ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
۲۳ مرداد ۱۳۸۹, ۰۱:۰۴ صبح
ارسال: #1
گنجشك
روزها گذشت و گنجشك با خدا سخن نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه می گفت " . می ايد ، من تنها گوشی هستم كه غصه هايش را می شنود و يگانه قلبی ام كه دردهايش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنيا نشست . فرشتگان چشم به لبهايش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :" با من بگو از انچه سنگينی سينه توست ." گنجشك گفت " لانه كوچكی داشتم ، ارامگاه خستگی هايم بود و سرپناه بی كسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . اين توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم كجای دنيا را گرفته بود ؟ و سنگينی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنين انداز شد . فرشتگان همه سر به زير انداختند.خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. انگاه تو از كمين مار پر گشودی . گنجشك خيره در خدايی خدا مانده بود.خدا گفت " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چيزی در درونش فرو ريخت. های های گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد..... Sad

**خداوند ماشين در حال حركت را هدايت مي كند نه ماشين از كار افتاده را **
Idea
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، zeinab ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا