غزل های حافظ
۲۰ مهر ۱۳۸۹, ۰۸:۵۷ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۲ دي ۱۳۹۳ ۰۱:۱۳ عصر، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #1
|
|||
|
|||
غزل های حافظ
سلام :
امروز روز جهانی حافظ بود ، به همین مناسبت یکی از غزلیات حضرت حافظ رو می نویسم : یا رب سببی ساز که یارم به سلامت باز آید و برهاندم از بند ملامت خاک ره آن یار سفر کرده بیارید تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت فریاد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت امروز که در دست توام مرحمتی کن فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق ما با تو نداریم سخن ؛ خیر و سلامت درویش مکن ناله ز شمشیر احبا کاین طایفه از کشته ستانند غرامت در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی بر می شکند گوشه ی محراب امامت حاشا که من از جور و جفای تو بنالم بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت |
|||
|
صفحه 2 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۹ آذر ۱۳۹۰, ۰۲:۴۴ عصر
ارسال: #11
|
|||
|
|||
RE: صبح دولت میدمد- كو جامِ همچون آفتاب؟
صبح دولت میدمد- كو جامِ همچون آفتاب؟
حافظ صبح دولت میدمد- كو جامِ همچون آفتاب؟ فرصتی زين به كجا باشد؟ بده جام شراب! خلوتِ خاص است و جای اَمْن و نزهتگاهِ اُنس موسم عيش است و دُورِ ساغَر و عهدِ شباب خانه بیتشويش و ساقی يار و مطرب نكتهگوی (اين كه میبينم به بيداری است يارَب، يا به خواب؟) شاهِ عالمْبخشْ دَر دُورِ طربْ ايهامگوی حافظِ شيرين كلامِ بذلهگو حاضرجواب شاهد و مطرب به دست افشان و مستانْ پايكوب غمزهی ساقی ز چشمِ میپرستان برده خواب جایْ امن و يار ساقیّ و حريفانْ يكجهت كرده چشمِ مستِ ساقی بادهنوشان را خراب از خيالِ لطفِ مِی، مشاطهی چالاكِ طبع در ضميرِ برگِ گلْ خوش میكند پنهان گلاب از پیِ تفريحِ طَبع و زيورِ حُسنِ طرب خوش بود تركيبِ زرّين جام با لعلِ مذاب. □ تا شد آن مَه مشتری دُرهای حافظ را به گوش میرسد هر دَم به گوشِ زُهره گلبانگِ رُباب. برگرفته از : حافظ، شمسالدين محمد؛ ديوان حافظ؛ به روايت احمد شاملو؛ چاپ يازدهم؛ تهران: مرواريد 1386. در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۱۷ آذر ۱۳۹۰, ۰۹:۴۰ عصر
ارسال: #12
|
|||
|
|||
RE: غزل حافظ
خلوتگزيده را به تماشا چه حاجت است؟
حافظ خلوتگزيده را به تماشا چه حاجت است؟ چون كوی دوست هست به صحرا چه حاجت است؟ جانا! به حاجتی كه تو را هست با خدای آخر يكی بپرس كه ما را چه حاجت است! ارباب حاجتيم و زبانِ سوآل نيست - در حضرتِ كريم تمنّا چه حاجت است؟ جام جهاننماست ضمير مُنيرِ دوست اظهار احتياج خود آنجا چه حاجت است؟ محتاج قصّه نيست گرت قصد جان ماست - چون رخت از آنِ توست به يغما چه حاجت است؟ □ ای مدعي! برو كه مرا با تو كار نيست احباب حاضرند، به اَعْدا چه حاجت است؟ آن شد كه بارِ مِنّت مَلّاح بُردمي - گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است! حافظ! تو ختم كن كه هنر، خود عيان شود با مُدعي نزاع و مُحاكا چه حاجت است؟ برگرفته از : حافظ، شمسالدين محمد؛ ديوان حافظ؛ به روايت احمد شاملو؛ چاپ يازدهم؛ تهران:مرواريد 1386. در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۲۸ آذر ۱۳۹۰, ۱۰:۱۴ عصر
ارسال: #13
|
|||
|
|||
RE: غزل حافظ
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالا بلندان شرمسارم مگر زنجیر موئی گیردم دست وگرنه سر به شیدایی برآرم ز چشم من بپرس اوضاع گردون که شب تا روز اختر میشمارم بدین شکرانه می بوسم لب جام که کرد آگه ز راز روزگارم اگر گفتم دعای می فروشان چه باشد حق نعمت میگزارم من از بازوی خود دارم بسی شکر که زور مردم آزاری ندارم سری دارم چو حافظ مست لیکن به لطف آن سری امیدوارم. حافظ |
|||
|
۹ دي ۱۳۹۰, ۰۶:۱۰ عصر
ارسال: #14
|
|||
|
|||
RE: غزل حافظ
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
حافظ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد؛ بندهی طلعت آن باش که آنی دارد! شیوهی حور و پَری خوب و لطیف است، ولی خوبی آن است و لطافت، که فلانی دارد گوی خوبی که بَرَد از تو؟ که خورشید، اینجا نِیسواری است که در دست عنانی دارد! چشمهی چشمِ مرا، ای گُلِ خندان، دریاب! که به امید تو خوش آبِ روانی دارد. □ در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز: هر کسی بر حَسَبِ فهم گُمانی دارد. با خراباتنشینان ز کرامات ملاف، هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد. مدّعی گو لُغَز و نکته به حافظ مفروش، کِلْکِ ما نیز زبانیّ و بیانی دارد. در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۱۳ اسفند ۱۳۹۰, ۰۷:۰۶ صبح
ارسال: #15
|
|||
|
|||
RE: غزل حافظ
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
حافظ راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با آن رَطلِ گران توان زد عشق و شباب و رندی مجموعهی مراد است ساقی، بیا که جامی در این زمان توان زد از شرم در حجابم ساقی، تلطّفی کن باشد که بوسهئی چند بر آن دهان توان زد بر عزم کامرانی فالی بزن! چه دانی؟ شاید که گوی عیشی با این و آن توان زد ... برگرفته از : حافظ، شمسالدين محمد؛ ديوان حافظ؛ به روايت احمد شاملو؛ چاپ يازدهم؛ تهران: مرواريد 1386. در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۴ فروردين ۱۳۹۱, ۱۲:۳۱ عصر
ارسال: #16
|
|||
|
|||
RE: غزل حافظ
بسم الله...سلام
به نیت همه یاران قرآنی: دلی که غیب نمای است وجام جم دارد زخاتمی که دمی گم شود چه غم دارد به خط وخال گدایان مــــــــــــده خزینه دل به دست شاهوشی ده که محتــــــــــرم دارد ------------------------------------------ کسی که ایمان داشته باشد ودریادل باشد از سختیـــــــهای زود گذر روزگار نمی هراسد.....صبر وتوکل به خدا کن.....از انسانهای بد طینت دوری کن وهرنالایقی را محرم اسرار خود قرار نده......هرچه میخواهی از خــــــــــــدا بخواه... "حسبی الله ونعم الوکیل ولاحول ولا قوة الا بالله ولا اله الا انت سبحـانک انی کُنتُ من الظالمین" |
|||
|
۱۴ فروردين ۱۳۹۱, ۰۳:۱۴ عصر
ارسال: #17
|
|||
|
|||
RE: غزل حافظ
[highlight=#212121][highlight=#NaNNaNNaN]
روزگاری شد که در ميخانه خدمت م یکنم [/highlight]در لباس فقر کار اهل دولت می کنم تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام در کمينم و انتظار وقت فرصت می کنم واعظ ما بوی حق نشنيد بشنو کاين سخن در حضورش نيز می گويم نه غيبت می کنم [highlight=#NaNNaNNaN] با صبا افتان و خيزان می روم تا کوی دوست [/highlight][/highlight]
و از رفيقان ره استمداد همت می کنم خاک کويت زحمت ما برنتابد بيش از اين لطف ها کردی بتا تخفيف زحمت می کنم زلف دلبر دام راه و غمز هاش تير بلاست ياد دار ای دل که چندينت نصيحت می کنم ديده بدبين بپوشان ای کريم عيب پوش زين دليری ها که من در کنج خلوت می کنم حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی بنگر اين شوخی که چون با خلق صنعت می کنم
|
|||
|
۱۵ فروردين ۱۳۹۱, ۱۰:۴۴ عصر
ارسال: #18
|
|||
|
|||
RE: غزل حافظ
[highlight=#212121]
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی [/highlight]که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش که تو خود دانی اگر زيرک و عاقل باشی چنگ در پرده همين می دهدت پند ولی وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی [highlight=#212121] در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است [/highlight]
حيف باشد که ز کار همه غافل باشی نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف گر شب و روز در اين قصه مشکل باشی گر چه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشی
|
|||
|
۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۱, ۰۲:۱۵ عصر
ارسال: #19
|
|||
|
|||
RE: غزل حافظ
[highlight=#212121]خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است جانا به حاجتی که تو را هست با خدا کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است ای پادشاه حسن خدا را بسوختيم آخر سال کن که گدا را چه حاجت است ارباب حاجتيم و زبان سال نيست در حضرت کريم تمنا چه حاجت است محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است[/highlight] [highlight=#212121]جام جهان نماست ضمير منير دوست اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است آن شد که بار منت ملاح بردمی گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است ای مدعی برو که مرا با تو کار نيست احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است ای عاشق گدا چو لب روح بخش يار می داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است[/highlight][highlight=#212121] [/highlight][highlight=#212121]حافظ شیرزای[/highlight]
|
|||
|
۹ مرداد ۱۳۹۱, ۰۷:۴۴ صبح
ارسال: #20
|
|||
|
|||
RE: غزل حافظ
زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد
به كام غم زدگان غم گسار باز آيد در انتظار خدنگش همى تپد دل صيد خيال آن كه به رسم شكار باز آيد مقيم بر سر راهش نشسته ام چون گرد بدان هوس كه بدين رهگذار باز آيد به پيش خيل خيالش كشيدم ابلق چشم بدان اميد كه آن شهسوار باز آيد چه جورها كه كشيدند بلبلان از دى به بوى آن كه دگر نوبهار باز آيد زنقش بند قضا هست اميد آن حافظ كه هم چو سرو به دستم نگار باز آيد |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان
1 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا