طنز جبهه
۷ اسفند ۱۳۸۸, ۱۰:۱۴ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۶ شهريور ۱۳۹۱ ۰۷:۵۰ عصر، توسط safirashgh.)
ارسال: #1
|
|||
|
|||
طنز جبهه
برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.
راوی:آقای شالباف بسم الله الرحمن الرحیم حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی. |
|||
|
صفحه 4 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۲۰ تير ۱۳۹۱, ۰۲:۴۷ عصر
ارسال: #31
|
|||
|
|||
RE: لبخندهای پشت خاکریز
بسم الله الرحمن الرحیم
مداليوم بعضي پرواي ظاهر و باطن نداشتند، خلوت و جلوتشان يكي بود و خودي و غير خودي نيمي شناختند خصوصاً در عشق به امام، غير از ورد زباني و تبعيت قلبي و نهاني خود را به زيور نام و شمايل ايشان مي آراستند. ساده لوحي، از باب مزاح، به يكي از بسيجيان گفته بود: ـ اين چيه كه روي سينه ات سنجاق كردهاي؟(اشاره به تصوير امام) ـ باتري است(نيرو محركه) اگر نباشد قلبم كار نمي كند! منبع :پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار وشهادت
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
۲۴ تير ۱۳۹۱, ۰۲:۵۳ عصر
ارسال: #32
|
|||
|
|||
RE: لبخندهای پشت خاکریز
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام تولد رهبرمون مبارک.انشاالله خدا حفظشون کنه. جنگ جنگ تا پیروزی شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم. دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی! از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
۲۵ تير ۱۳۹۱, ۰۸:۰۳ عصر
ارسال: #33
|
|||
|
|||
RE: لبخندهای پشت خاکریز
بسم الله الرحمن الرحیم
آپاراتی دشمن راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یكی از برادران واحد گفتم: آپاراتی این نزدیكیها نیست؟ مكثی كرد و گفت: چرا چرا. پرسیدم: كجا؟ جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر فرماندهی است. برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، پسر خاله ات! اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك بكوب به مغز سرش ملاحظه منرا نكن.
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
۲۹ تير ۱۳۹۱, ۰۹:۱۶ صبح
ارسال: #34
|
|||
|
|||
RE: لبخندهای پشت خاکریز
بسم الله الرحمن الرحیم
درس خمپاره کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد: اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید! سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند. نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است. از کتاب فرهنگ جبهه
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
۶ مرداد ۱۳۹۱, ۰۴:۲۳ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۶ مرداد ۱۳۹۱ ۰۴:۲۴ عصر، توسط zeinab.)
ارسال: #35
|
|||
|
|||
RE: لبخندهای پشت خاکریز
بسم الله الرحمن الرحیم
درد و درمان كسی جرأت داشت بگوید من مریضم، هه ماشاءلله دكتر بودند. آن هم از آن فوق تخصص هایش! می ریختند سرش. یكی فشار خونش را می گرفت، البته با دندان، دیگری نبضش را بررسی می كرد، البته با نیشگون،همه بدنش می كندند، قیمه قرمه اش می كردند. بعد اظهار نظر می شد كه مثلا فشار خونش بالاست یا چربی خون دارد، آنوقت بود كه نسخه می پیچیدند. پتو را بیاورید. بیاندازید سرش، با مشت و لگد هر چه محكمتر خوب مشب و مالش بدهید، بعد آب سرد بیاورید، یقه پیراهنش را باز كنید، بلایی به سرش می آوردند كه اگر رو به قبله هم بود صدایش را در نیاورد! از کتاب فرهنگ جبهه
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
۱۰ مرداد ۱۳۹۱, ۰۶:۰۹ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ ۰۶:۰۹ عصر، توسط zeinab.)
ارسال: #36
|
|||
|
|||
RE: لبخندهای پشت خاکریز
بسم الله الرحمن الرحیم [b] آفتاب نیمه شب[/B] وقتی بی خوابی می افتاد سرمان،دلمان نمی آمد كه بگذاریم دیگران راحت بخوابند،خصوصا دوستان نزدیك.به هر بهانه ای بود بالا سرشان می رفتیم و آنها را از جا بلند می كردیم،رفیقی داشتیم،خیلی آدم رك و بی رودربایستی بود. یك شب حوالی اذان صبح رفتم به بالینش،شانه اش را چند بار تكان دادم و آهسته به نحوی كه دیگران متوجه نشوند گفتم:هی هی،بلند شو آفتاب زد. آقا چشمت روز بد نبیند،یك مرتبه پتو را كنار زد، و با صدای بلند گفت:مرد حسابی بگذار بخوابم، به من چه كه آفتاب می زند، شاید آفتاب بخواهد نیمه شب در بیاید،من هم باید نیمه شب بلند بشوم. عجب گیری افتادیم ها !!! از کتاب فرهنگ جبهه
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
۵ شهريور ۱۳۹۱, ۰۳:۱۲ عصر
ارسال: #37
|
|||
|
|||
RE: لبخندهای پشت خاکریز
بسم الله الرحمن الرحیم
روز اول بنا بود برويم عمليات. اولين روزي بود كه به سمت خط مقدم مي رفتيم. سوار كاميون بنز شديم. رانند ه كه مي توانست بفهمد ما تا چه اندازه پياده ايم و ناشي، آمد روي ركاب و گفت: به محض اينكه صداي گلوله توپ يا خمپاره شنيديد مي خوابيد كف ماشين. حركت كرد. صداي شليك توپ از فاصله دو كيلومتري كه به گوش مي رسيد، همه خيز مي رفتيم، مي افتاديم روي سر و كله هم و گاهي رانند نگه مي داشت و مي آمد ما را زير چشمي از آن بالا نگاه مي كرد و در دلش به ترس ماو اينكه به دليل نابلدي هر چه ميگفت به حرفش گوش مي كرديم، مي خنديد. خيلي لذت مي برد. از کتاب فرهنگ جبهه
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
۱۰ شهريور ۱۳۹۱, ۰۸:۲۰ عصر
ارسال: #38
|
|||
|
|||
RE: لبخندهای پشت خاکریز
بسم الله الرحمن الرحیم
گیج بازی یک رزمنده در خط مقدم! تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی بی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورند پشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد : - رشید بگوشم. - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ -شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟ - رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم. -اخوی مگه برگه کد نداری؟ - برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ دبدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم . - رشید جان از همانها که چرخ دارند! - چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟ - بابا از همانها که سفیده. - هه هه نکنه ترب می خوای. - بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره. - د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای! کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. رفاقت به سبک تانک
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
۱۵ شهريور ۱۳۹۱, ۱۱:۰۲ صبح
ارسال: #39
|
|||
|
|||
RE: لبخندهای پشت خاکریز
نيمههاي شب بود. منورها در دل سياه شب ميسوختند و تنها خطيمحو در سينه آسمان ثبت ميكردند. همراه با ديگر نيروهاي گردان سلمان ازلشكر 27 حضرت رسول (ص) در ادامه عمليات والفجر 8 در جاده فاو بهامالقصر در حال پيشروي بوديم. گلو لههاي دو شكا و تيربار دشمن، هر از چندگاه خطي سرخ بالاي سرمان نقش ميكرد. همراه (شهيد) عباس نظري وديگر بچهها، پشت سر يكديگر، جا پاي نفر جلويي پيش ميرفتيم. كنارةسمت چپ جاده گِل بود و آن طرفتر باتلاق خور عبدالله. دشمن بدجوريمقابله ميكرد و با همه تجهيزات خود ميجنگيد.
در حيني كه جلو ميرفتيم، بر حسب اتفاق من افتادم جلوي ستون. در زيرنور زرد و سرخ منور، چشمم به سيم خاردار افتاد. سيم خاردارهاي حلقوي.ظاهراً راه ديگري براي عبور نبود. ايستادم، همه ايستادند. نشستم، همهنشستند. جاي درنگ نبود. شنيده بودم در عمليات قبلي بچهها چكار كردهبودند. كمي با خودم كلنجار رفتم. نَفْسم را راضي كردم. نگاهي به لاي سيمخاردار انداختم. از مين خبري نبود. بسم ا... گويان، برخاستم. كوله پشتي ام راانداختم روي سيم خاردار. از بچههاي تخريب هم خبري نبود كه راه رابگشايند. مكث نكردم. كاري بود كه بايد انجام ميشد. اگر من نميرفتم،ديگري بايد ميرفت. پس قسمت من بود كه نفر اول ستون بودم. دستهايم را باز كردم. برخاستم، دستها كشيده، خود را پرت كردم رويسيم خاردار. لبههاي تيز آن در بدنم فرو رفت و آزارم ميداد. سعي كردم بهروي خودم نياورم تا روحيه بچهها تضعيف نشود. صورتم را به عقببرگرداندم و به نيروها كه ايستاده بودند گفتم: «برادرا بيائيد رد شويد...سريع... سريع...» كسي نيامد. هر چه منتظر ماندم خبري از نيروها نشد. يعني چه اتفاقيافتاده بود. سر و صداي بچهها ميآمد ولي از وجودشان خبري نبود. برايدلخوشي يك نفر پيدا نشد پا روي كمر من بگذارد و بگذرد. شك كردم.نگاهي به سمت راست انداختم. با تعجب ديدم بچههاي تخريب از ميان سيمخاردارها راهي باز كردهاند و نيروها راحت از آنجا ميگذرند. كسي پشتسرم نبود كه از او خجالت بكشم. از شانس بد كسي هم نبود كه كمكم كند تابرخيزم. به هر زحمتي كه بود از لاي سيم خاردار برخاستم. لباسهايم سوراخسوراخ شده بود. تنم ميسوخت. روي دستهايم خطهايي سرخ افتاده بود.خودم را به ستون نيروها رساندم. از قسمت بريدگي سيم خاردار كه خواستمبگذرم به خودم خنديدم و گفتم: آقا جون! ايثار و فداكاري به تو نيومده... مسعود دهنمكي آيا به آيات قرآن نمى انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟ سوره محمد(ص)/ آیه 24
|
|||
|
۲۷ آذر ۱۳۹۱, ۰۸:۱۶ عصر
ارسال: #40
|
|||
|
|||
RE: طنز جبهه
جلد کمپوتها
نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید. او بدون مقدمه صدایش را بلند کرد و گفت: شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید. |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان
2 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا