شناخت امام زمان (عج)
۲۴ آذر ۱۳۹۱, ۰۲:۰۹ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۲ اسفند ۱۳۹۲ ۰۸:۳۶ صبح، توسط hamed.)
ارسال: #26
|
|||
|
|||
![]()
تاريخ ولادت با سعادت امام زمان عليه السلام
در ارشاد شيخ مفيد مذكور است كه ولادت آن حضرت ، در شب نيمه شعبان سنه 255 بود. شيخ كلينى در (كافى ) و كراچكى در (كنز الفوايد) و شهيد اول در (دروس ) و شيخ ابراهيم كفعمى در (جنة ) و جماعتى موافقت كردند ولكن شيخ مفيد در (مسارالشيعه ) سنه 54 گفته و در (تاريخ قم ) تاءليف حسن بن محمد بن حسن قمى مذكور است كه ولادت ، روز آدينه ، هشت روز از ماه شعبان گذشته ، بوده است . به روايتى شب آدينه ، يك نيمه از ماه شعبان بر آمده ، سنه 255 از مادر در وجود آمده است . به روايتى سنه 57 و در شجره 58. حسين بن حمدان خصينى روايت كرده در هدايه خود، از عيسى بن مهدى جوهرى كه گفت : (بيرون رفتيم من و حسين بن غياث و حسين بن مسعود و حسن بن ابراهيم و احمد بن حنان و طالب بن ابراهيم بن حاتم و حسن بن محمد بن سعيد و محجل بن محمد بن احمد بن الخصيب ، از حلا به سوى سر من راءى ، در سنه 257 . پس از مداين رفتيم به كربلا، پس زيارت كرديم ابى عبداللّه عليه السلام را در شب نيمه شعبان ، پس ملاقات نموديم برادران خود را كه مجاور بودند مَر سيّد ما، ابى الحسن و ابى محمّد عليهما السلام را در سر من راءى و ما بيرون رفته بوديم به جهت تهنيت مولد مهدى عليه السلام ، پس بشارت دادند برادران ما، ما را كه مولد، پيش از طلوع فجر روز جمعه بود، هشت روز از ماه شعبان گذشته ، تا آخر حديث كه طولانى است .) در آخر آن گفته كه : (من ملاقات كردم اين هفتاد و چند نفر را و سؤ ال كردم از ايشان ، از آنچه خبر داد به من عيسى بن مهدى جوهرى ، پس خبر دادند مرا به تمام آنچه او خبر داد. ملاقات كردم در عسكر، يكى از مواليان حضرت جواد عليه السلام را، ملاقات كردم ريّان ، غلام حضرت رضا عليه السلام را، همه خبر دادند مرا به آنچه آنها خبر دادند.) لكن جمعى دعواى شهرت كردند بر نيمه و شيخ طوسى و ابن طاووس ، دعايى نقل كردند در آن كه خواهد آمد در باب يازدهم . اختلاف اقوال در سال ولادت و ترجيح آن در روز كه جمعه بود، اختلافى نيست و در سال ، اختلاف شديدى است . على بن حسين مسعودى در (اثبات الوصية )، پنجاه و شش گفته ، لكن روايت پنجاه و پنج را ذكر كرده ، چنانچه بيايد. احمد بن محمد فريابى (فاريابى )، راوى تاريخ مواليد ائمه عليهم السلام و نصر بن على جهضمى كه در عصر ولادت بوده ، پنجاه و هشت ضبط كرده ولكن اقوى قول اوّلى است ، به جهت روايت صحيحه كه شيخ ثقه جليل ، ابومحمّد فضل بن شاذان كه بعد از ولادت حضرت حجّت عليه السلام و پيش از وفات حضرت عسكرى عليه السلام وفات كرده ، در كتاب غيبت خود ذكر كرده و گفته : (حديث كرد مرا محمد بن على بن حمزة بن الحسين بن عبيداللّه بن عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام گفت : شنيدم از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام كه مى گفت : (متولد شد ولىّ خدا و حجّت خدا بر بندگان خدا و خليفه من بعد از من ، ختنه كرده ، در شب نيمه ماه شعبان سال دويست و پنجاه و پنج ، نزد طلوع فجر. اول كسى كه او را شُست ، رضوان ، خازن بهشت بود با جمعى از ملائكه مقرّبين كه او را به آب كوثر و سلسبيل شستند؛ بعد از آن ، شست او را عمّه من ، حكيمه خاتون ، دختر امام محمّدبن على رضا عليهما السلام .) پس ، از محمد بن على كه راوى اين حديث است ، پرسيدند از مادر صاحب الامر عليه السلام گفت : (مادرش مليكه بود كه او را در بعضى از روزها سوسن و در بعضى از ايّام ، ريحانه مى گفتند و صيقل و نرجس نيز از نامهاى او بود.) و از اين خبر وجه اختلاف در اسم آن معظمّه معلوم مى شود و اينكه به هر پنج اسم ناميده مى شد. شيخ صدوق و شيخ طوسى به چند سند صحيح ، روايت كرده اند از حكيمه خاتون كه گفت : (فرستاد نزد من ابومحمّد عليه السلام سال 255 در نصف از شعبان ... .) تا آخر آنچه بيايد. شيخ عظيم الشاءن ، فضل بن شاذان در كتاب (غيبت ) خود گفت : و خبر داد ما را محمّد بن عبدالجبار كه گفت : گفتم به مولاى خود، حسن بن على عليهما السلام كه : (اى فرزند رسول خدا ! فداى تو گرداند مرا خداوند، دوست مى دارم كه بدانم امام و حجت خداوند بر بندگانش بعد از تو كيست ؟) فرمود: (امام و حجّت بعد از من ، پسر من است كه همنام و هم كنيه رسول خدا صلى الله عليه و آله آنكه او خاتم حجّتهاى خداست و آخرين خليفه هاى اوست .) گفتم : (از كيست او؟) فرمود: (از دختر پسر قيصر پادشاه روم .) الخ و شرح رسيدن آن معظمه ، خدمت آن جناب . شيخ مذكور در كتاب (غيبت ) و صدوق در (كمال الدين ) و شيخ طبرسى در (دلائل ) و شيخ محمّد بن هبة اللّه طرابلسى در (غيبت ) خود و شيخ طوسى و غير ايشان ، روايت كرده اند به عبارات مختلفه و معانى متقاربه . و ما آن را به عبارت شيخ طوسى در (غيبت ) نقل مى كنيم . چگونگى شرفيابى حضرت نرجس خاتون خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام روايت كرده از بشر بن سليمان نخاس يعنى (برده فروش ) كه از نسل ابى ايوب انصارى و از مواليان حضرت امام على نقى و امام حسن عسكرى عليهما السلام و همسايه ايشان در سر من راءى بود، گفت : كافور خادم آمد به نزد من و گفت : (مُولاى ما حضرت ابى الحسن على بن محمّد عليهما السلام تو را به نزد خود مى خواند.) پس رفتم به نزد آن حضرت ، چون نشستم ، آن حضرت فرمود كه : (اى بشر! تو از اولاد انصارى و اين موالات و دوستى ما، مدام در ميان شما بوده و به ميراث مى بريد خلف شما از سلف شما اين دوستى و محبّت را، شما ثقات و معتمدان ما اهل بيتيد و من پسندكننده و بزرگوار كننده ام تو را به فضيلتى كه به آن پيشى گيرى بر شيعه در پيروى كردن آن فضيلت ، به سرّى و رازى مطلع مى كنم تو را و مى فرستم تو را به خريدن كنيزى .) پس نوشت آن حضرت نامه لطيفى به خط رومى و زبان رومى و مُهر بر آن زد به انگشتر خود و دستارچه زردى بيرون آورد كه آن 220 اشرفى بود؛ فرمود: (بگير اين 220 اشرفى را و توجّه نما با اين زر به بغداد و در معبر فرات ، حاضر شو كه در چاشتگاه ، زورقى چند، خواهد رسيد كه اسيران در آن باشند و خواهى ديد در آنها كنيزان را و خواهى يافت طوايف خريداران از وكلاى قايد بر آن ، بنى عباس و اندكى از جوانان عرب را. چون اين را ببينى از دور نظر انداز آن شخصى كه او را عمرو بن يزيد نخاس مى نامند در تمام روز، تا آنكه ظاهر سازد براى مشتريان كنيزكى كه صفتش چنين و چنين باشد و دو جامه حرير محكم بافته ، دربر او باشد و آن كنيز ابا كند از آنكه او را بر خريداران عرض كنند كه او را نظر كنند و ابا كند از دست گذاردن خواهنده بر او و منقاد نشود آن را كه اراده لمس او كرده و بشنوى آواز او را به زبان رومى در پس پرده رقيقى كه چيزى مى گويد؛ پس بدان كه مى گويد: واى كه پرده عفتم دريده شد! پس يكى از خريداران گويد كه : (اين كنيز، بر من باشد به سيصد اشرفى كه عفت او بر رغبت من افزوده .) پس به او به زبان عربى بگويد كه : (اگر درآيى به زىّ سليمان بن داوود و به حشمت ملك او، مرا در تو رغبتى پيدا نشود پس بر مآل خود بترس .) پس آن برده فروش مى گويد: (چاره چيست و از فروختن تو چاره نيست .) آن كنيز مى گويد كه : (چه تعجيل مى كنى و البتّه بايد مشترى به هم رسد كه دل من به او ميل كند و اعتماد بر وفا و ديانت او داشته باشم .) پس در اين وقت تو برخيز و برو نزد عمرو بن يزيد برده فروش و به او بگو كه با من مكتوبى است كه يكى از اشراف از روى ملاطفت نوشته به زبان رومى و به خطّ رومى و وصف كرده در آن نامه ، كرم و وفا و بزرگوارى و سخاوت خود را، پس اين نامه را به آن كنيز ده كه در اخلاق و اوصاف نامه ، تاءمّل نمايد. اگر ميل نمود به او، و راضى شد به او، پس من وكيل اويم در خريدن آن كنيز از تو.) بشر بن سليمان گفت : پس امتثال نمودم تمام آنچه را كه معيّن كرده بود براى من ، مولايم ابوالحسن عليه السلام در امر آن كنيز. پس چون آن كنيز نظر كرد در آن نامه ، سخت بگريست و گفت به عمرو بن يزيد كه : (مرا به صاحب اين نامه بفروش !) و قسم هاى مغلظه كه به اضطرار آورنده بود، خورد كه اگر اِبا كند از فروختن او به صاحب مكتوب ، خود را بكشم . پس پيوسته سختگيرى مى كردم با او در بها، تا آنكه به همان قيمت راضى شد كه مولايم با من روانه كرده بود از اشرفيها، پس آن زرها را دادم و كنيز را تسليم گرفتم و آن كنيز خندان و شكفته بود و با من آمد به حجره اى كه در بغداد گرفته بودم و تا به حجره رسيد، نامه امام را بيرون آورده ، مى بوسيد و بر ديده ها مى ماليد. من از روى تعجّب گفتم كه : (مى بوسى نامه اى را كه صاحبش را نمى شناسى ؟) كنيز گفت : (اى عاجز كم معرفت به بزرگى فرزندان و اوصياى پيغمبران ! گوش خود را به من سپار و دل براى شنيدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را براى تو شرح كنم . من ، ملكه ، دختر يشوعاى ، فرزند قيصر، پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن الصفا، وصىّ حضرت عيسى عليه السلام است ، تو را خبر دهم به امرى عجيب . بدانكه ، جدّم ، قيصر خواست كه مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد، در هنگامى كه من سيزده ساله بودم ؛ پس جمع كرد در قصر خود، از نسل حواريان عيسى عليه السلام ، از علماى نصارا و عباد ايشان سيصد نفر، از صاحبان قدر و منزلت هفتصد كس ، از امراى لشكر و سرداران عسكر و بزرگان و سركرده هاى قبايل چهار هزار نفر. تختى فرمود كه حاضر ساختند كه در ايّام پادشاهى خود به انواع جواهر، مرصع گردانيده بود و آن تخت را بر روى چهل پايه تعبيه كردند، بتها و چليپاهاى خود را بر بلنديهايى قرار دادند و پسر برادر خود را بر بالاى تخت فرستاد. چون كشيشان ، انجيلها بر دست گرفتند كه بخوانند، چليپايى سرنگون شد و بيفتاد و پايه تخت بشكست و تخت بر زمين افتاد و پسر برادر ملك ، از تخت درافتاد و بيهوش شد. در آن حال رنگهاى كشيشان متغير شد و اعضايشان بلرزيد؛ بزرگ ايشان به جدّم گفت كه : (اى پادشاه ! ما را مُعاف دار از چنين امرى كه به سبب آن امر، نحوستهايى روى داد كه دلالت مى كند بر اينكه دين مسيح به زودى زايل شود.) جدّم اين امر را به فال بد دانست و گفت به علما و كشيشان كه : (اين تخت را بار ديگر برپا كنيد و چليپاها را به جاى خود بگذاريد و حاضر گردانيد برادرِ اين برگشته روزگار بدبخت را، كه اين دختر را به او تزويج نمايم تا سعادت آن برادر، دفع نحوست اين برادر كند.) چون چنين كردند و آن برادر ديگر را بر بالاى تخت بردند، همين كه شروع به خواندن انجيل كردند، همان حالت اوّلى روى داد و نحوست اين برادر، مثل نحوست آن برادر بود و سرّ اين كار را ندانستند كه اين از سعادت سرورى است نه از نحوست دو برادر. پس مردم متفرق شدند و جدّم به حرمسرا بازگشت و پرده هاى خجالت در آويخت . چون شب شد و به خواب رفتم ، در خواب ديدم كه حضرت مسيح با حواريّين ، جمع شدند و منبرى از نور نصب كردند كه از رفعت ، بر آسمان بلندى مى نمود و در همان موضع تعبيه كردند كه جدّم ، تخت را گذاشته بود. حضرت رسالت پناه محمّدى صلى الله عليه و آله ، با وصى و دامادش على بن ابيطالب عليه السلام ، با جمعى از امامان و فرزندان بزرگوار ايشان ، قصر را به نور قدوم خويش ، منوّر ساختند. حضرت مسيح به قدم ادب ، از روى تعظيم و اجلال ، به استقبال خاتم انبيا، محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله ، دست در گردن آن حضرت درآورد. پس ، حضرت رسالت فرمودند: (يا روح اللّه ! آمده ام كه ملكه فرزند وصى تو، شمعون الصفا را براى اين فرزند سعادتمند خود، خواستگارى نمايم .) و اشاره كردند به ماه برج امامت ، امام حسن عسكرى عليه السلام ، فرزند آن كسى كه تو نامه اش را به من دادى . حضرت عيسى عليه السلام نظر افكند به سوى حضرت شمعون و گفت : (شرف دو جهانى به تو رو آورد؛ پيوند كن رحم خود را به رحم آل محمّد صلى الله عليه و آله .) شمعون گفت كه : (كردم .) پس همگى بر آن منبر برآمدند و حضرت رسول صلى الله عليه و آله خطبه اى انشاء فرمود و با حضرت مسيح ، مرا با حضرت امام حسن عسكرى ، عقد بستند و فرزندان حضرت رسالت با حواريان گواه شدند. چون از آن خواب سعادت مآب بيدار شدم ، از بيم كشتن ، آن خواب را براى پدر و جدّ خود نقل نكردم و اين گنج يگانه را در سينه ، پنهان داشتم و آتش محبّت آن خورشيد فلك امامت ، روز به روز در كانون سينه ام ، مشتعل مى شد و سرمايه صبر و قرار مرا، به باد فنا مى داد تا به حدّى كه خوردن و آشاميدن ، بر من حرام شد و هر روز چهره ام كاهى مى شد و بدن مى كاهيد و آثار عشق پنهان ، در بيرون ، ظاهر مى گرديد. در شهرهاى روم ، طبيبى نماند كه جدّم ، براى معالجه حاضر نكرده باشد و از دواى درد من ، از او سؤ ال ننموده باشد؛ چون از علاج درد من ماءيوس گرديد، روزى به من گفت كه : (اى نور چشم من ! آيا در خاطرت ، در دنيا هيچ آرزويى نيست تا به عمل آورم ؟) گفتم : (اى جدّ من ! درهاى فرح را بر روى خود، بسته مى بينم ؛ اگر شكنجه و آزار اسيران مسلمانان را از زندان ، توانى دفع نمايى و زنجيرها را از ايشان بردارى و آزاد نمايى ، اميدوارم كه حضرت تعالى ، حضرت مسيح و مادرش ، عافيتى به من بخشد.) چون چنين كردند، اندك صحّتى از خود ظاهر ساختم و اندك طعامى تناول كردم ؛ پس خوشحال و شاد شد و ديگر، اسيران مسلمانان را عزيز داشت . بعد از چهار شب ، در خواب ديدم كه بهترين زنان عالميان ، فاطمه زهرا عليها السلام به ديدن من آمد و حضرت مريم را با هزار كنيز از حوران بهشت كه در خدمت آن حضرت اند، پس مريم گفت : (اين خاتون و بهترين زنان ، مادر شوهر تو است ، امام حسن عسكرى عليه السلام .) پس به دامنش درآويختم و گريستم و شكايت كردم كه حضرت امام حسن عليه السلام به من جفا مى كند و از ديدن من ابا مى كند. آن حضرت فرمود: (فرزند من ! چگونه به ديدن تو آيد و حال آنكه به خدا شرك مى آورى و بر مذهب ترسايانى و اينك خواهرم دختر عمران مريم ، بيزارى مى جويد به سوى خدا از تو، اگر ميل دارى كه حق تعالى و حضرت مسيح و مريم عليهما السلام از تو خشنود گردند و حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام به ديدن تو بيايد، پس بگو: اشهد ان لااله الاّ اللّه واشهد انّ محمّد رسول اللّه . چون اين دو كلمه طيبه را تلفّظ نمودم ، حضرت سيدة النساء، مرا به سينه خود چسبانيد و دلدارى داد و فرمود: (اكنون ، منتظر آمدن فرزندم باش كه من ، او را به سوى تو مى فرستم .) چون بيدار شدم ، آن دو كلمه طيبه را بر زبان مى راندم و انتظار ملاقات آن حضرت مى بردم . چون آن شب آينده درآمد و به خواب رفتم ، آفتاب جمال آن حضرت طالع گرديد، گفتم : (اى دوست من ! بعد از آنكه دلم را اسير محبّت خود گردانيدى ، چرا از مفارقت جمال خود، مرا چنين جفا دادى ؟) فرمود: (دير آمدن من به نزد تو، نبود مگر براى آن كه تو مشرك بودى ، اكنون كه مسلمان شدى ، هر شب نزد تو خواهم آمد تا آن زمان كه خداى تعالى ما و تو را به ظاهر، به يكديگر برساند و اين هجران را به وصال ، مبدّل گرداند.) از آن شب تا حال ، يك شب نگذشت كه درد هجران مرا، به شربت وصال ، دوا فرمايد. بشر بن سليمان گفت : (چگونه در ميان اسيران افتادى ؟) گفت : (مرا خبر داد امام حسن عسكرى عليه السلام ، در شبى از شبها، كه در فلان روز جدّت ، لشكرى بر سر مسلمانان خواهد فرستاد و خود، از عقب خواهد رفت ؛ تو، خود را در ميان كنيزان او و خدمتكاران ، بينداز به هيئتى كه تو را نشناسند و از پى جدّ خود روانه شو، از فلان راه برو.) چنان كردم . طليعه لشكر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسير كردند و آخر كار من ، اين بود كه ديدى و تا حال ، كسى به غير تو ندانسته كه من دختر پادشاه رومم و مرد پيرى كه در غنيمت ، من به حصّه او افتادم ، نام مرا پرسيد. گفتم : (نرجس نام دارم .) گفت : (اين نام كنيزان است .) بشر گفت كه : (اين عجيب است كه تو از اهل فرنگى و زبان عربى را نيك مى دانى .) گفت : (بلى ! از بسيارى محبّت كه جدّم به من داشت و مى خواست كه مرا بر ياد گرفتن آداب حسنه بدارد، زن مترجمى را كه زبان فرنگى و عربى ، هر دو را مى دانست ، مقرر كرده بود كه هر صبح و شام مى آمد و لغت عربى را به من مى آموخت تا آنكه زبانم ، به اين لغت جارى شد.) بشر گويد كه : چون او را به سر من راءى به خدمت حضرت امام على النّقى عليه السلام رسانيدم ، حضرت به كنيزك خطاب كرد كه : (چگونه حق سبحانه و تعالى ، به تو نمود عزت دين اسلام و مذلت دين نصارى را و شرف و بزرگوارى محمّد صلى الله عليه و آله و اهل بيت او عليهم السلام را؟) گفت : (چگونه وصف كنم براى تو اى فرزند رسول خدا چيزى را كه تو بهتر مى دانى از من .) حضرت فرمود: (مى خواهم تو را گرامى دارم . كدام يك بهتر است نزد تو، اين كه ده هزار اشرفى به تو بدهم يا تو را بشارتى بدهم به شرف ابدى ؟) گفت : (بلكه بشارت شرف مى خواهم و مال نمى خواهم .) حضرت امام على النّقى عليه السلام فرمود: (بشارت باد تو را به فرزندى كه پادشاه مشرق و مغرب عالم گردد و زمين را پر از عدل و داد كند، بعد از آن كه پر از ظلم و جور شده باشد.) گفت : (اين فرزند از چه كسى به عمل خواهد آمد؟) فرمود: (كسى كه حضرت رسالت پناه ، تو را براى او خواستگارى كرد.) از او پرسيد: (حضرت مسيح و وصىّ او، تو را به عقد چه كسى درآوردند؟) گفت : (به عقد فرزند تو، امام حسن عسكرى عليه السلام .) فرمود: (او را مى شناسى ؟) گفت : (از شبى كه به دست بهترين زنان ، مسلمان شدم ، شبى نگذشته است كه او به ديدن من نيامده باشد.) پس كافور خادم را طلبيد و فرمود: (برو، حكيمه ، خواهرم را بگو كه بيايد.) چون حكيمه داخل شد، حضرت فرمود: (اين ، آن كنيز است كه مى گفتم .) حكيمه خاتون ، او را در بر گرفته ، نوازش بسيار كرد. پس آن حضرت فرمود كه : (اى دختر رسول خدا ! ببر او را به خانه خود و واجبات و سنتها را به او بياموز. زيرا او زن حضرت امام حسن عسكرى و مادر صاحب الزمان صلوات اللّه عليهما است .) امام علی در ساعاتی بعد از ضربت فرمودند : خدایا این اولین صبحی است که علی بعد از نماز صبح به اجبار خوابیده است |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان
2 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا