تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
حکایت - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: حکایت (/thread-17.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25


RE: ملا و شراب فروش - ضحی - ۵ دي ۱۳۸۹ ۱۲:۰۶ صبح

سلام :
واقعا جالب بود . بعضی وقتا آدم می مونه تو کار خلق خدا !!!!SmileSmileSmile


RE: ملا و شراب فروش - nafas - ۵ دي ۱۳۸۹ ۱۰:۲۸ صبح

سلام جالب بود!!!


RE: حکایت - هُدهُد صبا - ۲۲ بهمن ۱۳۸۹ ۰۸:۴۱ عصر

کاسه چوبی

پیرمردی با پسر ، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی میکرد دستان پیرمرد می لرزید چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود ...

شبی هنگام خوردن شام ، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست ، پسر و عروسش خیلی از این خرابکاری پیرمرد ناراحت شدند ، باید درباره پدرم کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد . آنها یک میز کوچک در گوشه اتاقی قرار دادند و پدر مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد بعد از اینکه یک بشقاب از دست پیرمرد افتاد و شکست ، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد . هر وقت همه خانواده او را سرزنش میکردند پیرمرد فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت . یک روز عصر قبل از شام ، مرد جوان متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تیکه چوب بازی میکرد رو به او کرد و گفت :

پسرم داری چی درست می کنــــی ؟

پسر با شیرین زبانی گفت :دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد ...

از آن به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا خوردنــــــد ...


RE: حکایت - hamed - ۲۱ فروردين ۱۳۹۰ ۰۹:۲۱ عصر

علامه مجلسى(ره) گويد: صبحگاهى رسول خدا(ص) به مسجد آمد و مسجد از جمعيت پر بود، پيامبر فرمود: امروز كدامين شما براى رضاى خدا از مال خود انفاق كرده است؟ همه ساكت ماندند، على(ع) گفت: من از خانه بيرون آمدم و دينارى داشتم كه مى‏خواستم با آن مقدارى آرد بخرم، مقداد بن اسود را ديدم و چون اثر گرسنگى را در چهره او مشاهده كردم دينار خود را به او دادم. رسول خدا(ص) فرمود: (رحمت خدا بر تو) واجب شد.


RE: حکایت - هُدهُد صبا - ۲۵ فروردين ۱۳۹۰ ۰۸:۴۰ عصر

[تصویر:  1_salavat.gif]
[تصویر:  1_161.gif]507- خروش آتش دوزخ در گوش[تصویر:  1_161.gif]
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوارا كه مى گويد: در همين مسجد كوفه پشت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) نماز گزاردم ، آن حضرت به جانب راست خويش بگرديد - و قدرى كسالت داشت - و مدتى همانطور ماند تا خورشيد بر ديوار همين مسجد به قدر يك نيزه برآمد، و آن ديوار به اندازه فعلى نبود، سپس ‍ رو به مردم كرد و فرمود: هان به خدا سوگند ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همه شب رنج و مشقت بيدارى آن را تحمل مى كردند و در ميان پيشانى و زانوهاى خود نوبت مى گذاشتند (كنايه از سجده و قيام در عبادت است ) گويا كه خروش آتش دوزخ در گوششان طنين انداز بود، چون وارد صبح مى شدند رنگ پريده و زرد چهره بودند، پيشانى آنان بسان زانوى بز، پينه بسته بود و چون ياد خداوند مى شد مانند حركت درخت در يك تند باد به حركت در مى آمدند و از چشمانشان چنان اشك مى باريد كه لباسهايشان تر مى گشت سپس حضرت برخاست و در آن حال مى فرمود: به خدا سوگند گويا اين قوم به حال غفلت شب را به صبح آورده اند و از آن پس ديگر خندان و شادان ديده نشد تا آنكه كار ابن ملجم - لعنة الله - صورت گرفت .(593)



عسل صد در صد طبيعي - boshra - ۳ شهريور ۱۳۹۰ ۰۴:۱۲ عصر

کسي "ابوالعينا" را بر سر سفره اي که مردم نيز به پالوده عسل ميهمان
بودند،دعوت کرد.

ابوالعينا،پس از خوردن مقداري از آن،ديد که چندان شيريني ندارد،گفت:

عُمِلَت قبل اَن {...اوحي ربک الي النحل...}؛

اين پالوده قبل از آنکه پروردگار تو به زنبور عسل وحي(الهام غريزي)
کند،ساخته شده است.




RE: حکایت - کبوتر حرم - ۲۷ شهريور ۱۳۹۰ ۰۸:۱۳ عصر

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می‌خوند كه زنش یهو ماهی تابه رو می‌كوبه سرش.
مرده میگه: برا چی این كارو كردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه تیكه كاغذ پیدا كردم كه توش اسم "جنى" نوشته شده بود ...
مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب‌دوانی رفته بودم اسبی كه روش شرط بندی كردم اسمش "جنی" بود.
زنش معذرت خواهی می‌کنه و میره به کارای خونه برسه.


[تصویر:  Pegasus01.jpg]

سه روز بعدش مرد داشت تلویزیون تماشا می‌كرد كه زنش این بار با یه قابلمه بزرگتر كوبید رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد.
وقتی به خودش اومد پرسید: این بار برا چی منو زدی؟
زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود.






RE: حکایت - کبوتر حرم - ۲۸ شهريور ۱۳۹۰ ۱۱:۱۰ صبح

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌کرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سکه به او نشان مي‌دادند که يکي شان طلا بود و يکي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سکه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. تا اينکه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده‌ام.Whistling


«اگر کاري که مي کني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشکالي ندارد که تو را احمق بدانند»



RE: حکایت - منتظر - ۲۸ شهريور ۱۳۹۰ ۰۵:۵۴ عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

برای سیر و سیاحت همراه او شد. رفتند تا به دریا رسیدند. او گفت بسم الله و بر روی آب حرکت کرد. مرد همراه که این را دید، گفت بسم الله و او هم بر روی اب حرکت کرد. در همین حین با خود فکر کرد که او بر روی آب راه می رود. من هم بر روی آب راه می روم. پس من هم به مقام او رسیده ام. همین که این مطلب به فکر او خطور کرد، در اب فرو رفت و شروع کردبه دست و پا زدن. عیسی مسیح علیه السلام دست او را گرفت و از آب بیرون آورد.
-ای مرد چه گفتی؟
-با خود گفتم من هم به مقام تو رسیده ام1
-از حد خود پا بیرون گذاشتی و خدا بر تو غضب کرد.توبه کن.(معراج السعاده صص 267-568)



مواظب باشیم یه موقع وقتی خدا یه نعمت هایی رو بهمون میده فکر نکنیم، حالا چه خبر شده!
آسمون و زمین خلق شده که فقط این نعمت رو خدا بمون بده.


RE: حکایت - hamed - ۲ مهر ۱۳۹۰ ۰۴:۳۶ عصر

حکایت
سعدی

درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بی‌قیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد گفت من او را ندانم گفت منت رهبری کنم دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد یکی را دید لب فرو هشته و تند نشسته برگشت و سخن نگفت کسی گفتش چه کردی گفت عطای او را به لقای او بخشیدم

مبر حاجت به نزدیک تُرُشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی

اگر گویی غم دل با کسی گوی
که از رویش به نقد آسوده گردی


برگرفته از كتاب:
مشرف‌الدين مصلح بن عبدالله سعدي شيرازي؛ گلستان سعدي؛ از روي نسخه‌ي تصحيح شده‌ي محمدعلي فروغي؛ چاپ چهارم؛ تهران: فراروي 1388.