سلام :
امروز روز جهانی حافظ بود ، به همین مناسبت یکی از غزلیات حضرت حافظ رو می نویسم :
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت
ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن ؛ خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می شکند گوشه ی محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
من اکر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جاخانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خاک در میکده ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سروخشت
نا امیدم مکن از سابقه ی روز الست
تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت
نه من از خانه ی تقوا بدر افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
بر عمل تکیه مکن خواجه که در روز ازل
تو چه دانی قلم صنع به نامت چه نوشت
گر نهادت همه اینست زهی پاک نهاد
ور سرشتت همه آنست زهی پاک سرشت
باغ فردوس لطیفست و لیکن زنهار
تو غنیمت شمر این سایه ی بید و لب کشت
حافظا روز اجل گر بکف اری جامی
یکسر از کوی خرابات برندت ببهشت
بلبل اندر ناله و، گل خندهی خوش میزند
حافظ
بلبل اندر ناله و، گُل خندهی خوش میزند
چون نسوزد دل که دلبر در وِی آتش میزند؟
زاهدا، از تیرِ مژگانش حذر کردن چه سود؟ -
زخمِ پنهانم به ابروی کَمانکش میزند.
□
ناخوشیها دیدهام از زاهدِ پشمینهپوش
من غلامِ مطربم کابریشمِ خوش میزند.
محتسب، با ساغرِ رندان شکستن، روز و شب
بادهی سرخ از صراحیّ منقّش میزند
حافظ عاشق، به رَغمِ زاهدِ دنیاپرست
بادهی نوشین به روی یارِ مهوش میزند.
برگرفته از :
حافظ، شمسالدين محمد؛
ديوان حافظ؛ به روايت احمد شاملو؛ چاپ يازدهم؛ تهران:مرواريد، 1386.
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با اینکه این بازی توان کرد
شب تنهائیم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نیاشم
که من نرگس او سرگران کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
کجا گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بد انسان سوخت دل امشب که بر من
صراحی گریه و بر بط فغان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار من چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابرو کمان کرد.

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
شیرینتر از آنی به شکر خنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
صدبار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزرده چرا جمله زبانی
گویی بدهم کامت وجانت بستانم
ترسم ندهی کامم وجانم بستانی
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیدست بدین سخت کمانی
چون اشک بیندازیش از دیده مردم
آن را که دمی از نظر خویش برانی
مرحبا ای پیک مشتاقانبده پیغامدوست\تاکنم جان ازسررغبت فدای نام دوست
واله وشیداست دایم همچوبلبلدرقفس\طوطی طبعم زعشق شکروبادام دوست