ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امیتازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خداوند بنده اش را فراموش نمی کند
۲ مرداد ۱۳۸۸, ۰۸:۰۴ عصر
ارسال: #1
خداوند بنده اش را فراموش نمی کند
[/font][/size]
" دست خدا "

کودک زمزمه کرد : " خدایا ! با من حرف بزن "

و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد .

کودک نشنید .
[size=small][font=Arial]
او فریاد کشید : " خدایا ! با من حرف بزن "

صدای آسمان غرومبه آمد .

اما کودک گوش نکرد .

او به دور و برش نگاه کرد و گفت :

" خدایا بگذار تو را ببینم "

ستاره ای درخشید اما کودک ندید .

او فریاد کشید : " خدایا معجزه کن "

نوزادی چشم به جهان گشود اما کودک نفهمید .

و از سر ناامیدی ناله سر داد .

" خدایا به من دست بزن ، بگذار بدانم کجایی "

خدا پایین آمد و بر سر کودک دستی کشید.

اما کودک دنبال یک پروانه کرد .

او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد .
" راویندارا کومار کرنانی "
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، آشنای غریب ، یافاطمه
۲۱ شهريور ۱۳۸۸, ۰۳:۲۵ عصر
ارسال: #2
قطره خدا اشک
   

قطره ،دلش دريا مي خواست.

خيلي وقت بود که به خدا گفته بود. هر بار خدا می گفت:


" از قطره تا دريا راهي است طولاني. راهي از رنج و عشق و صبوري.


هر قطره را لياقت دريا نيست."


قطره عبور کرد و گذشت.


قطره پشت سر گذاشت.


قطره ايستاد و منجمد شد.


قطره روان شد و راه افتاد.



قطره از دست داد و به آسمان رفت.


و هر بار چيزي از رنج و عشق و صبوري آموخت.


تا روزي که خدا گفت:

" امروز روز توست.روز دريا شدن."


خدا قطره را به دريا رساند.

قطره طعم دريا را چشيد...طعم دريا شدن را.


اما... روزي قطره به خدا گفت:

" از دريا بزرگ تر هم هست؟"

خدا گفت: "هست.

" قطره گفت: "پس من آن را مي خواهم.بزرگ ترين را. بي نهايت را."


خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:

"اينجا بي نهايت است."

آدم عاشق بود. دنبال کلمه اي مي گشت تا عشق را درون آن بريزد.

اما هيچ کلمه اي توان سنگيني عشق را نداشت.

آدم همه ي عشقش را درون يک قطره ريخت.

قطره از قلب عاشق عبور کرد.

و وقتي که قطره از چشم عاشق چکيد،

خدا گفت:

"حالا تو بي نهايتي، زيرا که عکس من در اشک عاشق است!"

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، یافاطمه
۱۸ مهر ۱۳۸۸, ۱۲:۵۸ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۸ مهر ۱۳۸۸ ۰۱:۰۰ صبح، توسط safirashgh.)
ارسال: #3
Heart و بگوکه خد اهست ... .
   

روزی روزگاری زنی در کلبه ­ای کوچک زندگی می­کرد.

این زن همیشه با خداوند صحبت می­کرد و با او به راز و نیاز می­پرداخت.. روزی

خداوند پس از سال­ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن

از شادمانی فریاد کشید، کلبه ­اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن

خداوند نشست!

چند ساعت بعد:

در کلبه او به صدا درآمد!

زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس­های مندرس و

پاره ­اش پشت در ایستاده بود،

کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب­ آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی

او بست.

دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!

ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد.

زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه­ ای پشت در بود.

پسرک لباس کهنه ­ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می ­لرزید و رنگش از

گرسنگی

و خستگی سفید شده بود.

صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می­کرد!

زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید.

و دوباره منتظر خداوند شد.

خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز

کرد...

پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در

بود.

پاهای پیرزن تحمل نگه­داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به

لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی

پیرزن بست!

شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش

عمل نکرده است!؟



آنگاه خداوند پاسخ گفت:

من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ­ات راه ندادی!

   

اللهم عجل لولیک الفرج


یا صا حب الزمان ادرکنی


یا صا حب الزمان اغثنی

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، هُدهُد صبا ، یافاطمه
۸ مهر ۱۳۸۹, ۱۱:۴۹ صبح
ارسال: #4
خداوند بنده اش را فراموش نمی کند
سخنران در حالي که يک بيست دلاري را بالاي سر برده بود از ۲۰۰نفر حاضردر
سمينار پرسيد:
چه کسي اين ۲۰دلاري را مي خواهد?
همه دستها را بالا بردند
بعد پول را مچاله کرد و دوباره گفت: هنوز کسي هست که اين ۲۰دلاري را بخواهد? باز همه دستها را بالا بردند.
سپس اسکناس را روي زمين انداخت و با پا پول را مچاله کرد و باز هم گفت :
کسي پول را مي خواهد.
دستها همچنان بالا بود.
سخران گفت دوستان من شما همگي درس ارزشمندي را ياد گرفتيد.
در واقع چه اهميتي دارد که من اين ۲۰دلاري را چه کار کنم مهم است که شما هنوز ان را مي خواهيد
چون ارزش ان کم نشده است.
اين اسکناس هنوز ۲۰دلار مي ارزد.
ما در زندگي ممکن است به خاطر شرايطي زمين بخوريم و مچاله و کثيف شويم و احساس کنيم که بي ارزش شده ايم.
اما اصلا مهم نيست که چه اتفاقي افتاده است مهم اين است شما هرگز ارزشخود را از دست نداده ايد ،
چون هنوز کساني هستند که شما را دوست داشته باشند،
خداوند هيچگاه بنده اش را فراموش نمي کند.

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ضحی ، یوسف زهرا ، zeinab ، del shekaste ، seraj73 ، seyedebrahim ، هُدهُد صبا ، یافاطمه
۸ مهر ۱۳۸۹, ۰۴:۱۰ عصر
ارسال: #5
RE: خداوند بنده اش را فراموش نمی کند
سلام.

واقعا زیبا بود ، ممنون.

ما جز محبت مادری ز زهرا ندیده ایم ***** ما ها لباس عیدمان را محرم خریده ایم



تاخواست قلم ،نقطه ضعفش بنگارد*****بیچاره ندانست علی نقطه ندارد
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، del shekaste ، یافاطمه
۹ مهر ۱۳۸۹, ۰۹:۵۹ صبح
ارسال: #6
RE: خداوند بنده اش را فراموش نمی کند
بسم الله الرحمن الرحیم


سپاس " مشکات " گرامی

خداوند متعال انسان ها را از روی صفات خوب شان می شناسد

. این مژده ای برای ما انسان ها اگر خصلت خوبی داریم به یقین خدا ما را می شناسد و این ماییم در گردش ایام خدای تبارک و تعالی را فراموش می کنیم اما خالق یکتا هرگز

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، یافاطمه
۲۷ دي ۱۳۹۰, ۰۲:۲۷ صبح
ارسال: #7
RE: خداوند بنده اش را فراموش نمی کند
دست شما و همه دوستان ایشالا به زودی برسد به ضریح امام حسین ع فوق العاده عالی و بجا

دعامیکنم غرق باران شوی Rose چو بوی خوش یاس و ریحان شوی
چو یاران مهدی شمارش کنند Rose دعا میکنم جزو یاران شوی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، ترنم بهاری ، هُدهُد صبا ، یافاطمه
۲ بهمن ۱۳۹۰, ۱۲:۲۸ عصر
ارسال: #8
RE: خداوند بنده اش را فراموش نمی کند
واقعــــــــــــــا مطلب عالی و پر محتویی بود
تشکـــــــــــــــــــــــــــــــرClapping

TuHaN
Heart
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، ترنم بهاری ، یافاطمه
۳ بهمن ۱۳۹۰, ۱۰:۵۲ صبح
ارسال: #9
RE: خداوند بنده اش را فراموش نمی کند
ارزش هر فرد به درون و ذات و ایمان اوست همین چیزی که در این داستان بود.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعداء هم اجمعین
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، ترنم بهاری ، هُدهُد صبا ، یافاطمه
۲۳ بهمن ۱۳۹۰, ۰۲:۱۷ عصر
ارسال: #10
RE: خداوند بنده اش را فراموش نمی کند
بسم الله.سلام
امام سجاد فرمودند :
اگر مومنی دعا کنه سه نتیجه داره .
اول اینکه : یا پاداش این دعا کردن در آخرت براش ذخیره می شه .
دوم : یا توی دنیا برآورده می شه
سوم : یا بلایی که او را دنبال می کند ، از او دفع می شه .

اگر دعامون توی دنیا مستجاب شد که هیچ ، ولی این رو یادمون باشه که :
برای اینکه دعامون مستجاب بشه ، هیچ وقت
خدا رو تحت فشار قرار ندهیم . شاید به نتیجه برسیم و پشیمان شویم .[تصویر:  21.gif]
یه داستانی می خوام بنویسم براتون اما ممکنه تکراری باشه .
می گن یه عابدی بود که هر روز می رفت و خدا رو عبادت می کرد .
یه روز یه پیرمرد به این عابد گفت :
تو که می ری خدا رو عبادت می کنی ، از خدا بخواه که یه داس به من بده .
من داس ندارم که گندم رو درو کنم .
الان با دست درو می کنم . خب اینم کمه .
اگه داس باشه بیشتر درو کنم و زندگیم بهتر می شه .
گفت باشه .
رفت عبادتش رو کرد و بعدشم به خدا گفت : خدایا !
یه پیرمرده گفته که یه داس می خواد . بهش بده .[تصویر:  28.gif]
خدا هم گفت تو دعات رو کردی .
من خواستم بهش می دم نمی خوام بهش نمی دم .
دستتم درد نکنه برو .[تصویر:  01.gif]
روز بعد پیرمرد اون عابد رو دید . گفتی به خدا ؟ آره .
خبری نشد که !!!
عابد گفت من بازم می گم . روز دوم روز سوم ، هر روز می گفت .
تا اینکه خدا گفت : من صلاح نمی دونم که بهش بدما .[تصویر:  02.gif]
تو داری اصرار می کنی ها . این تو و این داس .
برو بده به پیر مرد.
ولی بدون من صلاح نمی دونستم .
رفت و داس رو به پیرمرد داد .
پیرمرد خیلی خوشحال شد .
یه ماهی از این ماجرا گذشت .
یه روز عابد داشت از در خونه اون پیرمرد رد می شد که دید
یه پارچه سیاه خورده بالای در خونه پیرمرد .[تصویر:  02.gif]

پیرمرد این چیه ؟ چی شده ؟[تصویر:  07.gif][تصویر:  02.gif]
پیرمرد گفت : من و همسرم هر وقت دعوا می کردیم ،
مثلا با داد زدن و دعوا کردن تمومش می کردیم .
اما این دفعه من دااااااااس داشتم .[تصویر:  21.gif]
زدم کشتمش .[تصویر:  10.gif]
همون جا خدا گفت : دیدی گفتم من صلاح نمی دونم ولی تو اصرار کردی .
یادمون نره ، هیچ وقت خدا رو تحت فشار قرار ندهیم
شاید به نتیجه برسیم و پشیمان شویم .[تصویر:  01.gif]

نوشته یک دوست
التماس دعا

"حسبی الله ونعم الوکیل ولاحول ولا قوة الا بالله ولا اله الا انت سبحـانک انی کُنتُ من الظالمین"
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ترنم بهاری ، hamed ، seyedebrahim ، یافاطمه ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا