تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
حکایت - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: حکایت (/thread-17.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25


RE: حکایت - Bitanem - ۱ اسفند ۱۳۹۲ ۱۱:۴۳ عصر

خدا با بنده هاش چکار می کنه؟؟؟




جبرئیل خدمت یوسف پیامبر (ص) بود.. نگاه کرد حضرت یوسف دید از کنار قصرش یه جوانی با لباسهای پاره پاره و مندرس داره رد میشه. جبرئیل عرضه داشت یانبی الله! آیا این جوان رو می شناسی؟ نه نمی شناسم. فرمود این همون بچه ای هست که توی گهواره شهادت به پاکی تو داد. بچه ای که جلو عزیز مصر به اذن خدا به زبون اومد و شهادت به پاکی تو داد. یوسف گفت پس این جوان به گردن من حق داره. دستور داد گفت برید این جوان رو بیارید. آوردنش احترامش کرد، اکرامش کرد. لباسهای فاخر تنش کرد. هرچی از دستش بر اومد برای این جوون کرد. نگاه کرد دید جبرائیل داره می خنده. خنده معنی داریه. گفت جبرئیل مگه کم براش گذاشتم؟ بگو چکار میتونم براش باید انجام بدم. عرضه داشت نه. اکرام کردی در حقش. خنده من واسه این بود که تو بنده خدایی. یکی از بنده های خدا که یه بار شهادت به پاکی تو داده تو باهاش اینطور داری می کنی. می توی این فکر بودم خدا با بنده هاش چکار می کنه؟ هر روز میاد سر به سجده میذارن میگن سبحان الله سبحان الله. شهادت داری میدی پاک و منزهی...


RE: حکایت - آشنای غریب - ۲۴ اسفند ۱۳۹۲ ۱۰:۵۷ عصر

بایزید بسطامی

نقل است که شیخ در پس امام جماعتی ؛ نماز خواند ؛ پس از نماز ؛ امام جماعت پرسید : یاشیخ !! تو کسبی نمی کنی و چیزی از کسی نمی خواهی ؛ از کجا می خوری ؟


بایزید گفت : صبر کن تا این نماز را دوباره به قضا بخوانم .


گفت : چرا ؟


گفت : نماز از پس کسی که روزی دهنده را نداند ؛ روا نبود.


RE: حکایت - آشنای غریب - ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۰۲:۴۶ عصر

نماز من این چنین بوَد.
به‌نام جان آفرین



حاتم اصّم را پرسیدند که: نماز چگونه کنی؟


گفت: چون وقت درآید، وضو ظاهر بکنم و وضو باطن بنمایم. ظاهر را به آب پاک و باطن را به توبت. وآنگه که به مسجد درآیم، مسجد الحرام را مشاهده کنم و مقام ابراهیم را در میان دو ابروی خود ببینم و بهشت را بر راست خود دانم و دوزخ را بر چپ و صراط را زیر قدم خود دانم و ملک الموت را پشت سر انگارم و دل را به خدای سپارم.


آنگه که تکبیر گویم، با تعظیم و قیامی با حرمت و قرائتی با هیبت و رکوعی با تواضع و سجودی با تضرع و جلوسی به حلم و سلامی به شکر بگویم، نماز من این چنین بوَد.


نویسنده: خادمین حضرت خدیجه ( س )


RE: حکایت - آشنای غریب - ۱ خرداد ۱۳۹۳ ۱۰:۵۷ عصر

شفای زن بیمار

آقای سید مهدی هزاوه ای می گفت: « چند سال قبل که به مشهد رفته بودم، همواره پس از تشرّف به حرم مطهر، برحسب سابقه ارادتی که داشتم در کنار مقبره حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نیز ساعتی می نشستم و فاتحه قرائت و طلب مغفرتی برای آن مرحوم می کردم. در یکی از روزها شخصی را دیدم که در کنار مقبره آن مرحوم با توجه خاصی فاتحه می خواند و از فقدان آن عزیز گریان و نالان بود. حال آن مرد در من بسیار اثر کرد، بنحوی که مجبور شدم تا خاتمه کارش در آنجا توقف کنم. هنگامیکه عزم رفتن کرد جلو رفته سلام کردم و گفتم: گویا سبب این گریه و ناله امر فوق العاده ای است؟ در پاسخ گفت: همین طور است. چند سال قبل عیال من مبتلا به زخم خنازیر شد. صرف نظر از اینکه هر چه داشتم صرف معالجه او کردم، پرستاری چهار بچه و دلداری و پرستاری آن مریضه نیز مرا از کارم بیکار کرد و در نتیجه دچار نهایت عسرت و فقر و زندگی فلاکت باری شدم. روزی یکی از آشنایان مرا خدمت مرحوم حاج شیخ حسنعلی راهنمایی کرد. پس از شرفیابی، مفصلاً عرض حال خود را به محضر آن مرد بزرگ معروض داشتم. در آن وقت ایشان چشمها را روی هم گذاشته بودند و به ظاهر چنین می نمود که ابداً توجهی به عرایض این بنده نفرموده اند. لذا بنده که خود را از این راه مأیوس دیدم قصد مراجعت کردم. در همین موقع ایشان چشم گشودند و فرمودند: « روز چهارشنبه آخر سال بیا و قدری خرما هم با خودت بیاور. » عرض کردم: تکلیف من تا چهارشنبه آخر سال چیست و در این مدت چکار کنم؟ فرمودند: « همان کاری که تاکنون می کرده ای. » روز مقرر با مختصر خرمایی شرفیاب شدم. ایشان هفت دانه از خرماها را در مشت گرفته و چیزی خواندند و بر آنها دمیدند و فرمودند: « آن مریضه روزی یکدانه از این خرماها را تناول کند و پس از آن تا وقتی زنده است خرما نخورد. » سپس بقیه خرماها را به بنده رد کردند و مرخص شدم. به فاصله سه چهار روز هنوز خرماها تمام نشده بود که مریضه شفا یافت و زندگی تازه ای را از سر گرفتیم و بحمدالله و المنّه خودم و عائله ام در حال حاضر زندگانی بسیار مرفه و خوبی داریم. سپس گفت: حالا تصدیق خواهید کرد که هر قدر از فقدان این مرد بزرگ بنالم حق دارم. »


بر گرفته از حکایات صالحین


RE: حکایت - حديث - ۳ خرداد ۱۳۹۳ ۰۶:۴۰ عصر

دعوي عاشقي

گويند:مردي بر زني عارفه رسيد،وجمال آن زن در دل آن مرد اثر كرد. گفت: كلي بكلك مشغول، اي زن! من خويشتن را از دست بدادم در هواي تو.
زن گفت :چرا نه در خواهرم نگري ، كه او از من با جمال تر است ونيكوتر؟
گفت:كجاست آن خواهر تو تا ببينم؟
زن گفت :برو اي بطال! كه عاشقي نه كار توست.اكر دعوي دوستي مات درست بودي، تو را پرواي ديگري نبودي.
(كشف الاسرار،ج 1،ص 447)




نظر گاه خدا

امير المومنين(ع) مردي را ديد سر در پيش افكنده، يعني كه پارسا ِِام .
گفت: اي جوان مرد! اين پيچ كه در گردن داري: در دل آر:كه خداي در دل بنگرد.
(كشف الاسرار ،ج 2،ص 547)


RE: حکایت - آشنای غریب - ۳۰ تير ۱۳۹۳ ۱۰:۴۹ صبح

تأثیر قرآن در زندگی یک جوان
احمد بن سعید عابد گفت : پدرم براى من نقل کرد که در زمان ما، در کوفه جوان خداپرستى بود - بسیار خوش صورت و زیبا اندام - همواره در مسجد جامع حضور داشت و اندک وقتى بود، که در مسجد نباشد
زن زیبا و خردمندى چشمش بر او افتاد و دلباخته اش شد. پس از مدت ها که رنج کشید و روزها بر سر راه آن جوان ایستاد، یک روز، هنگامى که جوان به مسجد مى رفت . زن خودش را به او رسانید و گفت : اى جوان ! بگذار یک کلمه با تو سخن بگویم ، آن را بشنو، آنگاه هر چه خواستى بکن . جوان به آن زن بى اعتنایى کرد و با او سخن نگفت . و به راه خود رفت هنگامى که از مسجد به قصد منزل مى رفت آن زن دوباره سر راهش آمد و گفت : اى جوان ! مى خواهم یک جمله با تو سخن بگویم ؛ به سخنم گوش کن

جوان سر خود را پایین انداخت و گفت : این جا، جاى تهمت است و من خوش ندارم در موضع تهمت باشم . زن گفت : اى جوان ! من تو را کاملا مى شناسم و اینجا که ایستاده ام از آن جهت نیست که تو را نشناخته باشم . معاذ الله ! که کسى از این موضوع اطلاع پیدا کند. خودم آمدم تا در این موضوع با تو صحبت کنم . گرچه مى دانم اندکى از این مطالب ، نزد مردم بسیار بزرگ مى باشد و شما عابدها و زاهدها همانند شیشه مى باشید که کمترین چیزى آن را معیوب مى سازد.

اینک فشرده آن چه را که مى خواهم به تو بگویم این است : تمام وجودم گرفتار تو شده ، پس در کار من و خودت ، خدا را در نظر داشته باش .
آن جوان به منزل رفت ، خواست نماز بخواند (از یاد آوردن وضع آن زن) نتوانست نماز بخواند. نامه اى نوشت ، آن را برداشت و از منزل خارج شد. دید آن زن همچنان ایستاده است . کاغذ را به او داد و برگشت .

در آن نامه نوشته بود «بسم الله الرحمن الرحیم » اى بانوى محترمه ! بدان ! بار اول که انسان معصیت مى کند، خدا حلم مى ورزد، بار دوم پرده پوشى مى کند، اما هنگامى که بنده اى لباس معصیت به تن پوشید، خداوند غضبى مى کند که آسمان ها و زمین و کوه ها و درختان و جنبندگان ، تحملش را ندارند.

اگر آنچه گفتى دروغ است ، تو را به یاد روزى مى اندازم که در آن روز آسمان ها چون فلز گداخته شود و کوه ها مانند پشم زده شود و پراکنده گردد و مردم از ترس به زانو در مى آیند. به خدا قسم من از اصلاح خودم عاجزم تا چه رسد به اصلاح دیگران .

و اگر آنچه را گفتى راست است و حقیقتا گرفتار شده اى ، طبیبى را به تو نشان دهم که دردهاى مزمن و سخت را علاج مى کند.

او خداوند متعال و پروردگار جهانیان است . از صدق دل رو به خدا آور که مرا این آیه قرآن ، منقلب و مشغول کرده است . خداوند مى فرماید:

وَأَنذِرْهُمْ یَوْمَ الْآزِفَةِ إِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَنَاجِرِ كَاظِمِینَ مَا لِلظَّالِمِینَ مِنْ حَمِیمٍ وَلَا شَفِیعٍ یُطَاعُ 18)


یَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْیُنِ وَمَا تُخْفِی الصُّدُورُ. (19)

اى رسول گرامى ! امت را از روز قیامت بترسان که نزدیک است از هول و ترس آن ، جان ها به گلوها برسد و از بیم آن حزن و خشم خود را فرو مى برند، هنگامى که ستم کاران نه خویشى دارند که در آن روز به فریادشان برسد و از آنان حمایت نماید و نه واسطه اى که وساطتش پذیرفته شود. خداوند، خیانت چشم ها و آنچه را دل ها پنهان مى دارند مى داند و از قلب هاى مردم آگاه است.
سوره غافر آیه 18 و 19

با این وضعیت من چگونه مى توانم از این آیه بگریزم . زن بعد از چند روز دیگر آمد و بر سر راه جوان ایستاد. وقتى آن جوان متوجه شد که زن سر راهش ایستاده است ، خواست به منزلش برگردد، که زن او را نبیند.
ناگهان او صدا زد اى جوان ! برنگرد، زیرا دیگر مزاحم تو نیستم و ملاقاتى بین من و تو، جز در جهان دیگر نخواهد بود.

آن زن چون تحت تأثیر آیات قرآن قرار گرفته بود. گریه شدیدى کرد و گفت : از خداوندى که کلیدهاى قلب تو به دست او است ، مى خواهم که او این مشکل را آسان کند. آنگاه از پى آن جوان آمد و گفت : اى بنده مخلص خدا! بر من منت بگذار و مرا موعظه اى کن و پندى بده که تا زنده ام به آن عمل کنم . جوان گفت : تو را سفارش مى کنم که خودت را از شر خودت حفظ کنى و این آیه را به یاد تو مى آورم که مى فرماید:

وَهُوَ الَّذِی یَتَوَفَّاكُم بِاللَّیْلِ وَیَعْلَمُ مَا جَرَحْتُم بِالنَّهَارِ.

او آن خدایى است که چون شب به خواب مى روید جان شما را مى گیرد (و نزد خود مى برد) و شما را مى میراند و در روز آنچه از اعمال و کردار را انجام دهید مى داند.
سوره انعام آیه 60

وقتى زن این آیه را شنید متأثر شد و سر خود را پایین انداخت ، گریه شدیدى کرد و به منزل برگشت . و به عبادت و راز و نیاز با خداى خود پرداخت و با همین حال ، با اندوه و ناراحتى از این جهان درگذشت و به ابدیت پیوست.

کتاب تأثیر قرآن در جسم و جان، از نعمت الله صالحى حاجى آبادى





[font=tahoma][/font]


RE: حکایت - Afkhami - ۶ مرداد ۱۳۹۳ ۰۵:۰۹ عصر

سلام و ی خسته نباشید بزرگ
به همراه تبریک عید سعید فطر


RE: حکایت - آشنای غریب - ۱۲ مرداد ۱۳۹۳ ۰۳:۱۱ عصر

یاهو


مدّتی استاد ابوالقاسم قشیری در صحبت شیخ ابوسعید ابوالخیر بود تا روزی هر دو در بازار نشابور می‌رفتند.
شلغم پخته دیدند نهاده سپید و پاکیزه. نَفسِ هر دو بزرگ را بدان رغبتی افتاد.
شیخ قراضه‌ای بداد و از آن شلغم بستد و بخورد.
استاد ابوالقاسم با خود گفت: من امامِ نشابورم در میانِ بازار شلغم چگونه خورم؟ نخورد و به خانقاه رفت.
چنانک معهود شیخ بوده است، بعد از سفره سماع کردند.
شیخ را حالتی عظیم پیدا آمد.
بر دل استاد ابوالقاسم بگذشت که چندین تحصیل که من کرده‌ام و در راه طریقت رنج‌ها برده
مرا چنین وقتی و حالتی مسلّم نشد.
شیخ سر برآورد و گفت: آن ساعت که من در بازار شلغم می‌خوردم تو بُتِ نفس می‌پرستیدی
و می‌گفتی: من امام نشابورم در بازار چگونه شلغم خورم؟ ندانی که هیچ بت پرست را این وقت وحالت ندهند؟


نویسنده : خادمین حضرت خدیجه ( س )


RE: حکایت - هُدهُد صبا - ۲۷ شهريور ۱۳۹۳ ۰۴:۲۹ عصر

نقل است که چون جالینوس حکیم فوت نمود در جیب او رقعه ای یافتند که بر آن نوشته بود:

« نادانترین اصحاب حماقت کسی است که معده را از هر چه یابد پر کند. و آنچه بر طریق اعتدال تناول نمائی، نصیب تن توست و آنچه برسم صدقه بدیگری نفقه کنی، حظ روح و آنچه بگذاری، بهرۀ غیراست و بنی آدم را هیچ کاری بهتر نیست از قطع علایق نفسانی و رغبت نمودن بقضای قدس ممالک ربانی ».

(هزار و یک مطلب خواندنی؛ کاظم مقدم)


RE: حکایت - آشنای غریب - ۷ آبان ۱۳۹۳ ۱۰:۰۴ صبح

یا هو
شیخ ابوسعید، یکبار به طوس رسید،
مردمان از شیخ خواستند که بر منبر رود و وعظ گوید .
شیخ پذیرفت .
مجلس را آراستند و منبرى بزرگ ساختند.
از هر سو مردم مى آمدند و در جایى مى نشستند .
چون شیخ بر منبر شد، کسى قرآن خواند.
جمعیت ، همچنان ازدحام مى کردند تا آن که دیگر جایى براى نشستن نبود.
شیخ همچنان بر منبر نشسته بود و آماده سخن .
کسى برخاست و فریاد برآورد:
خدایش بیامرزد هر کسى را که از جاى خود برخیزد و یک گام فراتر آید .
شیخ چون این بشنید، گفت :
و صلى الله على محمد و آله اجمعین .
و از منبر فرود آمد .
گفتند: یا شیخ !
جمعیت از دور و نزدیک آمده اند تا سخن تو بشنوند؛ تو ترک منبر مى گویى ؟
گفت : هر چه ما مى خواستیم که بگوییم و آنچه پیامبران گفتند،
همه را آن مرد به صداى بلند گفت .
مگر جز این است که همه کتب آسمانى و رسالت پیامبران و سخن واعظان ،
براى این است که مردم ، یک گام پیش نهند؟
آن روز، بیش از این نگفت ...

نویسنده : خادمین حضرت خدیجه(س)