۱۰:۴۴ صبح
RE: یک داستان واقعی - ترنم بهاری - ۱۹ اسفند ۱۳۹۰, ۰۱:۱۷ عصر
RE: بدترین پسر منطقه (داستان واقعی) - hamed - ۲۷ اسفند ۱۳۹۰, ۰۲:۰۴ عصر
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۱۲ فروردين ۱۳۹۱, ۰۶:۴۰ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۴ خرداد ۱۳۹۱, ۰۶:۲۷ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۲۴ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۴۹ صبح
RE: یک داستان واقعی - Entezar - ۶ تير ۱۳۹۱, ۱۰:۴۷ صبح
RE: یک داستان واقعی - mass night wolf - ۶ تير ۱۳۹۱, ۰۳:۳۷ عصر
RE: یک داستان واقعی - Entezar - ۱۳ تير ۱۳۹۱, ۱۲:۱۵ عصر
RE: یک داستان واقعی - Entezar - ۲۴ تير ۱۳۹۱, ۱۰:۲۶ عصر
RE: یک داستان واقعی - seraj73 - ۲۸ تير ۱۳۹۱, ۰۶:۵۱ عصر
چرا زن ها می گریند !؟ ( زبان خدا) - Entezar - ۳۰ تير ۱۳۹۱, ۱۲:۲۱ صبح
RE: یک داستان واقعی - مریم گلی - ۱ مرداد ۱۳۹۱, ۰۸:۴۸ صبح
وصیت نامه اسکندر... - Entezar - ۷ مرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۳۶ صبح
داستان کوتاه جالب !!؟ - Entezar - ۱۰ مرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۲۱ صبح
واقعا خدا عادل است؟؟؟؟؟؟ - Entezar - ۱۴ مرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۳۷ صبح
داستان 4 برادر و هدیه شان به مادر ... - Entezar - ۲۳ مرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۰۵ صبح
داستانک؛ قدر خانواده ات را بدان... - Entezar - ۲۸ مرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۱۶ صبح
RE: یک داستان واقعی - mass night wolf - ۱۲ شهريور ۱۳۹۱, ۱۲:۲۲ عصر
RE: یک داستان واقعی - گمنام - ۱۱ مهر ۱۳۹۱, ۰۷:۵۳ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۵ دي ۱۳۹۱, ۰۸:۵۴ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۲۴ بهمن ۱۳۹۱, ۱۰:۵۶ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۹ اسفند ۱۳۹۱, ۰۹:۲۵ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۹ مرداد ۱۳۹۲, ۰۷:۳۶ صبح
RE: یک داستان واقعی - hamed - ۷ شهريور ۱۳۹۲, ۱۱:۴۱ صبح
RE: یک داستان واقعی - آشنای غریب - ۱۸ آبان ۱۳۹۲, ۰۴:۲۹ عصر
یک داستان واقعی - Entezar - ۲۷ آبان ۱۳۹۲, ۰۳:۱۸ عصر
RE: یک داستان واقعی - Bitanem - ۲۷ آبان ۱۳۹۲, ۰۳:۲۰ عصر
RE: یک داستان واقعی - Bitanem - ۳ آذر ۱۳۹۲, ۰۱:۵۱ عصر
عشق... - Entezar - ۱۱ آذر ۱۳۹۲, ۰۳:۵۶ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۳۰ مهر ۱۳۹۳, ۰۹:۱۹ صبح
RE: داستان هاي واقعی - hamed - ۷ آبان ۱۳۹۳, ۱۰:۰۲ صبح
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۲۶ آبان ۱۳۹۳, ۰۹:۰۹ صبح
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۲۶ فروردين ۱۳۹۴, ۱۰:۱۲ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۳۰ فروردين ۱۳۹۴, ۱۰:۳۹ عصر
RE: داستان هاي واقعی - hamed - ۸ مرداد ۱۳۹۵, ۰۳:۵۹ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۲ مهر ۱۳۹۵, ۰۶:۴۹ صبح
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۴ مهر ۱۳۹۵, ۱۰:۳۷ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۴ آبان ۱۳۹۵, ۱۱:۴۰ صبح
RE: داستان هاي واقعی - hamed - ۱۳ آبان ۱۳۹۵, ۰۴:۱۳ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۶ دي ۱۳۹۵, ۱۱:۰۳ صبح
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۱۲ دي ۱۳۹۵, ۱۱:۰۳ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۱۰ اسفند ۱۳۹۵, ۱۱:۲۲ عصر
RE: داستان هاي واقعی - hamed - ۲ فروردين ۱۳۹۶, ۰۷:۱۱ صبح
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶, ۱۰:۱۳ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۲۷ تير ۱۳۹۶, ۱۱:۵۳ صبح
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۳۱ تير ۱۳۹۶, ۱۱:۲۴ صبح
RE: داستان هاي واقعی - mahsa-nita - ۳۱ تير ۱۳۹۶, ۰۲:۴۳ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۱۶ مهر ۱۳۹۶, ۱۱:۲۳ عصر
RE: داستان هاي واقعی - hamed - ۲۰ مهر ۱۳۹۶, ۰۱:۴۰ عصر
RE: داستان هاي واقعی - آشنای غریب - ۱ تير ۱۴۰۱, ۰۴:۴۸ عصر
حکایت پیرمرد و بچه ها - safirashgh - ۱۹ بهمن ۱۳۸۸, ۰۱:۱۱ صبح
RE: حکایت پیرمرد و بچه ها - کبوتر حرم - ۲۰ بهمن ۱۳۸۸, ۱۲:۱۱ عصر
آبرو - مشکات - ۵ مهر ۱۳۹۰, ۰۹:۳۴ عصر
RE: آبرو - hamed - ۵ مهر ۱۳۹۰, ۱۰:۲۶ عصر
RE: آبرو - فاطمه گل - ۶ مهر ۱۳۹۰, ۱۰:۲۱ صبح
RE: حکایت پیرمرد و بچه ها - hamed - ۶ مهر ۱۳۹۰, ۱۰:۲۷ عصر
هر که بامش بیش برف بیشتر - paramis - ۲۶ آذر ۱۳۹۰, ۱۲:۴۳ عصر
آرامش شمع - nafas - ۸ اسفند ۱۳۹۰, ۰۱:۱۷ عصر
دانشجویی به استاد خود گفت: - helma - ۲۷ خرداد ۱۳۹۲, ۱۲:۰۳ صبح
.... - Bitanem - ۲۶ آبان ۱۳۹۲, ۰۱:۴۱ عصر

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا