ایمان
۳۰ تير ۱۳۸۹, ۰۵:۲۱ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
ایمان
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت . او چیز هایی را که درباره خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود. مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود . ناگهان ، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد. آب استخر برای تعمیر خالی شده بود. **خداوند ماشين در حال حركت را هدايت مي كند نه ماشين از كار افتاده را ** |
|||
|
۲۳ مرداد ۱۳۸۹, ۰۱:۰۸ صبح
ارسال: #2
|
|||
|
|||
و خدا كجاست؟
شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم. ميخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.
ديگري گفت: موافقم. اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم. وقتي به قله رسيد ند، شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند: سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد و آنها را پايين ببريد. شهسوار اولي گفت: مي بيني؟ بعد از چنين صعودي، از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم. محال است كه اطاعت كنم.ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود، روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند. **خداوند ماشين در حال حركت را هدايت مي كند نه ماشين از كار افتاده را ** |
|||
|
۳۱ مرداد ۱۳۸۹, ۱۰:۴۷ صبح
ارسال: #3
|
|||
|
|||
در جستجوی خدا
كوله پشتياش را برداشت و راه افتاد.
رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالي رنجور و كوچك كنار راهايستاده بود، مسافر با خندهاي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جادهبودن و نرفتن؛ درخت زيرلب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي وبيرهاورد برگردي. كاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني، همينجاست... مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گِل است، او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهدديد؛ جز آن كه بايد. مسافر رفت و كولهاش سنگين بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود... به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم ميهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري.اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا براي خدا هست و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت... دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم وپيدا نكردم و تو نرفتهاي، اين همه يافتي! درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم ، و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جادههاست ... اين داستان برداشتي است از فرمايش حضرت علي "من عرف نفسه فقد عرف ربه" آن کس که خود را شناخت به تحقيق که خدا را شناخته است... |
|||
|
۱۳ اسفند ۱۳۸۹, ۱۱:۰۰ صبح
ارسال: #4
|
|||
|
|||
RE: در جستجوی خدا
سلام
خيلي قشنگ بود الحق كه راه پروانه شدن پيله بستن است! اللهم نور قلوبنا بالقرآن حضرت استاد سلام علیک. http://hedayatnoor.org/persian/aboutus |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان
1 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا