تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
حکایت - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: حکایت (/thread-17.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25


RE: حکایت - کبوتر حرم - ۱۲ مرداد ۱۳۸۹ ۰۳:۴۷ عصر

از امام سجاد (علیه السلام) پرسیدند: چگونه صبح کردی ای فرزند رسول خدا؟ فرمود
صبح کردم در حالی که هشت بدهکاری دارم:

*بدهکار خدایم در واجبات
*و بدهکار پیامبرم در عمل به سنت
*و خانواده ام، در امور زندگی
*و نفسم، مرا به شهوت می خواند
*و شیطان، مرا به گناه
*و دو فرشتۀ حافظ من، به راستگویی در کردار و اعمال
*و ملک الموت، جانم را می خواهد
*و قبر، بدنم را


پس من بین این هشت طلبکار، گرفتارم.

[از لا به لای گفته ها، ص69]
حکایت و حکمت، ج2



[تصویر:  imam_reza_04.jpg]



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۱۴ مرداد ۱۳۸۹ ۰۲:۱۰ عصر

سید بن طاووس (رحمة الله علیه) می گوید:

روزی یکی از مدّعيان علم، بر من وارد شد و من در بستان بر خاك نشسته بودم از حالم پرسيد، گفتمش: چونست حال كسى كه مردارى بر سر و مردارى بر دوش گرفته باشد و مرده‏گانى اعضاء و جوارح او را احاطه كرده و مرده‏گانى پيرامون او را فرا گرفته باشند و پاره‏اى از اعضاى او پيش از مرگ او مرده باشند؟

حيرتزده گفت اين چگونه حالتى است؟ من در اينجا مرده‏اى نمى‏بينم!

گفتم نمى‏دانى كه عمامۀ من از كتان است؟ كتان وقتى گياهى سبز بود و حيات داشت و اينك فرسوده است، و اين جامۀ من از پنبه است كه روزى سبز و خرم و زنده بود و اينك مرده است. كفش من از پوست حيوانى است كه روزى زنده بود و اكنون زنده نيست. پيرامون من گياهانى است كه روزى سبز و خرم بودند و اينك خشك شده مرده‏اند. آيا سپيدى موى سر و روى مرا مشاهده نمى‏كنى كه روزى سياه رنگ و زنده بود و امروز مرده است. اعضا و جوارح من هر يك براى طاعتى آفريده شده‏اند كه اگر در آن طاعت نباشند در حكم مرده‏اند؟

او از اين سخنان درشت و پند آميز شگفتى زده شد.
پس اى فرزند! زبان حال اين اشياء و گفته‏ها و موعظه‏ها را بياد بسپار و از آنها پند گير.

[كشف المحجة يا فانوس، متن، ص: 151]


[تصویر:  imam_reza_04.jpg]



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۱۵ مرداد ۱۳۸۹ ۰۶:۰۸ عصر

ربیع بن خیثم، روز ها کاغذی در مقابل خود می گذاشت و آنچه در طول روز می گفت یادداشت می کرد. شبانگاه نوشتۀ خویش را بررسی می کرد، که آنچه گفته به سود او بوده یا به ضررش. و با حالتی اندوهناک می گفت:

آه! خاموشان نجات یافتند و ما همچنان مانده ایم.
[بحار الانوار، ج 71، ص284]

سفیان ثوری گوید: بیست سال با «ربیع» معاشرت کردیم، سخنی جز آنچه به سوی خدا بالا رود نگفت.
[حلیة الأولیاء، ج2، ص110]

امام علی علیه السلام:
برترین عبادت و بندگی، سکوت و انتظار فرج است
.



[البیان والتبیین،165:2]
[جلوه های حکمت، باب الصمت]


[تصویر:  imam_reza_02.jpg]



RE: حکایت - ذوالقرنین - ۱۸ مرداد ۱۳۸۹ ۰۷:۳۸ عصر

مسافرخانه دنیا


ای اباذر در دنیا همچون انسانهای غریب

باش
! و زیاد با این و آن انس نگیر و یا همانند

عابری باش

که در حال گذر است! و خودت را از مردگان بشمار زیرا شتر مرگ در خانه همه خواهد خوابید و

تاریخ مرگ کسی را از قبل به او خبر نمی دهند و کسی نمی داند کی و کجا نوبت او خواهد

رسید! و ما تدری نفس بای ارض تموت .

تو در این اوطان غریبی ای پسر خو به غربت کرده ای ، خاکت به سر

آن قدر در شهر تن ماندی اسیر کان وطن یکباره رفتت از ضمیر

حیف باشد از تو ای صاحب هنر کاندر این ویرانه ریزی بال و پر

تا به کی ای هدهد شهر سبا در غریبی مانده باشی بسته پا؟

پس خود را مسافر عالم خاک بشمار و آیا تا به حال دیده ای که مسافری که در حال عبور از

شهری است و دیگر قصد بازگشت به آن را ندارد بایستد ومشغول خانه سازی و کسب و کار در

آنجا گردد؟ دنیا کاروانسرایی است که چند روزی باید از آن عبور کنید ، خانه شما و وطن اصلی تان

جای دیگری است ! الدنیا دار من لا دار له ! دنیا خانه بی خانمانهاست!

« و لها یجمع من لاعقل له » و کسی برای این دنیا زحمت می کشد و اندوخته می کند که عقل

سالمی ندارد ( رسول اکرم «ص» )

که ای بلند نظر شاه باز صدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتاده است


RE: حکایت - کبوتر حرم - ۲۱ شهريور ۱۳۸۹ ۰۷:۴۰ عصر

روزی غلام آزمندی، خود را به پایین گلدستۀ مسجدی رساند، که اتفاقا بهلول بالایش رفته بود و مشغول مناجات بود.
غلام، به تصور اینکه آن صدا از آسمان می آید پرسید: خدایا هزار سال در نظر تو چقدر است؟
بهلول جواب داد: ای بندۀ من! حکم یک لحظه را دارد.
باز غلام پرسید: خدایا هزار دینار در نظر تو چقدر است؟
بهلول جواب داد: ای بندۀ من! حکم یک دینار را دارد.

غلام عرض کرد: پس یک دینار به من عطا فرما.
بهلول جواب داد: یک لحظه صبر کن.Big Grin

[پندها نکته ها لطیفه ها]


[تصویر:  imam_reza_06.jpg]



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۲۹ شهريور ۱۳۸۹ ۰۸:۵۷ عصر

روزی مردم به شیخ احمد غزالی گفتند: تو همه روز، ذمّ دنیا و مدح فقر می کنی و خلق را بر قطع علایق تشویق می نمایی، در حالی که خود، چند طویله اسب و استر بسته ای. این حدیث، چگونه است؟

او در جواب گفت:
من میخ طویله در گِل زده ام نه در دل.

[سرّ دلبران]

[تصویر:  imam_reza_06.jpg]



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۱ مهر ۱۳۸۹ ۱۰:۵۰ عصر

شخصی به «ربیع بن خیثم» ناسزایی گفت.
ربیع به او گفت: ای مرد! خداوند سخنت را شنید. پیش از بهشت گردنه ایست که اگر از آن بگذرم، دشنام تو به من آسیب نرساند و اگر نتوانم از آن گردنه بگذرم، از آنچه در باره ام گفتی، بدتر خواهم بود.


[محجة البیضاء، ج5،ص303]
[تلاشگر میدان زهد ...، سبحانی نسب]



[تصویر:  imam_reza_05.jpg]



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۲ مهر ۱۳۸۹ ۰۹:۵۳ عصر

به حضرت موسی علیه السلام وحی رسی که آیا می دانی چرا احمق را روزی می دهیم؟
عرض کرد: نه پروردگار من.
خطاب آمد: برای آنکه عاقل بداند طلب روزی به حیله و تدبیر نیست!


[پندها نکته ها لطیفه ها]



[تصویر:  imam_reza_05.jpg]



RE: حکایت - کبوتر حرم - ۲۱ آبان ۱۳۸۹ ۱۲:۲۰ عصر

متوکل، خلیفۀ جبار عباسی در شکارگاه، تیری به طرف آهو انداخت، تیر او به خطا رفت و آهو گریخت. وزیرش گفت: احسنت!
متوکل با عصبانیت پرسید: به من می گویی؟
وزیر گفت: نه به آهو
.


[پندها نکته ها لطیفه ها]


ملا و شراب فروش - boshra - ۴ دي ۱۳۸۹ ۱۲:۰۰ صبح

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست !
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم :
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند !
وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد ...!