شناخت امام زمان (عج)
۲۹ آذر ۱۳۹۱, ۰۱:۵۰ صبح
ارسال: #27
|
|||
|
|||
كيفيت ولادت با سعادت امام زمان عليه السلام
كيفيت ولادت با سعادت امام زمان عليه السلام
جماعتى از قدماء اصحاب ، مثل ابى جعفر طبرى و فضل بن شاذان و حسين بن حمدان خصينى و على بن حسين مسعودى و شيخ صدوق و شيخ طوسى و شيخ مفيد و غير ايشان ، كيفيت ولادت را به چند سند صحيح و غير آن ، از حكيمه روايت نمودند و صدوق آن را به دو سند عالى روايت كرده ، يكى از موسى بن محمد بن قاسم بن حمزة بن موسى بن جعفر عليهما السلام ، از حكيمه دختر حضرت جواد عليه السلام ، ديگرى از محمّد بن عبداللّه از حكيمه خاتون . اصل مضمون ، يكى است ، لكن چون ثانى ، ابسط بود خبر را به لفظ او ذكر مى كنيم با اشاره اى به فارق با بعضى ديگر در محل خود. محمّد بن عبداللّه گفت : (رفتم خدمت حكيمه خاتون ، دختر حضرت جواد عليه السلام بعد از وفات حضرت عسكرى عليه السلام كه سؤ ال كنم از او، از حال حجّت عليه السلام و آنچه اختلاف كردند مردم در آن از تحيّرى كه در آن بودند. پس به من گفت : (بنشين !) آنگاه گفت : (اى محمّد! به درستى كه خداى تعالى نمى گذارد زمين را از حجّت ناطقه يا ساكت ، و قرار نداده آن را در دو برابر بعد از حسن و حسين عليهما السلام به جهت فضيلت دادن حسن و حسين عليهما السلام و تنزيه آن دو بزرگوار از اينكه بوده باشد در زمين عديلى براى ايشان . بدرستى كه خداى تعالى مخصوص فرمود فرزندان حسين عليه السلام را بر فرزندان حسن عليه السلام چنانچه اختصاص داد فرزندان هارون را بر فرزندان موسى عليه السلام هر چند موسى عليه السلام حجّت بود بر هارون . پس فضل ، براى فرزندان حسين عليه السلام است تا روز قيامت و چاره اى نيست اُمّت را از حيرتى كه به شك بيفتند در آن اهل باطل و نجات يابند در آن اهل باطل (حق ظ) تا اينكه نبوده باشد براى خلق بر خداوند حجّتى ، بدرستى كه حيرت ، الا ن آن چيزى است كه واقع شده بعد از حسن عليه السلام .) گفتم : (اى خاتون من ! آيا براى حسن عليه السلام فرزندى بود؟) تبسم نمود و فرمود: (اگر براى حسن عليه السلام فرزند نباشد، پس حجّت كيست بعد از او؟ من تو را خبر دادم كه امامت براى دو برادر نمى شود بعد از حسن و حسين عليهما السلام .) گفتم : (اى سيّده من ! خبر ده مرا به ولادت مولاى من و غيبت او.) فرمود: (آرى ! مرا جاريه اى بود كه او را نرجس مى گفتند؛ پس به زيارت من آمد برادرزاده من ، پس به او نظر تندى كرد. گفتم : (اى سيّد من ! شايد مايل شدى به او، پس او را بفرستم نزد تو؟) فرمود: (نه اى عمه ! و لكن تعجب كردم از او.) گفتم : (تو را چه به شگفت آورد از او؟) فرمود: (زود است كه بيرون آورد خداوند از او فرزندى كه ارجمند است نزد خداوند عزّوجلّ و كسى است كه خداوند به او، زمين را از عدل و داد پر نمايد، چنانچه پر شده باشد از جور و ظلم .) گفتم : (بفرستم او را به سوى تو؟) فرمود: (رخصت گير در اين امر از پدرم .) جامه خود را پوشيدم و رفتم به منزل ابى الحسن عليه السلام ، سلام كردم و نشستم . ابتدا فرمود: (اى حكيمه ! بفرست نرجس را براى پسرم ابى محمّد عليه السلام .) گفتم : (اى سيّد من ! براى همين به نزد تو آمدم .) فرمود: (اى مباركه ! به درستى كه خداى تعالى خواسته كه تو را شريك گرداند در اجر و قرار دهد براى تو سهمى از خير.) حكيمه گفت : (درنگى نكردم ؛ برگشتم به منزل خود و او را آرايش نمودم براى ابى محمّد عليه السلام و جمع كردم ميان ايشان در منزل خود. پس چند روز در منزل من اقامت فرمود. آنگاه تشريف برد به منزل والد خود و او را با آن جناب فرستاد.) حكيمه خاتون گفت : حضرت ابى الحسن عليه السلام وفات كرد و نشست ابومحمّد عليه السلام در جاى پدر بزرگوار خود؛ پس به زيارت او مى رفتم ، چنانچه به زيارت والدش مى رفتم . روزى به نزد آن جناب رفتم . پس نرجس خاتون به نزد من آمد كه موزه ام را از پايم درآورد. گفتم : (اى خاتون من ! تو موزه خود را به من ده !) گفت : (بلكه تو سيّده و خاتون منى ، تو موزه خود را به من ده !) گفتم : (بلكه تو سيّده و خاتون منى ! واللّه موزه خود را به تو وانمى گذارم كه درآرى ، بلكه من تو را خدمت مى كنم بر ديدگان خود!) شنيد اين كلام را ابومحمّد عليه السلام پس فرمود: (خداوند تو را جزاى خير دهد اى عمه !) نشستم در نزد آن جناب تا غروب آفتاب . پس آواز كردم كنيزك را و گفتم : (جامه مرا بياور كه مراجعت كنم .) پس فرمود: (ابتداى روايت موسى و نيز اول خبر محمّد مذكور در غيبت شيخ طوسى از اينجاست ) در اول چنين است كه حكيمه گفت : كس فرستاد به نزد من امام حسن عسكرى عليه السلام كه : (اى عمه ! روزه ات نزد ما بگشا! امشب ، شب نيمه شعبان است .) در دوم ، حكيمه گفت : كس فرستاد نزد من ابومحمّد عليه السلام سال 255 در نيمه شعبان و فرمود: (اى عمّه ! و (به روايت اول ) اى عمّه ! امشب را نزد ما بيتوته كن ! زيرا اين شب ، شب نيمه شعبان است و بدرستى كه زود است متولّد شود در امشب مولودى كه كريم است بر خداوند عزّوجلّ و حجّت اوست بر خلق او، كسى است كه زنده مى كند به او زمين را بعد از مردنش .) پس گفتم : (از كى اى آقاى من ؟) فرمود: (از نرجس .) و (به روايت شيخ ![]() حكيمه گفت : پس داخل شد بر من به جهت اين بشارت ، سرور شديدى و جامه خود را بر تن كردم و همان ساعت بيرون رفتم تا آنكه رسيدم خدمت ابى محمّد عليه السلام و آن جناب نشسته بود در صحن خانه خود و كنيزانش در دور او بودند؛ پس گفتم : (اى سيّد من ! خَلف ، از كدام يك است ؟) فرمود: (از سوسن .) پس چشم خود را در ميان كنيزان سير دادم ؛ پس نديدم كنيز را كه در او اثرى باشد غير سوسن و (به روايت اول ) پس گفتم : (اى سيّد من ! نمى بينم در نرجس چيزى از اثر حمل .) پس فرمود: (از نرجس است نه از غير او.) گفت : (برخواستم و به نزد او رفتم ؛ در پشت و شكم او تفحّص كردم ، نديدم در او اثر حمل . برگشتم به نزد آن جناب و خبر دادم او را به آنچه كردم . پس ، تبسم فرمود. آنگاه فرمود به من : (چون وقت فجر شود، ظاهر مى شود براى تو حمل . زيرا مثل او مثل مادر موسى است كه حمل در او ظاهر نشد و كسى آن را ندانست تا زمان ولادتش ! چون كه فرعون مى شكافت شكمهاى زنهاى آبستن را به جهت جستجوى موسى و او نظير موسى است .) حكيمه گفت : دوباره برگشتم به نزد نرجس و او را خبر كردم به آنچه فرمود و از حالش پرسيدم ؛ پس گفت : (اى خاتون من ! چيزى از اين ، در خود نمى بينم !) و به روايت حسين بن حَمدان حضينى در هدايه ، از غيلان كلابى و موسى بن محمّد رازى و احمد بن جعفر طوسى و غير آنها، از حكيمه و روايت على بن حسين مسعودى در اثبات الوصيه ، از جماعتى از شيوخ علما، كه از جمله آنهاست : علان كلينى و موسى بن محمّد غازى و احمد بن جعفر بن محمّد به اساتيد خود از حكيمه ، كه او داخل مى شد بر ابى محمّد عليه السلام ، پس دعا مى كرد براى آن جناب كه خداوند روزى فرمايد او را فرزندى . و او گفت : روزى داخل شدم بر آن جناب ، پس دعا كردم براى او، چنانچه مى كردم . پس به من فرمود: (اى عمّه ! آگاه باش ! آن را كه دعا مى كردى كه خداوند به من روزى كند، متولّد مى شود در امشب .) و آن شب ، نيمه شعبان بود سنه 255. (اين تاريخ ، مطابق كتاب اخير است و در اول به نحوى است كه سابقا ذكر شد. منه ) (متولّد مى شود در امشب ، مولودى كه ما منتظر او بوديم ؛ پس قرار ده افطار خود را در نزد ما.) و آن شب جمعه بود. پس گفتم به آن جناب : (از چه كسى خواهد شد اين مولود عظيم ؟ اى سيّد من !) فرمود: (از نرجس ! اى عمّه !) گفت : پس گفتم : (اى سيّد من ! نيست در كنيزان تو، محبوبتر از او نزد من و نه خفيف تر از او بر قلب من و من هر وقت داخل خانه مى شدم ، مرا استقبال مى كرد و دست مرا مى بوسيد و موزه را از پاى من بيرون مى آورد و چون داخل شدم بر او، كرد با من آنچه مى كرد. افتادم بر دستهاى او، آن را بوسيدم و مانع شدم او را از اينكه بكند آنچه مى كرد. پس مرا به سيادت و خاتونى خطاب كرد، من نيز او را مثل آن ، خطاب كردم . به من گفت : فداى تو شوم ! به او گفتم : من فداى تو شوم و همه عالميان ، اين را از من مستنكر شمرد؛ به او گفتم : استنكار مكن ، زيرا خداوند عطا مى كند در امشب به تو پسرى كه سيّد است در دنيا و آخرت و او فرَج مؤ منين است . پس شرمنده شد و در او تاءمل كردم ، اثر حملى نيافتم ؛ تعجّب كردم و گفتم : به سيد خود ابى محمّد عليه السلام سوگند، كه در او اثر حملى نمى بينم .) تبسم كرد و فرمود به من : (ما معاشر اوصياء، برداشته نمى شويم در شكمها و جز اين نيست كه ما را حمل مى كنند در پهلوها و بيرون نمى آييم از ارحام و جز اين نيست كه بيرون نمى آييم از ران راست مادران خود. زيرا ماييم نورهاى خداوند كه نمى رسد به او قذارت .) پس گفتم به او كه : (اى سيّد من ! مرا خبر دادى كه او متولّد مى شود امشب ، پس در چه وقت از اوست ؟) فرمود: (در وقت طلوع فجر متولّد مى شود مولود ارجمند در نزد خداوند (ان شاء اللّه تعالى ).) و به روايت اول : (چون از نماز عشاء فارغ شدم ، افطار كردم و به خوابگاه جاى خود رفتم و پيوسته مراقب او بودم .) و به روايت شيخ طوسى : (چون نماز مغرب و عشاء را خواندم ، مائده را حاضر كردند، پس من و سوسن افطار كرديم در يك اطاق .) و به روايت اول : (چون نيم شب رسيد، برخاستم به نماز و چون از نماز فارغ شدم ، نرجس خاتون خوابيده بود و از پهلو به پهلو حركت نمى كرد.) و به روايت موسى : (چون از نماز فارغ شدم ، نرجس خاتون خوابيده بود و او را حادثه اى نبود! نشستم زمانى به تعقيب نماز، آنگاه به پهلو خوابيدم ؛ بعد از آن بيدار شدم ترسان ، و نرجس خاتون همچنان خوابيده بود؛ بعد از آن برخاست و نماز خواند و خوابيد.) حكيمه خاتون گفت : (بيرون رفتم ، جستجوى فجر كنم ، ديدم كه فجر اول ، طالع شده و حال آنكه نرجس خاتون در خواب بود، پس گمانها در خاطرم راه يافت . حضرت ابومحمّد عليه السلام از آن جايى كه نشسته بود، مرا آواز داد و فرمود كه : (اى عمّه ! تعجيل منما كه اينك امر ولادت نزديك شد.) پس نشستم و الم سجده و يس خواندم و در خواندن بودم كه نرجس خاتون ، بيدار شد ترسان ، از جاى جَستم و خود را به او رسانيدم و او را به سينه خود چسبانيدم و گفتم : (نام خداى بر تو باد! احساس چيزى مى نمايى ؟) گفت : (بلى ! اى عمّه !) گفتم : (دل و جان خود را جمع دار! اين است آنچه گفتم به تو.) پس سستى فرو گرفت مرا و نرجس خاتون را؛ يعنى خواب سبكى دست داد ما را؛ پس بيدار شدم به دريافتن سيّد خودم ، جامه از او برداشتم ، آن حضرت را ديدم كه در سجود بود. او را برداشته ، دربرگرفتم ؛ ديدم پاك و پاكيزه و بى آلايش بوجود آمده . و به روايت اول : (در اين حال ، در نرجس اِضطراب مشاهده نمودم ؛ پس او را در برگرفتم و نام الهى بر او خواندم ؛ حضرت آواز داد كه : (سوره انّا اءنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِالْقَدْرِ بر او بخوان .) از او پرسيدم كه : (چه حال دارى ؟) گفت : (ظاهر شد اثر آنچه مولايم فرمود.) پس شروع كرد به خواندن سوره انّا اءنْزَلْناهُ فى لَيْلةِ الْقَدْرِ بر او، چنانچه به من امر فرمود. پس آن طفل در شكم نرجس خاتون با من همراهى مى كرد، مى خواند آنچه من مى خواندم و بر من سلام كرد، من ترسيدم . حضرت صدا زد كه : (تعجّب مكن اى عمّه از قدرت الهى ! كه حق تعالى خُردان ما را به حكمت ، گويا مى گرداند و ما را در بزرگى ، حجّت خود مى گرداند در زمين خود.) سخن حضرت تمام نشده بود كه نرجس ، از نظرم غايب شد. او را نديدم ، گويا پرده اى ميان من و او زده شد. پس به سوى حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام دويدم فرياد كنان . حضرت فرمود: (برگرد اى عمّه ! كه او را در جاى خود خواهى يافت .) پس مراجعت نمودم و درنگى نكردم كه پرده برداشته شد و نرجس خاتون را ديدم و بر او بود از لمعان نور آنقدر كه چشمم را خيره كرد و ديدم صاحب الامر عليه السلام را كه به سجده افتاده به روى خود و به زانو درافتاده و انگشتان سبّابه خود را به آسمان بلند كرده و مى گويد: اشهد ان لا اله الاّ اللّه وانّ جدّى محمّد رسولُ اللّه وانّ ابى اميرالمؤ منين . آنگاه يك يك امامان را شمرد تا به خود برسيد، پس بفرمود: اللّهم انجزلى ما وعدتنى واتمم لى امْرى وثبّت وطاتى واملاء بى الارض قسطا وعدلا. و به روايتى ، نورى از آن حضرت ساطع گرديد و به آفاق آسمان پهن شد و مرغان سفيد را ديدم كه از آسمان به زير آمدند و بالهاى خود را بر سر و رو و بدن آن حضرت مى ماليدند و پرواز مى كردند. حكيمه خاتون گفت : (پس حضرت ابى محمّد يعنى امام حسن عليه السلام مرا آواز داد كه فرزند مرا به نزد من بياور!) و به روايت مسعودى و خصينى ، بعد از ذكر خواب اضطرارى هر دو، حكيمه خاتون گفت : (پس بيدار نشد مگر به حسّ مولا و سيّد من در زير او و به آواز حضرت كه مى فرمايد: اى عمّه ! فرزند مرا بياور، پس جامه را از روى سيّد خود برداشتم ، ديدم كه به سجده افتاده بر زمين ، به پيشانى و كفها و زانوها و انگشتان پا و بر ذراع او نوشته : جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهوقا.[sup](1)[/sup] پس او را در برگرفتم ، او را ختنه كرده و ناف بريده و پاك و پاكيزه يافتم . پس او را در جامه پيچيدم . و به روايت موسى ، او را برداشتم و به نزد حضرت بردم ، چون به حضور آن جناب رسيد، به همان نحو كه در دست من بود، بر پدر بزرگوارش سلام كرد. پس حضرت او را بر روى دو دست خود گرفت ، به روشى كه پاى مبارك حضرت صاحب الامر عليه السلام بر روى سينه شريفِ پدر بزرگوار بود. حضرت امام حسن عليه السلام زبان در دهان آن جناب گذاشت و دست ماليد بر چشم و گوش و مفاصل او و فرمود: (به سخن درآى و تكلّم كن اى پسر من !) و به روايت مسعودى ، آن جناب را بر كف دست چپ خود نشانيد و دست راست را بر پشت او گذاشت و فرمود: (سخن گو!) پس حضرت حجّت عليه السلام فرمود: اشهد انْ لااله الاّ اللّه وحده لاشريك له وان محمّدا رسُول اللّه صلى الله عليه و آله . آنگاه صلوات فرستاد بر اميرالمؤ منين عليه السلام و بر ائمه عليهم السلام تا آنكه رساند به پدر بزرگوار خود. آنگاه باز ايستاد، يعنى خاموش شد. و به روايت مسعودى و خصينى : بعد رسول اللّه وانّ عليا اميرالمؤ منين . آنگاه پيوسته شمرد اوصيا را تا به خود رسيد صلوات اللّه عليهم . و دعا كرد فرج را براى شيعيان خود بر دست خود. و به روايت شيخ طوسى : (چون حضرت ، فرزند مكرّم خود را گرفت ، زبان مبارك را بر ديدگان او ماليد. پس چشمهاى مبارك را باز كرد، آنگاه زبان را در دهان آن جناب كرد و كام او را ماليد و چنگ او را گرفت ، آنگاه زبان را در گوش آن جناب داخل كرد و بر كف دست چپ خود نشانيد، پس ولىّ خدا، راست نشست ؛ حضرت دست بر سر او ماليد و فرمود به او: (اى فرزند من ! سخن بگو به قدرت الهى !) و به روايت حافظ برسى در مشارق الانوار از حسين بن محمّد، از حكيمه گفت : (چون آن جناب را برآوردم به نزد پسر برادرم ، حسن بن على عليهما السلام پس دست شريف خود را ماليد بر روى انور او كه نور انوار بود و فرمود: (سخن بگو اى حجّة اللّه و بقيه انبياء و نور اصفياء و غوث فقرا و خاتم اوصياء و نور اتقيا و صاحب كره بيضاء!) پس فرمود: اشهد انْ لااله الاّ اللّه وحده لاشريك له وان محمّدا عبده ورسوله واشهد انّ عليّا ولى اللّه . آنگاه شمرد اوصياء را تا آن جناب . پس امام حسن عليه السلام فرمود: (بخوان !) پس قرائت كرد آنچه نازل شده بود بر پيغمبران و ابتدا نمود به صُحف ابراهيم ؛ پس آن را به زبان سِريانى خواند. آنگاه خواند كتاب ادريس و نوح و كتاب صالح و تورات موسى و انجيل عيسى و فرقان محمّد صلى الله عليه و آله و عليهم اجمعين . آنگاه نقل فرمود قصَص انبياء را. و به روايت شيخ طوسى ، پس ولى خدا عليه السلام استعاذه نمود از شيطان رجيم و افتتاح نمود و فرمود: بسْمِ اللّه الرحمن الرحيم وَنُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوارِثينَ # وَنُمَكِّنَ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ وَنُرِىَ فِرعَوْنَ وَهامانَ وَجُنُودَهُما مِنْهُمْ ماكانُوا يَحْذَروْنَ.[sup](2)[/sup] پس صلوات فرستاد بر رسول خدا و بر اميرالمؤ منين و بر هر يك از ائمه صلوات اللّه عليهم تا رساند به پدر بزرگوار خود. حكيمه خاتون گفت : (آنگاه حضرت ، آن جناب را به من داد و فرمود: (اى عمه ! برگردان او را به سوى مادرش ، تا چشمش روشن شود و اندوهگين نشود و بداند كه وعده خداوند جلّ جلاله حق است ولكن بيشتر مردم نمى دانند.) پس برگرداندم آن جناب را به سوى مادرش ، در وقتى كه فجر دوم روشن شده بود. پس فريضه را بجاى آوردم و تعقيب خواندم تا آنكه آفتاب ، طالع شد. آنگاه ابى محمّد عليه السلام را وداع كردم و به منزل خود مراجعت نمودم .) به روايت موسى : فرمود كه : (اى عمه ! ببر او را به نزد مادرش ، تا بر او سلام كند و باز او را به نزد من بياور.) حكيمه خاتون گفت : (آن حضرت را بردم تا بر مادر سلام كرد و باز آوردم و گذاشتم در آن مجلس ؛ بعد از آن ، حضرت امام حسن عليه السلام فرمود كه : (روز هفتم باز بيا !) حكيمه خاتون گفت : (روز ديگر صباح رفتم كه بر امام حسن عليه السلام سلام كنم ، پرده را برداشتم كه جستجوى سيّد خود كنم ، يعنى حضرت صاحب الامر عليه السلام را ببينم ، آن حضرت را نديدم . گفتم : فداى تو شوم ! سيّد من چه شد؟) امام عليه السلام فرمود كه : (اى عمه ! سپردم او را به آن كس كه سپرد به او، مادر موسى عليه السلام .) و به روايت اول : چون حضرت آواز كرد كه : (فرزند مرا به نزد من بيار!) حكيمه خاتون گفت : (پس آن جناب را برداشتم و آوردم نزد آن حضرت ، چون در پيش روى پدر بزرگوارش نگاه داشتم ، در دست من بود كه بر پدر بزرگوارش سلام كرد. پس حضرت ، آن جناب را از دست من گرفت و در آن حال ، مرغانى ، بال خود را بر سر آن جناب گسترانيدند. پس حضرت ، يكى از آن مرغان را آواز داد و فرمود: (او را بردار و محافظت كن و برگردان به سوى ما، در هر چهل روز!) پس آن مرغ ، آن جناب را برداشت و به سوى آسمان پرواز كرد و مرغان ديگر، در عقب او پرواز كردند. پس شنيدم كه امام حسن عليه السلام مى فرمايد: (سپردم تو را به آن كسى كه سپرد به او مادر موسى عليه السلام .) پس نرجس خاتون بگريست . حضرت فرمود: (ساكت باش ! كه شير خوردن براى او نباشد، مگر از پستان تو و زود است كه برگردد به سوى تو، چنانچه برگشت موسى عليه السلام به سوى مادر خود. و اين است قول خداوند كه فرموده : (پس برگردانيديم موسى را نزد مادرش تا ديده مادرش به او روشن شود و اندوهگين نشود.)[sup](3)[/sup] حكيمه خاتون گفت : گفتم : (اين مرغ چه بود؟) فرمود: (روح القُدس است كه موكل است بر ائمه عليهم السلام كه ايشان را موفق مى گرداند و تسديد مى كند و نگاه مى دارد ايشان را از خطا و لغزش و ايشان را علم مى آموزد.) و به روايت مناقب قديمه : آنگاه حضرت طلبيدند بعضى از كنيزان خود را كه مى دانستند ايشان پنهان مى كنند خبر آن مولود را؛ پس نظر كردند به آن مولود كريم . حضرت فرمود: (بر او سلام كنيد.) پس آن جناب را بوسيدند و گفتند: (سپرديم تو را به خداوند.) و برگشتند. آنگاه فرمود: (اى عمّه ! نرجس را طلب نما !) پس او را طلبيدم . فرمود: (تو را نطلبيدم مگر آنكه او را وداع كنى .) پس او را وداع كرد و برگشت و آن جناب را با پدرش گذاشتيم و مراجعت نموديم . چون روز ديگر شد، به نزد او رفتم ، سلام كردم و نزد او احدى را نديدم . مبهوت ماندم . فرمود: (اى عمّّه ! او در ودايع خداوندى است تا آن زمان كه اذن دهد او را خداوند، در خروج .) به روايت شيخ طوسى : حكيمه خاتون گفت : (چون روز سوم شد، شوقم به ديدن ولى اللّه شديد شد، پس رفتم به نزد ايشان به رسم عيادت و اول رفتم به حجره اى كه نرجس خاتون در آن بود. ديدم او را كه نشسته ، نشستن زن زاييده و برابر او جامه زرد بود و سر خود را با دستمال بسته بود؛ سلام كردم بر او و ملتفت شدم به سوى جانبى از آن حجره ، ديدم گهواره اى است كه بر آن جامه سبز بود، پس ميل نمودم به سوى آن گهواره ، جامه ها را از آن برداشتم . ديدم ولى اللّه را كه بر پشت خوابيده ، نه كمرش بسته و نه دستهاى مباركش . پس چشمهاى خود را باز كرد و خنديد و با من با انگشتان خود راز گفت . پس آن جناب را برداشتم و به نزديك دهن خود آوردم كه او را ببوسم ، بوى خوشى از آن جناب به مشامم رسيد كه خوشبوتر از آن ، هرگز استشمام نكرده بودم . در اين حال ، حضرت امام حسن عليه السلام آواز داد كه : (اى عمّه ! جوان مرا بياور!) بردم ، از من گرفت و فرمود: (اى پسر! سخن گو!) به همان نسق كه سابقا مذكور شد تكلّم فرمود. حكيمه خاتون گفت : از آن حضرت گرفتم و او مى فرمود: (اى پسر من ! سپردم تو را به آن كسى كه مادر موسى عليه السلام به او سپرده ؛ بوده باش در حفظ خداوند، سرّ او، رعايت او و پناه او.) فرمود: (برگردان او را به مادرش ، اى عمّه ! و كتمان كن خبر اين مولود را و خبرنده به او احدى را، تا تقدير خداوند به غايت خود رسد.) پس آن جناب را به مادرش دادم و ايشان را وداع كردم . به روايت موسى : حضرت فرمود: (اى عمّه ! چون روز هفتم شود، بيا نزد ما !) حكيمه خاتون گفت : روز هفتم آمدم ، سلام كردم و نشستم . امام عليه السلام فرمود كه : (بياور فرزندم را نزد من !) پس آن جناب را آوردم و او در جامه اى بود. و به روايت شيخ طوسى و حضينى و مسعودى : در جامه هاى زرد بود. باز آن حضرت كرد با آن جناب ، مانند آنچه كرده بود در مرتبه اول ؛ يعنى او را بر روى دو دست خود گرفت . بعد از آن ، زبان را در دهان مباركش گذاشت كه او را شير يا عسل مى خورانيد. آنگاه فرمود: (به سخن درآى و تكلّم نما اى فرزند من !) پس حضرت صاحب الامر عليه السلام فرمود: اشهد انْ لااله الاّ اللّه ... . تا آخر آنچه به اين روايت گذشت . بعد از آن ، تلاوت فرمود اين آيه را: بسْمِ اللّه الرحمن الرحيم وَنُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ... . تا قول خداوند: ... ماكانُوا يَحْذَروْنَ. به روايت حضينى : بعد از تلاوت اين آيه ، حضرت فرمود به آن جناب كه : (بخوان اى فرزند من ، آنچه را كه خداوند، نازل فرمود بر پيغمبران خود و رسولان خود!) پس ابتدا فرمود به صحيفه هاى آدم عليه السلام آن را به زبان سِريانى خواند و كتاب هود و كتاب صالح و صحيفه هاى ابراهيم عليه السلام و تورات موسى و زبور داوود و انجيل عيسى و فرقان جدّم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله . آنگاه ، قصه پيغمبران و مرسلين را نقل فرمود تا عهد خود. به روايت اول : حكيمه خاتون گفت : چون بعد از چهل روز شد، حضرت حجّت عليه السلام را برگرداندند. پس حضرت امام حسن عليه السلام مرا طلبيد، چون به خدمتش رسيدم ، ناگاه آن كودك را ديدم كه در پيش روى او راه مى رفت . پس گفتم : (اى سيّد من ! اين پسر، دو ساله است .) حضرت تبسّم كرد، آنگاه فرمود: (بدرستى كه فرزندان انبياء و اوصياء عليهم السلام هرگاه ائمه باشند، نشو و نما مى كنند به خلاف آنچه نشو و نما مى كند غير ايشان و بدرستى كه كودكِ از ما، هرگاه يك ماه بر او گذشت ، مانند كسى است كه يك سال بر او گذشته باشد و بدرستى كه كودكِ ما، در شكم مادرش سخن مى گويد و قرآن مى خواند و پروردگار خود را در زمان شيرخوارگى عبادت مى كند و ملائكه ، او را اطاعت مى كنند و در بامداد و پسين بر او نازل مى شوند.) حكيمه خاتون گفت : (پس پيوسته در هر چهل روز، آن كودك را برمى گرداندند تا آنكه ، آن جناب را مردى ديدم ، پيش از وفات امام حسن عليه السلام به چند روز كمى . پس ، او را نشناختم . به برادرزاده ام گفتم : اين كيست كه مرا امر مى فرمايى كه روبروى او بنشينم ؟) فرمود: (اين پسر نرجس است ! اين ، خليفه من است بعد از من و به زودى از ميان شما مى روم ، سخن او را بشنو و امر او را اطاعت كن !) حكيمه خاتون گفت : (بعد از چند روز، امام حسن عليه السلام وفات كرد و اكنون من ، حضرت صاحب الامر عليه السلام را در صبح و شام مى بينم و از هر چه كه از من مى پرسند، آن جناب ، مرا خبر مى دهد و من نيز ايشان را خبر مى دهم . و قسم به خداوند كه گاه من اراده مى كنم كه چيزى از او بپرسم ، ابتدا سؤ ال نكرده ، جواب مرا مى گويد و مى شود كه بر من ، امرى روى مى دهد، پس در همان ساعت جواب مى رسد، بدون آنكه سؤ ال كنم . و شب گذشته ، مرا خبر داد به آمدن تو نزد من و امر فرمود مرا كه تو را خبر دهم به حقّ محمّد بن عبداللّه .) راوى خبر گفت : (قسم به خداوند كه حكيمه خاتون مرا خبر داد به چيزهايى كه مطلع نبود بر او احدى جز خداوند عزّ وجلّ پس دانستم كه اين راست و عدل است از جانب خداوند؛ زيرا كه خداى عزّ وجلّ مطلع كرده ايشان را بر چيزى كه مطلع نكرده بر آن ، احدى از خلق خود را.) به روايت مسعودى و حضينى : حكيمه خاتون گفت : چون بعد از چهل روز شد، داخل شدم در خانه امام حسن عليه السلام ، پس ديدم مولاى خود را كه راه مى رود در خانه ؛ نديدم رخسارى نيكوتر از رخسار آن جناب و نه لغتى فصيح تر از لغت او! پس حضرت امام حسن عليه السلام فرمود به من : ا(ين مولود، ارجمند بر خداوند است .) گفتم : (اى سيّد من ! از عمر او چهل روز گذشته و من مى بينم در امر او، آنچه مى بينم .) فرمود: (اى عمه ! آيا نمى دانى كه ما معاشر اوصيا، نشو مى كنيم در روز، مقدارى كه نشو مى كند غير ما در يك هفته و نشو مى كنيم ما، در هفته ، آنقدر كه نشو مى كند غير ما در يك سال .) پس برخاستم و سر آن جناب را بوسيدم و مراجعت كردم . آنگاه برگشتم و جستجو كردم ، او را نديدم . گفتم به سيّد خود، ابى محمّد عليه السلام كه : (مولاى من ، چه كرد؟) فرمود: (اى عمه ! سپردم او را به آن كسى كه سپرد او را مادر موسى عليه السلام .) به روايت حضينى : آنگاه فرمود: (چون عطا فرمود به من ، پروردگار من ، مهدى اين امّت را، دو مَلك فرستاد كه او را برداشتند و او را به سراپرده عرش بردند تا آنكه ايستاد در حضور قرب الهى ؛ پس فرمود به او: (مرحبا به تو اى بنده من ! براى نصرت دين من ، در اظهار امر من و مهدى بندگان من ! سوگند خوردم كه به تو بگيرم و به تو عطا كنم و به تو بيامرزم و به تو عذاب كنم . برگردانيد او را اى دو ملك ! به سوى پدرش ، به مدارا و ملاطفت و به او بگوييد كه او در پناه و حفظ و حمايت و نظر عنايت من است تا آن زمان كه برپا و ظاهر نمايم حق را به او و نيست و نابود كنم باطل را به او و بوده باشد دين خالص براى من .) آنگاه امام حسن عليه السلام فرمود كه : (چون مهدى عليه السلام ، از شكم مادر خود بيرون آمد، يافته شد كه به زانو درآمده و دو سبابه خود را بلند نمود. آنگاه عطسه كرد، پس فرمود: الحمدللّه رب العالمين وصلّى اللّه على محمّد وآله عبدا ذكراللّه غير مستنكف ولامستكبر. آنگاه فرمود: (ظلمه ، گمان كردند كه حجّت خداوند باطل خواهد شد، اگر اذن مى دادند مرا در سخن گفتن ، هرآينه شك زايل مى شد.) از سياق روايت حضينى ، چنان مستفاد مى شود كه اين ذيل ، مشتمل بر بردن آن حضرت به آسمان ، از تتمه خبر حكيمه خاتون باشد. ولكن ظاهر كلام مسعودى ، در اثبات الوصيه ، چنان است كه تا آنجا كه فرمود: (سپردم او را، الخ .) خبر حكيمه تمام شد؛ زيرا كه او، بعد از نقل ، تا آنجا كه گفته : (خبر داد مرا موسى بن محمّد كه او قرائت كرد مولد را.) يعنى حديث ولادت را با كتابى كه در اين باب نوشته شده بود بيشتر آن را بر حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام . پس تصحيح فرمود آن را و در او زياد كرد و كم نمود و تقرير نمود روايات را به نحوى كه ما ذكر نموديم . روايت شده از حضرت امام حسن عليه السلام كه او فرمود: (چون صاحب ، متولّد شد، خداوند عزّوجلّ، دو ملك فرستاد، او را برداشتند و بردند تا سرادق عرش ؛ پس ايستاد در محضر قرب الهى ، خداوند به او فرمود: مرحبا، به تو عطا مى كنم و به تو مى آمرزم يا عفو مى كنم و به تو عذاب مى كنم .) علاّمه مجلسى ، در بحار، كيفيّت بردن آن جناب را به آسمان ، به نحوى كه حضينى روايت كرده ، نقل نموده از بعضى مؤ لّفات قدماء اصحاب ما رضوان اللّه عليهم . نيز به سند خود، روايت كرده از نسيم و ماريه كه هر دو گفتند: (چون صاحب الزمان ، از شكم مادر بيرون آمد، به زانو درافتاد و انگشتان سبّابه را ... .) تا آخر آنچه گذشت . ولكن از تاريخ جَهضمى و غيره ، معلوم مى شود كه فقره اخيره ، كلام حضرت عسكرى عليه السلام است كه در وقت ولادت مهدى صلوات اللّه عليه فرمود: (گمان كردند ظلمه ، كه ايشان مرا خواهند كشت تا قطع كنند اين نسل را! چگونه ديدند قدرت قادر را و اگر اذن مى داد مرا خداوند در كلام ، هرآينه برطرف مى شد شكوك و خداوند مى كند آنچه را كه مى خواهد.) مؤ لف گويد كه : روايات از حكيمه خاتون ، اگر چه مختلف است ولكن مضامين آنها متحد يا متقارب است . در بعضى از آنها، نقل شده چيزى كه نقل نشده در ديگرى ، به جهت اختصار يا نسيان يا تمام آن را به همه نفرمود به جهت بعضى مصالح . امر فرمودن حضرت عسكرى عليه السلام به روح القدس ، در روايت محمّد كه : (مهدى صلوات اللّه عليه را در هر چهل روز بياورد.) منافات ندارد كه گاهى آن جناب را پيش از آن وقت بياورد. چنانچه در خبر موسى و غيره بود، زيرا كه حسب وعده حضرت ، آن جناب را نزد نرجس خاتون مى آورد به جهت خوردن شير، در هر وقت كه محتاج بود به آن ، زيرا كه نبايد از غير پستان او بخورد و شايد ديدن در روز هفتم ولادت و سوّم به جهت همين باشد، بلكه در شب دوم ولادت نيز، چنانچه مسعودى از علان روايت كرده كه گفت : خبر داد مرا نسيم خادم ، كه خادم حضرت امام حسن عليه السلام بود؛ او گفت : فرمود به من صاحب الزمان عليه السلام و من به خدمتش رسيده بودم بعد از ولادتش به يك شب ، پس عطسه كردم در نزد او، به من فرمود: يرحمك اللّه . نسيم گفت : پس مسرور شدم ، به من فرمود: (آيا تو را بشارت ندهم در عطسه ؟) گفتم : (بلى !) فرمود كه : (او امان است از مردن تا سه روز.) و به روايت حضينى اين نيز در روز سوم بود. امام علی در ساعاتی بعد از ضربت فرمودند : خدایا این اولین صبحی است که علی بعد از نماز صبح به اجبار خوابیده است |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
بازگشت به بالابازگشت به محتوا