ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
آيت اللّه حاج شيخ حسن صافي اصفهاني قدس سره و زيارت عاشورا
۴ مهر ۱۳۸۹, ۱۰:۳۸ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۴ مهر ۱۳۸۹ ۱۰:۵۱ صبح، توسط ضحی.)
ارسال: #5
RE: آيت اللّه حاج شيخ حسن صافي اصفهاني قدس سره و زيارت عاشورا
ادامه داستان

گريه ها و راز و نيازهاي مداوم و پيوسته داشتم، با خداي خود چه شب هايي را كه تا به صبح بيدار ماندم و به دعا و ختم و نماز مشغول بودم و از خدا مي خواستم كه پدرم از من راضي

شود و ديگر مخالفت نكند. اين برنامه مدت زيادي (حدود 2 سال) طول كشيد، ديدم خير، هيچ فايده اي ندارد. مثل اين كه يا بايد با وضعيت موجود به راه خود ادامه دهم يا براي كسب

رضايت پدر، دست از طلبگي بردارم و به آغوش پدر و مادر برگردم و در ناز و نعمت و آسايش قرار گيرم.

شبي از شب هاي سرد زمستاني تا نيمه هاي شب بيدار بودم، بعد مقداري خوابيدم، ثلث آخر شب دو مرتبه بيدار شدم، وضو گرفتم نماز شب را خواندم و از خداي بزرگ

رضايت پدرم را مي خواستم. گفتم: خدايا من راه تو را انتخاب كردم و در اين راه از همه چيز گذشتم، امّا از نارضايتي و ناراحتي پدرم نمي توانم بگذرم و خودت فرمودي :

«وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً»،

خدايا راضي نشو كه من به خاطر اين امر از دربار امام زمان عليه السلام دور شوم و يك عمر در راه هاي انحرافي و پر پيچ و خم گمراه كننده سرگردان شوم.

در اين حال ديدم خيلي خسته ام خواب چشمم را گرفته، كفش هايم را زير سر گذاشتم و قسمتي از عباي چهار فصله خود را در زير و قسمتي را روي خود قرار دادم و زير عبا

قوز كردم، فوراً خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم آسمان پر از ملائكه است و همه مشغول تسبيح خداي متعال هستند. يك مرتبه ندايي شنيدم، كسي با صداي بلند مي گفت:

زيارت عاشورا، زيارت عاشورا، زيارت عاشورا .

يك وقت ديدم همه ملائكه هر كدام كاغذي از نور بدست گرفتند و همه يك صدا از روي آن زيارت عاشورا مي خوانند، از خوشحالي از خواب پريدم.

سؤال مي كنند خوشحالي شما از چه بود؟ فرموده بودند خوشحال شدم مثل اين كه فرجي براي من حاصل مي شود و خداي متعال براي جلب رضايت پدرم راهي جلوي پايم قرار داده

است.

به هرحال از خواب پريدم. رفتم وضو ساختم، مقداري قرآن خواندم تا اذان صبح شد، نماز صبح را خواندم. تصميم گرفتم كه چهل روز بعد از نماز صبح براي جلب رضايت پدر، زيارت

عاشورا بخوانم .

و از همان روز شروع كردم و تا طلوع آفتاب زيارت من طول مي كشيد. هر روزي كه زيارت را مي خواندم منتظر نتيجه اش بودم، و در پي آن بودم ببينم نظر پدرم نسبت به من فرق كرده

است يا نه.

مدتي گذشت، كوچكترين نرمشي از طرف پدرم احساس نكردم. شب سي و نهم شد باز تحولي پيدا نشد. روز سي و نهم يكي از طلبه ها را فرستادم سراغ پدرم، ديدم علاوه بر اين كه

هيچ فرقي پيدا نكرده و از موضع خودش دست برنداشته، مثل اين كه روزبه روز اوضاع وخيم تر گشته و مخالفتش با من شديدتر شده است. عصر همان روز يك نفر نزد من آمد و پيغام

آورد كه پدرت مي گويد: به حسن بگو اگر دست برنداشتي تو را عاق مي كنم و تو را از فرزندي سلب مي كنم، از خدا بترس و به حرف من گوش كن!!!

آن روز هم گذشت در حالي كه نارضايتي پدر خيلي از نظر روحي مرا زجر مي داد، به خصوص با آن پيغام خطرناكي كه برايم فرستاد، ضعف شديدي عارض من شد بطوري كه بدنم مي لرزيد،

حالت رعشه پيدا كردم. و توان جسمي خود را از دست دادم. آن روز را با دل شكستگي خاصي سپري كردم تا شب چهلم شد. در اين شب به من بشارت دادند و از غصه نجاتم دادند.

غصه اي كه اگر بيش از اين طول مي كشيد شايد مرا از پاي در مي آورد.»

اين جا بود كه مشغول گريه شدند، گريه طولاني و عجيبي و شروع كردند اين اشعار را با گريه خواندن:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشعه پرتو ذاتم كردند
جرعه اي از جام تجلّي صفاتم دادند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
بعد از اين روي من و آينه وصف جمال
كه در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
كه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
همّت «حافظ» و انفاس سحر خيزان بود
كه زبند غم ايّام نجاتم دادند

پرسيدند بشارت چه بود؟

پست بعدی آخرین و زیباترین بخش این داستانه ...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط safirashgh ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: آيت اللّه حاج شيخ حسن صافي اصفهاني قدس سره و زيارت عاشورا - ضحی - ۴ مهر ۱۳۸۹ ۱۰:۳۸ صبح

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا