تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
حکایت - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: حکایت (/thread-17.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25


RE: حکایت - کبوتر حرم - ۱۶ فروردين ۱۳۸۹ ۰۸:۴۹ عصر

رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:

روح القدس به ژرفاى دلم دميد که:
آنچه را مى‏خواهى دوست بدارى، دوست بدار، كه سرانجام از آن جدا خواهى شد.
‏هر چه مى‏خواهى در دنيا زندگى كن، سرانجام خواهى مرد.
و هر كارى مى‏خواهى انجام بده، که پاداش آن را خواهى ‏ديد.

[مجموعة الورام (تنبيه الخواطر)، ج‏1، ص: 255]‏


RE: حکایت - masomi - ۱۷ فروردين ۱۳۸۹ ۱۲:۳۰ عصر

دعای مادر

از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند: این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت: شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم: «اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید: چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».


RE: حکایت - masomi - ۱۷ فروردين ۱۳۸۹ ۰۲:۳۱ عصر

مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟
او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديداما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كردو از سمت ديگري عبور كرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا بروتا به بهشت بروي.مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد.كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پَرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.
بهلول
روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی صدایش زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
ـ برو، تمباکو بخر!
مردک تمباکوخرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت به همین دلیل به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک صد ایش زده و گفت:
ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟
ـ برو، پیاز بخر!
مردک که از گفته پارسال بهلول فایده ی خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست، تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.
مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت:
ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟
بهلول در جوابش گفت:
ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود توست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته و رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده...!!
شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.
ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .
وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد
شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم !
ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند...
مرشد مي گويد: تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .


RE: حکایت - کبوتر حرم - ۱۸ فروردين ۱۳۸۹ ۱۱:۴۶ صبح

ربیع بن خیثم، همرا ابن مسعود به بازار آهنگران رفت. چون نظرش به کوره های آهنگران افتاد که آن ها را می دمیدند، و به آتش که زبانه می کشید، صیحه ای زد و بیهوش به زمین افتاد.
ابن مسعود تا فرا رسیدن وقت نماز بر بالای سرش نشست لیکن به هوش نیامد، ناچار او را بر پشت خود گرفت و به منزلش برد. او تا فرا رسیدن ساعتی که در آن مدهوش شده بود، در حال بیهوشی به سر برد و پنج نماز از او قضا شد.
ابن مسعود، پیوسته بر بالای سر او بود و می گفت: .به خدا سوگند، این معنای خوف است

[راه روشن،ج1، فیض کاشانی، ترجمه:عارف]



امام علی علیه السلام:

مردم! اگر شما همانند من از آنچه بر شما پنهان است با خبر بوديد، از خانه‏ها كوچ مى‏كرديد، در بيابان‏ها سرگردان مى‏شديد، و بر كردارتان اشك مى‏ريختيد و چونان زنان مصيبت ديده بر سر و سينه مى‏زديد، سرمايه خود را بدون نگهبان و جانشين رها مى‏كرديد و هر كدام از شما تنها به كار خود مى‏پرداختيد، و به ديگرى توجّهى نداشتيد. افسوس، آنچه را به شما تذّكر دادند فراموش كرديد، و از آنچه شما را ترساندند، ايمن گشتيد!
گويا عقل از سرتان پريده، و كارهاى شما آشفته شده است.

[نهج البلاغه -ترجمه دشتى، ص: 227]


RE: حکایت - کبوتر حرم - ۱۹ فروردين ۱۳۸۹ ۰۸:۵۴ عصر

شیخ جعفر کاشف الغطّاء (رحمة الله علیه)، در یکی از شب ها که برای تهجّد برخاست، فرزند جوانش را از ‏خواب بیدار کرد و فرمود: برخیز به حرم مطهر (امیر المؤمنین) مشرف شده و آنجا نماز ‏بخوانیم.‏
فرزند جوان که برخاستن در آن ساعت برایش دشوار بود، در مقام اعتذار برآمد و گفت: من ‏فعلا مهیا نیستم، شما منتظر من نشوید. بعد من مشرف می شوم. فرمود: نه من اینجا ‏ایستاده ام. برخیز مهیا شو که با هم برویم. آقا زاده، به ناچار از جا برخاست و وضو ساخت و ‏با هم به راه افتادند.
کنار درب صحن حرم مطهر که رسیدند، آنجا مرد فقیری را دیدند که ‏نشسته و دست سؤال از برای گرفتن پول از مردم باز کرده است. آن عالم بزرگوار ایستاد و ‏به فرزندش فرمود: این شخص در این وقت شب برای چه اینجا نشسته است؟ گفت: برای تکدی از مردم.‏
فرمود آیا چه مقدار ممکن است از رهگذران، عائد او گردد؟ گفت: احتمالا چند صد تومان (به ‏پول امروزی). ‏
فرمود: درست فکر کن ببین، این آدم برای یک مبلغ بسیار اندک و کم ارزش دنیا آنهم ‏محتمل، در این وقت شب از خواب و آسایش خود دست برداشته و آمده در این گوشه ‏نشسته و دست تذلل به سوی مردم باز کرده است.‏
آیا تو به اندازۀ این شخص، اعتماد به وعده های خدا در باره ی شب خیزان و متهجدان ‏نداری؟ که فرموده است:‏

فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُون‏ [سجده/17]‏
هیچ کس نمی داند که به پاداش نیکوکاریش چه نعمت و لذت های بینهایت که روشنی ‏بخش (دل و) دیده است در عالم غیب برای او ذخیره شده است.‏

گ
فته اند آن فرزند جوان از شنیدن این گفتار از آن دلِ زنده و بیدار، آنچنان تکان خورد و تنبه ‏یافت که تا آخر عمر از شرف سعادتِ بیداری شب برخوردار بود و نماز شبش ترک نشد!‏

‏‏[نماز شب، رحیم زاده]

امام صادق عليه السّلام:
كردار خوبى از بندۀ خدا نباشد جز كه در قرآن ثوابى براى آن آمده، مگر نماز شب كه خدا از بسیاریِ آن (لِعِظَمِ خَطَرِه‏) بيانش نكرده.
[بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج‏64، ص: 265]


RE: حکایت - کبوتر حرم - ۲۰ فروردين ۱۳۸۹ ۰۸:۵۱ عصر

ابوحازم می گفت:‏
از مردمی در شگفتم که خانه ای می سازند که هر روز گامی از آن دور می شوند و ساختن خانه ای را که هر ‏روز گامی به سویش پیش می روند رها کرده اند.

[پیام انقلاب، ش152]
نقل: حکایت و حکمت، ج2‏


RE: حکایت - masomi - ۲۱ فروردين ۱۳۸۹ ۱۲:۴۵ عصر

دهقان و ارباب
دهقان پیر با ناله می‌‌گفت:
ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی‌‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند!
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی! مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ...


RE: حکایت - masomi - ۲۲ فروردين ۱۳۸۹ ۰۱:۳۲ عصر

پرسش عارفی از یکی از اغنیا
یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی .سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟
گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟
دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدسیم یارب چه شود آخرت ناطلبیده
منبع:کتاب سر دلبران احمد دادجویی


RE: حکایت - مشکات - ۲۴ فروردين ۱۳۸۹ ۰۸:۲۳ عصر

دزدی در شب، خانه ی فقیری می جست.
فقیر از خواب بیدار شد، گفت: ای مردک آنچه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم.

**************************

شخصی خانه ای کرایه گرفته بود. چوب های سقف خانه بسیار صدا می کرد. به خداوند از بهر مرمت آن، سخن گشاد.
پاسخ داد که چوب های خانه ذکر خدا می کنند.
گفت: نیک است، اما می ترسم این ذکر منجر به سجود شود. Wink


RE: حکایت - مشکات - ۲۹ فروردين ۱۳۸۹ ۰۷:۴۳ عصر

حجی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود.
حجی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوری که هلاک شوی.
گفت: من با آن چه کار دارم؟
چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد باز آمد، وصله طلبید.
حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم، حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم.آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام. باقی تو دانی. Big Grin