تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
حکایت - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: حکایت (/thread-17.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25


RE: حکایت - Entezar - ۵ تير ۱۳۹۱ ۰۵:۴۲ عصر

مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.
ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.
ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد ...
صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست !
اما ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت : نمی دانم چه حکمی بکنم ؟!!
من سخن هر دو طرف را شنیدم :
از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند !
از سوی دیگر مرد مشروب فروشی که به تاثیر دعا باور دارد …!!!
برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو



RE: حکایت - پسرقرانی - ۵ تير ۱۳۹۱ ۱۰:۴۹ عصر

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها،ر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!


RE: حکایت - mass night wolf - ۶ تير ۱۳۹۱ ۰۳:۴۹ عصر

زندگي پس از مرگ

رئيس: شما به زندگي پس از مرگ اعتقاد داريد؟

كارمند: بله!

رئيس: خوب است. چون وقتي صبح امروز براي شركت در مراسم تشييع جنازه پدربزرگتان اداره را ترك كرديد، او به اينجا آمد و گفت كه مي خواهد شما را ببيند

كارمند تازه وارد

مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»

صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»

كارمند تازه وارد گفت: «نه»

صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»

مدير اجرايي گفت: «نه»

كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.


RE: حکایت - Entezar - ۱۳ تير ۱۳۹۱ ۱۱:۳۸ صبح

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.

بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.

آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!

بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است...!

حمام...
"
روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.

با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.

خدمتکاران حمامی متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟

بهلول گفت:مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید !!!



RE: حکایت - Entezar - ۱۵ تير ۱۳۹۱ ۰۵:۴۳ عصر


شاعر بي پول

يک شب نصرت رحماني وارد کافه نادري شد و به اخوان ثالث گفت : من همين حالا سي تومن پول احتياج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزي ات را جاي ديگري حواله کند. نصرت رحماني رفت و بعد از مدتي بر گشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت اين پول چيه ؟ تو که پول نداشتي . نصرت رحماني گفت : از دم در ؛ پالتوي تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بيش از سي تومن لازم نداشتم ؛ بگير ؛ اين بيست تومن هم بقيه پولت ! ضمنا، اين خودکار هم توي پالتوت بود...





RE: حکایت - مریم گلی - ۱۷ تير ۱۳۹۱ ۰۲:۵۰ عصر

چه كنم با شرم؟


مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله عليه و آله آمد وگفت: يا رسول الله!گناهان من بسيار است . آيا در توبه به روى من نيز باز است؟پيامبر (ص) فرمود:آرى، راه توبه بر همگان، هموار است . تو نيز از آن محروم نيستى .مرد حبشى از نزد پيامبر (ص)رفت . مدتى نگذشت كه بازگشت و گفت:
يا رسول الله!آن هنگام كه معصيت مى‏كردم، خداوند، مرا مى‏ديد؟
پيامبر (ص) فرمود:آرى، مى‏ديد
مرد حبشى، آهى سرد از سينه بيرون داد و گفت: توبه، جرم گناه را مى‏پوشاند؛ چه كنم با شرم آن؟در دم نعره‏اى زد و جان بداد


RE: حکایت - مریم گلی - ۲۰ تير ۱۳۹۱ ۰۲:۰۳ عصر

چنان مباش!


خواجه عبدالكريم كه خادم خاص شيخ ابوسعيد ابوالخير بود، گفت: روزى، كسى از من خواست تا از حكايت‏هاى شيخ چيزى براى او بنويسم . مشغول نوشتن بودم كه كسى آمد و گفت: تو را شيخ مى‏خواند . رفتم. چون نزد شيخ رسيدم، گفت: عبدالكريم!در چه كارى؟ گفتم: درويشى، چند حكايت از حكايت‏هاى شيخ خواست . در كار نوشتن آن حكايات بودم .
شيخ گفت:
((
اى عبدالكريم!حكايت نويس مباش؛ چنان باش كه از تو حكايت كنند.
))


RE: حکایت - مریم گلی - ۲۲ تير ۱۳۹۱ ۱۰:۰۴ صبح

مولا و ليلا


بشر بن حارث كه به شر حافى نيز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى اهل مرو بود و گويند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مى‏كرد كه ناگهان به زهد و عرفان گراييد . علت شهرت او به حافى آن است كه هماره با پاى برهنه مى‏گشت . از او حكايات بسيارى نقل شده است؛ از جمله:
در بازار بغداد مى‏گشتم كه ناگهان ديدم مردى را تازيانه مى‏زنند. ايستادم و ماجرا را پى گرفتم . ديدم كه آن مرد، ناله نمى‏كند و هيچ حرفى كه نشان درد و رنج باشد از او صادر نمى‏شود. پس از آن كه تازيانه‏ها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جايى، با او رو در رو شدم و پرسيدم: اين تازيانه‏ها را به چه جرمى خوردى؟ گفت: شيفته عشقم. گفتم: چرا هيچ زارى نكردى؟ اگر مى‏ناليدى و آه مى‏كشيدى و مى‏گريستى، شايد به تو تخفيف مى‏دادند و از شمار تازيانه‏ها مى‏كاستند. گفت: معشوقم در ميان جمع بود و به من مى‏نگريست . او مرا مى‏ديد و من نيز او را پيش چشم خود مى‏ديدم . در مرام عشق، زاريدن و ناليدن نيست .
گفتم: اگر چشم مى‏گشودى و ديدگانت معشوق آسمانى را مى‏ديد، به چه حال بودى!؟ مرد زخمى، از تأثير اين سخن، فريادى كشيد و همان جا جان داد .
- برگرفته از: ميبدى، كشف الاسرار و عدة الابرار، ج 1، ص 423 .
در اين معنا، مولوى گفته است:

عشق مولا كى كم از ليلا بود - - گوى گشتن بهر او اولى بود

- مثنوى معنوى .


همو گويد:

اى دوست شكر بهتر، يا آن كه شكر سازد - - خوبى قمر بهتر، يا آن كه قمر سازد
بگذار شكرها را، بگذار قمرها را - - او چيز دگر داند، او چيز دگر سازد

- ديوان شمس.


RE: حکایت - مریم گلی - ۲۹ تير ۱۳۹۱ ۰۸:۲۲ صبح

عاقبت انديشى قبل از انجام كار
شخصى به خدمت رسول اكرم (ص ) آمد و عرض كرد يا رسول الله ، مرا موعظه و نصيحت بفرماييد.
حضرت به او فرمود: اگر من بگويم تو به كار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى ، يا رسول الله . حضرت باز تكرار كرد:
براستى اگر من بگويم تو آن را به كار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى يا رسول الله . باز تكرار كرد: براستى اگر من بگويم تو آن را به كار مى بندى ؟ شخص ‍ گفت : بلى يا رسول الله . باز يك دفعه ديگر هم حضرت فرمود: اين سه بار تكرار براى اين بود كه مى خواست كاملا آماده شود براى حرفى كه مى خواهد به او بگويد.
همين كه حضرت رسول (ص ) سه بار از او اقرار گرفت و آماده اش كرد. فرمودند (اذا هممت بامر فتدبر عاقبته )
يعنى هرگاه تصميم گرفتى كه كارى و عملى را انجام بدهى ، قبل از انجام دادن آن به آخرش و نتايج آن انديشه كن . يعنى عاقبت انديشى و حساب و كتاب دست به هر كارى نزنيد كه بعدا پشيمانى و ضرر در آن وجود داشته باشد.



RE: حکایت - مریم گلی - ۵ مرداد ۱۳۹۱ ۱۰:۳۱ صبح

دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه برانگيز


در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: ((هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.))

وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
شاه از وزيران حاضر پرسيد: ((اين اسير چه مى گويد؟))
يكى از وزيران پاكنهاد گفت : اى آيه را مى خواند:
((والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس ))
((پرهيزكاران آنان هستند كه هنگام خشم ، خشم هود را فرو برند و لغزش ‍ مردم را عفو كنند و آنها را ببخشند.))
(آل عمران / 134)
شاه با شنيدن اين آيه ، به آن اسير رحم كرد و او را بخشيد، ولى يكى از وزيرانى كه مخالف او بود (و سرشتى ناپاك داشت ) نزد شاه گفت : ((نبايد دولتمردانى چون ما نزد سخن دروغ بگويند. آن اسير به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگويى گرفت .
شاه از سخن آن وزير زشتخوى خشمگين شد و گفت : دروغ آن وزير براى من پسنديده تر از راستگويى تو بود، زيرا دروغ او از روى مصلحت بود، و تو از باطن پليدت برخاست . چنانكه خردمندان گفته اند: ((دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز))
هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد
و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نوشته شده بود:
جهان اى برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
(به اين ترتيب با يادآورى اين اشعار غرورشكن و توجه به خدا و عظمت خدا، بايد از خواسته هاى غرورزاى باطن پليد چشم پوشيد و به ارزشهاى معنوى روى آورد و با سر پنجه گذشت و بخشش ، از فتنه و بروز حوادث تلخ ، جلوگيرى كرد، تا خداوند خشنود گردد.)
منبع:حکایتهای گلستان سعدی به قلم روان
اثر:محمد محمدی اشتهاری