تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
حکایت - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: حکایت (/thread-17.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25


RE: حکایت - ذوالقرنین - ۳۰ فروردين ۱۳۸۹ ۱۲:۵۸ عصر

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "


RE: حکایت - masomi - ۳۰ فروردين ۱۳۸۹ ۰۱:۲۷ عصر

شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آنکه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.


RE: حکایت - کبوتر حرم - ۳۰ فروردين ۱۳۸۹ ۰۸:۴۴ عصر

در تاريخ آمده است: واعظى بر هارون الرشيد، خليفه عباسى، وارد شد. هارون از او درخواست ‏موعظه كرد.
واعظ گفت: اى امير المؤمنين! به نظر تو اگر به هنگام تشنگى از آب منعت كنند ‏براى خريد آن چه مقدار حاضرى بپردازى؟ هارون پاسخ داد: نصف مملكت خود را در قبال آن ‏آب مى‏دهم. واعظ گفت اى امير المؤمنين! آيا اگر اين آب بخواهد از مجراى بول خارج شود و ‏نتواند چه مقدار براى خارج شدن آن مى‏پردازى؟ گفت: نصف بقيۀ مملكتم را در قبال آن مى‏پردازم.‏

واعظ گفت: ‏پس مملكتى كه به يك شربت آب مى‏ارزد تو را فريب ندهد.

‏[عدة الدّاعي ، ابن فهد حلى‏ ، ص: 240]‏




[تصویر:  1.jpg]



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۳ ارديبهشت ۱۳۸۹ ۰۱:۱۵ عصر

فقیری تهی دست، خواجه ای ثروتمند را گفت: اگر من بر در سرای تو بمیرم، با من چه می کنی؟
خواجه گفت: تو را کفن کنم و به گور بسپارم!‏
فقیر گفت: امروز به زندگی، مرا پیراهنی پوشان، و چون بمیرم، بی کفن به خاک بسپار! ‏
خواجه بخندید و او را پیراهن بخشید.‏

‏[از لا به لای گفته ها، ص434]
نقل: حکایت و حکمت، ج2‏



[تصویر:  4poqk1t.jpg]

وقتی بنای خلقت مـــا را گذاشـــتند *****نـوری به حجــم تیره دنـــیا گذاشـتند
روح مرا به خاطر روح تو خلق کرده اند *****نام مرا به عشق تو فاطمه گذاشتند



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۶ ارديبهشت ۱۳۸۹ ۰۴:۳۳ صبح

پادشاهی مرد درويشی را در مسير خود ديد و به او گفت: درويش! هيچ به ياد ما هستی؟
درويش جواب داد: بله، وقتی خدا را فراموش می‌كنم به ياد شما می‌افتم!

[گلستان، سعدی]



[تصویر:  4poqk1t.jpg]

وقتی بنای خلقت مـــا را گذاشـــتند *****نـوری به حجــم تیره دنـــیا گذاشـتند
روح مرا به خاطر روح تو خلق کرده اند *****نام مرا به عشق تو فاطمه گذاشتند



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۳۱ ارديبهشت ۱۳۸۹ ۰۳:۲۵ عصر

مالک دینار گفت: پیش‎ ‎رابعه (عدویّه)‎ ‎ ر‎فتم . او را دیدم‎ ‎با کوزه ای شکسته که از آن وضو ساختی و آب خوردی ، و بوریایی کهنه ، و خشتی که ‏زیر‎ ‎سر نهادی. دلم به درد آمد و گفتم: ای‎ ‎رابعه‎ !‎مرا دوستان توانگر هستند‎ .‎اگر اجازه دهی، برای تو از ایشان چیزی خواهم.
‏گفت: ای مالک! غلط کرده ای‎ .‎روزی دهندۀ من و ایشان یکی نیست؟ گفتم : بلی !
گفت: درویشان را فراموش‎ ‎کرده ‏است به سبب درویشی؟ و توانگران را یاری می کند به سبب توانگری؟ گفتم‎ :‎نه.
گفت: چون حال من داند چه یادش دهم؟ او ‏چنین می خواهد ، ما نیز چنان‎ ‎خواهیم که او می خواهد.‏

‏[تذکرة الأولیا، عطار]‏

[تصویر:  1270815270.jpg]

من همون کبوترم که جا نداشت . . . . . لونه ای حتی رو شاخه ها نداشت
همه عاشقی من یه نفســــــه . . . . . یه امام رضـــــا دارم واسم بســـه



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۴ خرداد ۱۳۸۹ ۰۳:۰۲ عصر

پادشاهی با غلامی كه هرگز دريا را نديده بود، سوار كشتی شد.
غلام دچار دريازدگی شد و شروع به گريه و زاری كرد. هيچ كس نتوانست او را با حرف آرام كند. حكيمی دانا با اجازۀ پادشاه دستور داد غلام را به دريا بيندازند. پس از اينكه مدتی دست و پا زد و آب خورد! او را از دريا گرفتند. در اثر اين كار، غلام به گوشه‌ای رفت و آرام گرفت.
پادشاه از حكمت كار حكيم پرسيد و حكيم پاسخ داد:

قدر عافيت كسی داند كه به مصيبتی گرفتار آيد

[گلستان، سعدی]



[تصویر:  1270815270.jpg]

من همون کبوترم که جا نداشت . . . . . لونه ای حتی رو شاخه ها نداشت
همـه عاشقی من یه نفســــــه . . . . . یه امام رضـــــا دارم واسم بســـه



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۶ خرداد ۱۳۸۹ ۰۲:۴۹ عصر

روزی گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش میخواست با قطار مسافرت کند. هنگام سوار شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصلۀ بین قطار و سکو افتاد. وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فوری لنگۀ دیگر کفشش را نیز درآورد و همانجایی که لنگه کفش اولی افتاده بود، انداخت.
در مقابل حیرت و سؤال اطرافیانش توضیح داد:
ممکن است فقیری لنگه کفش را پیدا کند، پیش خود گفتم بک جفت کفش بهتر است یا یک لنگه کفش ؟!


[تصویر:  1270815270.jpg]

من همون کبوترم که جا نداشت . . . . . لونه ای حتی رو شاخه ها نداشت
همـه عاشقی من یه نفســــــه . . . . . یه امام رضـــــا دارم واسم بســـه



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۲۰ تير ۱۳۸۹ ۱۱:۴۸ عصر

عالمی می گفت: یاد دارم که در دوران طفولیت، بسیار متعبد بودم و شب زنده دار. یک شب در خدمت مرحوم پدرم نشسته بودم و تمام شب بیدار بوده و قرآن در دست گرفته بودم و همه همسایگان در خواب بودند. به پدر عرض کردم: چرا یکی از همسایگان، سر از خواب برنمی دارد تا دو رکعت نماز گذارد؟ چنان در خواب غفلت فرو رفته اند که گویا مرده اند.
پدر گفت: جان پدر اگر تو نیز بخوابی بهتر از آن است که غیبت مردمان کنی.

[کشکول عباسی]


[تصویر:  file.php?avatar=778_1262195426.gif]



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۲۳ تير ۱۳۸۹ ۰۲:۱۱ عصر

گویند مأمون عباسی از حسن بن سهل پرسید: بلاغت در کلام چیست؟
وزیر گفت: بلاغت آن است که عوام بفهمند و خواص بپسندند.


[پند ها نکته ها لطیفه ها، علی اکبری]



[تصویر:  file.php?avatar=778_1262195426.gif]