۱۹ خرداد ۱۳۸۹, ۰۷:۰۳ عصر
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل چاه عميقي افتادند .
بقيه قورباغه ها در کنار چاه جمع شدند و وقتي ديدند که چاه چقدر عميق است به دو قور باغه ديگر گفتند که چاره اي نيست ، شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه ، اين حرف ها را ناديده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند که از چاه بيرون بپرند .
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد شما خواهيد مرد .
بالا خره يکي از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و بي درنگ به ته چاه پرتاب شد و مرد .
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از چاه تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد ميزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بيشتري تلاش مي کرد و بالا خره از چاه خارج شد .
وقتي از چاه بيرون آمد بقيه قور باغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرف هاي مارا نشنيدي؟
معلوم شد که قور باغه نا شنواست . در واقع او تمام اين مدت فکر مي کرده که ديگران اورا تشويق مي کنند.
شايد ما هم بعضی وقت ها بايد در مقابل هياهوي مشکلات ناشنوا بشيم