حکایت - نسخه قابل چاپ +- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com) +-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html) +--- انجمن: داستان (/forum-26.html) +--- موضوع: حکایت (/thread-17.html) |
RE: حکایت - hamed - ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۰۹:۰۶ صبح پادشاهي قصري زرنگار بنا کرد و سپس حکيمان و نديمان را فرا خواند و گفت: آيا در اين بنا عيبي مي بينيد؟ همگان زبان به تحسين گشودند و از بي عيب بودن آن کاخ گفتند، تا اين که زاهدي برخاست و گفت: قصر نيکويي است اما حيف که رخنه اي در آن ديده مي شود که اگر اين رخنه نبود اين کاخ با قصر فردوس برابر بود. شاه گفت: کدام رخنه، من رخنه اي نمي بينم. گفت: آن رخنه را فقط عزرائيل مي بيند و اين رخنه براي عبور او و گرفتن جان شما ساخته شده است. گرچه اين قصر است خرم چون بهشت مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت برگرفته از منطق الطير RE: حکایت - آشنای غریب - ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۱۰:۵۲ صبح شبلى نزد جنید بغدادى رفت و............ [font=arial,helvetica,sans-serif]شبلى نزد جنید بغدادى رفت و گفت : گویند گوهر حقیقت ، نزد تو است . آن را یا به من بفروش و یا ببخش . جنید گفت : اگر بخواهم که بفروشم ، تو بهاى آن را ندارى و از عهده پرداخت قیمت آن بر نمى آیى . و اگر بخواهم که آن را رایگان به تو دهم ، قدر آن را نخواهى دانست ؛ زیرا:[/font] هر که او ارزان خرد، ارزان دهد گوهرى ، طفلى به قرصى نان دهد شبلى گفت : پس تکلیف من چیست ؟ گفت : در صبر و انتظار باقى بمان و بر این درد، بسوز و بساز تا شایسته آن شوى ، که چنین گوهرى را جز به شایستگان و منتظران صادق و دلخسته ندهند.
RE: حکایت :آئینه تمام نمای پیامبرخدا - آشنای غریب - ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۰۹:۰۴ صبح مرحوم شيخ صدوق و برخى ديگر از بزرگان آورده اند: روزى جابر بن عبداللّه انصارى وارد منزل امام سجّاد، زين العابدين عليه السلام شد، در بين صحبت با آن حضرت ، نوجوانى نورانى وارد مجلس گرديد. [/font] و چون با دقّت او را نگريست ، اظهار داشت : اى نوجوان ! جلو بيا، هنگامى كه مقدارى كه جلو آمد، جابر گفت : اكنون برگرد و برو. پس از آن گفت : قسم به خداى كعبه ، كه اين نوجوان از نظر شكل و شمايل از هر جهت ، شبيه ترين افراد به رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشد. بعد از آن ، جابر چند قدمى به سوى نوجوان آمد؛ و چون نزديك شد، سؤ ال كرد: نامت چيست ؟ حضرت فرمود: محمّد. گفت : نام پدرت چيست ؟ فرمود: من پسر علىّ بن الحسين هستم . گفت : اى عزيزم ! جانم فدايت باد، توئى شكافنده علوم ؟ فرمود: بلى ، آنچه را كه جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را بر آن ماءمور كرده است ، ابلاغ كن . لذا جابر بن عبداللّه انصارى گفت : رسول خدا مرا بشارت داد، كه من باقى خواهم ماند تا زمانى كه تو را ملاقات نمايم ؛ و آن گاه فرمود: سلام او را به شما برسانم . بنابر اين سلام رسول اللّه بر تو باد. آن گاه حضرت باقرالعلوم عليه السلام خطاب به جابر نمود و اظهار داشت : و اى جابر! سلام بر رسول خدا باد تا هنگامى كه زمين و آسمان پايدار و پا بر جا باشند؛ و نيز سلام بر تو باد، كه ابلاغ سلام جدّم را نمودى . بعد از آن جابر مرتّب در جلسات امام محمّد باقر عليه السلام حضور مى يافت و از درياى علوم و فنون آن حضرت بهره مند مى گرديد. روزى امام محمّد باقر عليه السلام مساءله اى را از جابر سؤ ال نمود؟ جابر در پاسخ گفت : همانا رسول خدا مرا خبر داد كه شما اهل بيت هدايت گر هستيد و در تمام دوران ها از همه انسان ها بردبارتر و عالم تر خواهيد بود. و نيز فرمود: به اهل بيت من چيزى نياموزيد، زيرا كه نيازى به آموختن ندارند و ايشان در همه مسائل و علوم از همه برترند. امام محمّد باقر عليه السلام فرمود: بلى ، جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله صحيح فرمود: من در كودكى حكمت را مى دانستم و در كودكى فضل خداوند شامل من و ديگر اهل بيت رسالت عليهم السلام گرديده است و مى گردد.(1) همچنين آورده اند: ابان بن تغلب گفت : از حضرت ابوجعفر، امام محمّد باقر عليه السلام شنيدم كه فرمود: روزى در مكتب خانه نشسته بودم كه جابر بن عبد اللّه انصارى وارد شد و به من گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا دستور داده است تا سلام آن حضرت را به تو ابلاغ دارم .(2) ------------------------------------------- 1- اكمال الدین مرحوم صدوق : ص 253، ح 3، بحارالا نوار: ج 46، ص 223، ح 1، به نقل از اءمالى شیخ صدوق 2- بحار الا نوار: ج 46، ص 224، ح 3 RE: حکایت - hamed - ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۱۱:۲۱ صبح نسخه عارف برای شخص دردمند شخصي دردمند نزد شبلي عارف مي گريست. شيخ سبب گريه او را پرسيد. گفت: دوستي داشتم که ديدار او مرا در زندگي کفايت مي کرد، اما او ديروز از دنيا رفت و من تنها شدم. شيخ گفت: دوستي که ديدارش پاينده نيست ناچار نبودش غم را زياد مي کند. برو دوستي انتخاب کن که هرگز نميرد و تو به هجران او مبتلا نشوي. دوستي ديگر گزين اين بار تو کاو نميرد تا نميري زار تو دوستي کز مرگ نقصان آورد دوستي او غم جان آورد منطق الطير RE: حکایت - آشنای غریب - ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۰۸:۳۷ صبح یا خیر الرازقین روزی شیوانا عارف بزرگ به در منزل یکی از مریدان جدیدش که از وضع مالی خوبی برخوردار بود رفت و سبدی بزرگ پر از لباس و خوردنی را مقابل او گذاشت و به او گفت: در همسایگی تو، سر کوچه، زنی بیوه با چند بچه یتیم زندگی میکنند. آنها هر شب امیدوارند تا تو به عنوان ثروتمند محله کمکی به آنها بنمایی و دستشان را بگیری! چون شنیدهاند که تازگی به جلسات درس شیوانا میآیی، امیدوارتر شدهاند. این سبد خوردنی و پوشیدنی را به اسم خودت و با دست خودت به آنها بده. مگذار تا در دهکده شایع شود که شاگردان شیوانا قبل و بعد از اینکه درس معرفت میآموزند فرقی نمیکنند. مرید ثروتمند به محض شنیدن این جمله به خود آمد، بلافاصله پا برهنه سبد را از روی زمین برداشت و در حالی که از شرم میگریست، به سراغ زن بیوه و فرزندانش رفت. میگویند از آن روز به بعد مرید جدید دیگر به سراغ درسهای استاد نیامد و وقت و ثروت خود را صرف کمک به دیگران نمود. تعدادی از شاگردان نزد شیوانا او را به خاطر عدم حضور در کلاسهای استاد سرزنش کردند. اما شیوانا تبسمی کرد و گفت: او دیگر نیازی به درسهای شیوانا ندارد. در واقع شیوانا چیزی دیگری ندارد به او بگوید. او تمام راز کائنات را به یکباره درک کرد و اکنون باشناختنی مستقیم و بدون واسطه، شیوانا با دل او تماس میگیرد.
RE: حکایت - گمنام - ۱۲ خرداد ۱۳۹۲ ۰۷:۴۶ صبح زید و جندب پیامبر(ص) شبی در یكی از سفرها، به یاران فرمود: زید و ما زید؟!، جندب و ما جندب ؟! :زید، براستی چه زید؟! جندب ، براستی چه جندب ؟! حاضران دریافتند كه این دو نفر نزد رسول خدا(ص) بسیار محبوبند، ولی علت آن را نمی دانستند، پرسیدند: ای رسول خدا! ما معنای فرموده شما را نفهمیدیم . پیامبر (ص) فرمود: اینها دو نفر از امّت من هستند، كه یكی از آنها (زیدبن صوحان) یك دستش قبل از خودش به بهشت می رود، و سپس بقیّه بدنش به آن می پیوندند، و دیگری (جندب بن كعب بن عبداللّه) یك بار شمشیری به كار می برد كه با آن حق و باطل را از هم جدا می سازد. از این جریان ، حدود چهل سال گذشت ، در زمان خلافت عثمان ، ولیدبن عقبه كه مرد فاسق و شرابخواری بود، استاندار كوفه شد، روزی در كوفه ، جندب بر ولید وارد شد، دید جادوگری (بنام بستانی یابطرونا) در حضور ولید و جمعی ، بازی می كند، و چنین وانمود می كند كه سر از بدن جدا می كند و دوباره زنده می كند، و از دهان شتر ماده وارد شده و از زایشگاه او خارج می گردد. جندب به منزل خود رفت و شمشیر برانی ، برداشت و همراه خود مخفی كرد و به مجلس حاكم كوفه وارد گردید، دید هنوز آن جادوگر، به سحر وبازی خود، ادامه می دهد،با شمشیر به او حمله كرد و با یك ضربه ، او را كشت ، و این آیه را خواند: افتاتون السحر وانتم تبصرون .:آیا شما سراغ سحر می روید، با اینكه می بینید؟ سپس به نعش جادوگر رو كرد و گفت : اگر راست می گوئی ، خود را زنده كن . ولید، خشمگین شد و به جندب گفت : چرا چنین كردی ؟ جندب در پاسخ گفت : از رسول خدا(ص) شنیدم ، فرمود: حد الساحر ضربه بالسیف :حد جادوگر، آنست كه با شمشیر گردنش را زد. من دستور اسلام را اجرا كردم . ولید دستور داد، جندب را زندانی كردند. به این ترتیب ، جندب ، باطل را مشخص كرد و نابودی نمود، و برای آنكه شعبده بازی را با معجزه ، همسان می دانستند، فهماند كه این دو از هم جدا است ، معجزه ، حق است ، و جادوگری باطل می باشد. RE: حکایت - آشنای غریب - ۱۲ خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۴۹ عصر ابراهیم ادهم الله نقل است که ابراهیم را پرسیدند: سبب چیست که خداوند را میخوانیم و اجابت نمیآید؟ گفت: از بهر آنکه خدای را میدانید و طاعتش نمیدارید. و رسول(ص) را میدانید و طاعتش نمیدارید و متابعت سنت وی نمیکنید. و قرآن را میخوانید و بدان عمل نمیکنید. و نعمت خدای میخورید و شکر نمیکنید. و میدانید که بهشت آراسته است برای مطیعان و طلب نمیکنید. و میشناسید که دوزخ ساخته است با غلال آتشین برای عاصیان و از آن نمیگریزید. و میدانید که مرگ هست و ساز مرگ نمیسازید. و نزدیکان و فرزندان در خاک میکنید و از آن عبرت نمیگیرید. و میدانید که شیطان دشمن است با او عداوت نمیکنید بلکه با او میسازید. و از عیب خود دست نمیدارید و به عیب دیگران مشغول میشوید. کسی که چنین بُوَد دعای او چگونه مستجاب باشد؟ RE: حکایت - hamed - ۱۹ خرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۱۶ صبح ماجرای شکم درد و داروي چشم! شخصي نزد طبيب رفت و گفت: شکم من درد مي کند. طبيب گفت: «امروز چه خورده اي؟». گفت: «نان سوخته بسيار خورده ام.» طبيب به پيشکار خود گفت: «داروي چشم را بياور تا در چشم او بکشم». مريض گفت: «من درد شکم دارم، تو داروي چشم براي من تجويز مي کني؟» گفت: «اگر چشمت روشن بود، نان سوخته نمي خوردي.» لطايف الطوايف RE: حکایت - hamed - ۲۹ خرداد ۱۳۹۲ ۰۸:۱۸ صبح زیاده روی در ستودن افراد يکي از بزرگان را در مجلسي بسيار ستودند و در وصف نيکي هاي او زياده روي کردند. او سر برداشت و گفت: «من آنم که من دانم». شخصم به چشم عالميان خوب منظر است وزخبث باطنم سر خجلت فتاده پيش «گلستان سعدي» RE: حکایت - آشنای غریب - ۵ تير ۱۳۹۲ ۱۰:۵۴ صبح آیا خدا با بندگان خود سخن میگوید؟ یا سمیع حقا که اگر چو مرغ پر داشتمی روزی ز تو صد بار خبر داشتمی این واقعهام اگر نبودی در پیش کی دیده ز دیدار تو برداشتمی (ابوسعید ابوالخیر) روزی خواجه حسن مودب شنید که عارفی بزرگ به نام ابوسعید ابوالخیر به نیشابور آمده و منبر میرود و موعظه میکند و از فکر و دل اشخاص خبر میدهد. خواجه حسن مودب که یکی از مخالفین اهل عرفان بود و پول و ثروت دنیا او را مست کرده بود؛ این گونه سخنان را باور نمیکرد و آنها را غیر واقعی میدانست و بعلت کنجکاوی به شهرت ابوسعید؛ خواجه به مجلس ابوسعید رفت و به سخنان او گوش داد؛ در میان سائلی برخاست و گفت: کمکم کنید لباس ندارم . ابوسعید از مردم امداد طلبید و باز خواجه مودب با خود فکر کرد : "خوب است لباس خود را به او بدهم " و دوباره فکر اولیه بر او غلبه کرد که این لباس گرانقیمت است و..... تا سه بار سائل کمک خواست و این فکر مدام به مودب خطور کرد . در این بین پیر مردی که کنار خواجه مودب نشسته بود از ابوسعید پرسید: آیا خدا با بندگان خود سخن میگوید؟ ابوسعید گفت: بلی! صحبت میکند کما اینکه در همین ساعت؛ خداوند به مردی که پهلوی تو نشسته است سه بار فرمود: این لباس را به سائل بده ولی او گفت: این لباس را از آمل برایم آوردهاند و خیلی گرانقیمت است و آن را نداد. شیخ حسن مودب که این سخن بشنید؛ لرزه بر اندامش افتاد و برخاست و پیش شیخ رفت و بوسه بر دست شیخ زد و لباس خود را فوری به آن سائل داد و در زمره ارادتمندان شیخ قرار گرفت.
نویسنده: خادمین حضرت خدیجه - |