تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
حکایت - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: حکایت (/thread-17.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25


RE: حکایت - فاطمه گل - ۵ مهر ۱۳۹۰ ۰۱:۰۸ عصر

[sup]روزی بهلول از کوچه ای می گذشت. کودکانی را دید که مشغول بازی هستند؛ ولی یکی از آنها ایستاده است و بازی نمی کند.
بهلول به او گفت:
- می خواهی وسیله بازی برای تو بیاورم ، تا تو با کودکان دیگر به بازی بپردازی؟
کودک پاسخ داد:
- خداوند ما را برای بازی کردن نیافریده است!
بهلول پرسید:
- پس ما را برای چه هدفی آفریده شده ایم؟
کودک گفت:
- برای عبادت پروردگار چنانچه خدا در قرآن می فرماید:
[/sup][sup]" افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا ترجعون "یعنی آیا پنداشتید که شما را بیهوده آفریدیم و به سوی ما بازنمی گردید؟!
بهلول گفت:
- شما هنوز کوچک هستید و به سن بلوغ نرسیده اید.
کودک با کلامی دلنشین پاسخ داد:
- مادرم را دیدم که می خواست آتش روشن کند. او هیزمهای کوچک را در اجاق گذاشت و آتش زد، سپس هیزم های بزرگ را روی آنها گذاشت تا آتش بگیرند!
بهلول از بسیاری دانایی کودک در حیرت بود، پرسید:
- نام تو چیست؟
و پاسخ شنید:
- حسن عسگری (ع)[/sup]



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۸ مهر ۱۳۹۰ ۱۰:۱۲ عصر

خیلی جالبه Smug:



در جایی دو تن از صحابه که بلند بالا بودند، به علی (ع) می گویند: (( انت بیننا،کالنون فی لنا: تو در میان ما چون حرف(( ن)) هستی در میان واژه ی"لنا" ))

حضرت در جواب می فرماید: (( لو لم اکن بینکما، لکنتما، لا، یعنی: اگر من در میان شما نبودم، شما نیز نبودید)) .
Clapping


RE: حکایت - del shekaste - ۹ مهر ۱۳۹۰ ۰۱:۵۹ صبح

یکی از اصحاب حال روزی به یارانش می گفت Sad اگر میان ورود به بهشت و گزاردن دو رکعت نماز مخیر شوم . گزاردن دورکعت نماز را برمی گزینم ) او را گفتندSad چگونه ) گفت : ( زیرا که در بهشت به حظٌ خود مشغول خواهم شد ودر گزاردن دو رکعت نماز به حق پروردگار خویش ) ((شیخ بهایی))
حکیمی گوید Sad(اگر بیاموزی و بدان عمل نکنی از دانش خود بهره ای نبردی . و اگر بر آن بیفزایی مثل تو مثل آن مرد است که پشته ای هیزم فراهم آورد و خواست ان را بردارد نتوانست . به زمین نهاد و بر آن افزود ))


RE: حکایت - کبوتر حرم - ۹ مهر ۱۳۹۰ ۰۲:۱۰ عصر

مردی شترش را گم کرد.سوگند خورد که اگر او را پیدا کند یک درهم بفروشد.

مدتی بعد شترش پیرا شد.شتر به پانصد درهم می ارزید.وفا به سوگند برایش سخت شد.پس چاره ای اندیشید. گربه ای را از گردن شترآویزان کرد و به بازار برد و می گفت:

شتر به یک درهم،گربه به پانصد درهم.میفروشم هر دو را با هم.Smug


RE: حکایت - کبوتر حرم - ۱۰ مهر ۱۳۹۰ ۰۳:۵۳ عصر

شخصی با دوستی گفت: (( مرا چشم، درد می کند،تدبیر چه باشد)).
گفت: (( مرا پارسال دندان درد می کرد، برکندم)).


RE: حکایت - منتظر - ۱۰ مهر ۱۳۹۰ ۰۴:۱۸ عصر

بسم الله الرحمن الرحیم
مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود .مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم .
مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟
مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني


RE: حکایت - کبوتر حرم - ۱۰ مهر ۱۳۹۰ ۰۹:۱۴ عصر

طبیبی را دیدند که هرگاه به گورستان رسیدی، ردا بر سر کشیدی. از سبب آن پرسیدند. گفت:

(( از مردگان این گورستان شرم دارم، زیرا بر هر که می گذرم، شربت من خورده است و در هر که می نگرم، از شربت من مرده است!))
Cowboy


RE: حکایت - کبوتر حرم - ۱۱ مهر ۱۳۹۰ ۰۲:۴۸ عصر

منجمی را بر دار کردند. کسی در آنجا از او پرسید که این صورت را در طالع خود دیده بودی؟ گفت:

(( رفعتی می دیدم،لیکن ندانستم که بر این جایگاه خواهد بود!))
WhistlingWhistlingWhistlingWhistling



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۱۳ مهر ۱۳۹۰ ۰۳:۵۴ عصر

تصميم قاطع مديريتي
روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.

جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 2000 دلار.»

مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»

جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»

كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: «او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.» Cowboy


قوت فرزند - مصباح - ۱۴ آبان ۱۳۹۰ ۰۲:۱۹ صبح


پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:
..
تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟
..
...پسر جواب داد:من میزنم

...

... ..
پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
..
با ناراحتی از کنار پسر رد شد
..
بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود.
..
... پسرم من میزنم یا تو؟
..
این بار پسر جواب داد شما میزنی.
..
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟
..
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی ..
..
دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی...