تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
حکایت - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: حکایت (/thread-17.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25


RE: حکایت زیبا در مورد عشق - Mohammad23 - ۳۰ مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۱۰ عصر

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»


RE: حکایت - آشنای غریب - ۱۷ شهريور ۱۳۹۲ ۱۱:۰۵ صبح

حکایتی از بوستان سعدی

زاهدی گوید:
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود !
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟ کودک چراغ را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟ چهارم زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟ جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد!!


RE: حکایت - آشنای غریب - ۱ مهر ۱۳۹۲ ۰۹:۳۲ صبح

علت سر حال بودن
یکی از شاگردان سقراط از وی پرسید: لطفاً برایم بگوئید که چرا من هیچگاه آثار پر از اندوه در پیشانی ات ندیده ام، شما همیشه خوشحال هستید.
سقراط جواب داد:
زیرا من صاحب آن چیزی نیستم که با از دست دادنش حسرت بخورم و اندوهگین شوم.



RE: حکایت - آشنای غریب - ۳ مهر ۱۳۹۲ ۱۰:۴۸ صبح

«به بزرگی گفتند : هیچ ندیدم که از کسی غیبت کنی گفت: از خود خشنود نیستم، تا به نکوهش دیگران بپردازم».

«به عارفی گفتند: ای شیخ! دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند چه کنیم ؟

گفت: کاش خفته بودی که هرگاه خفته را بجنبانی ، بیدار می شود؛ حال آنکه دل های شما مرده

است که هر چند بجنبانی ، بیدار نمی شود.»


«حکیمی گفته است: آن که عیب های پنهانی مردم را جست و جو کند، دوستی های قلبی را بر خود حرام می کند.»





RE: حکایت - آشنای غریب - ۲۴ آذر ۱۳۹۲ ۰۹:۳۲ صبح


لطف خداوند

يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مى‏كرد و سخت مى‏ناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى‏كنم.

گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏كنى؟

گفت: نه .

گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟

گفت: هرگز .

گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مى‏كنى؟!بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بينى . پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى!

برگرفته از: امام محمد غزالی، كيمياى سعادت، ج 2، ص 380


حکایت - Entezar - ۲۴ آذر ۱۳۹۲ ۰۲:۲۷ عصر

تابه من کوچک است

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست.
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آن را به دریا پرتاب می کرد.

ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود. لذا پس از مدتی از او پرسید:
- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟
مرد جواب داد:

- آخر تابه من کوچک است!

گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم!


RE: حکایت - آشنای غریب - ۵ دي ۱۳۹۲ ۱۰:۵۷ عصر

بزرگ ترین عذاب
گویند در بنى اسرائیل، مردى بود که مى ‏گفت: من در همه عمر، خدا را نافرمانى کرده‏ ام و گناه و معصیت بسیار از من سر زده است؛ اما تاکنون زیانى و کیفرى ندیده ‏ام . اگر گناه، جزا دارد و گناهکار باید کیفر بیند، پس چرا ما را کیفرى و عذابى نمى ‏رسد!؟

در همان روزها، پیامبر قوم بنى اسرائیل، نزد آن مرد آمد و گفت: خداوند مى‏ فرماید که ما تو را عذاب‏ هاى بسیار کرده ‏ایم و تو خود نمى ‏دانى! آیا تو را از شیرینى عبادت خود، محروم نکرده ‏ایم؟ آیا در مناجات را بر روى تو نبسته ‏ایم؟ آیا امید به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته ‏ایم؟ عذابى بزرگ‏تر و سهمگین ‏تر از این مى ‏خواهى؟


RE: حکایت - آشنای غریب - ۱۷ دي ۱۳۹۲ ۱۲:۰۰ عصر

حکايت پندآموز درخصوص چهارفصل زندگی

آورده اند : مردی چهار پسر داشت ، آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی فرستاد که درفاصله ای دور از خانه شان روئیده بود

پسراول درزمستان ، دومی در بهار، سومی در تابستان ، چهارمی درپائیز به کنار درخت رفتند

سپس پدر همه را فراخواند واز آنها خواست که براساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند

پسر اول گفت : درخت زشتی بود ، خمیده ودر هم پیچیده

پسردوم گفت : نه درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن

پسرسوم گفت: نه درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین

پسرچهارم گفت : نه !!! درخت بالغی بود پر بار از میوه ها پر از زندگی

پدرلبخندی زد وگفت :

همه شما درست گفتید ، اما هریک ازشما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک

درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید، همه حاصل آنچه هستند ولذت ، شوق وعشقی که از

زندگی شان برمیآید فقط در انتها نمایان میشود ، وقتی همه فصلها آمده ورفته باشند!

اگردرزمستان تسلیم شوید ، (( امید شکوفائی بهار )) (( زیبائی تابستان)) ((باروری پائیز)) را از

کف داده اید !

مبادا بگذاری درد ورنج یک فصل ، زیبائی وشادی تمام فصل های دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین ، در راههای سخت پایداری کن ، لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!

نقل از ویژه نامه ستاد احیا امر به معروف - تایپ: دبیرشورا حسن شکری



RE: حکایت - nilforoosh - ۱۷ دي ۱۳۹۲ ۰۴:۲۵ عصر

Rose احسنت بر شما . واقعا عالی بود.


حکایت - Entezar - ۱۸ دي ۱۳۹۲ ۰۱:۴۱ صبح

آره واقعا عالی بود.
مثل بنده که در مورد نیلفروش عزیز بر اساس یکی دو متن قضاوت کردم...
خیلی عذر میخوام.البته اون یکی دو روز یه مقدار فشار روحی هم بود به خاطر کارای خودم.در هر صورت عذر میخوام.