ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
سردار شهيد علي تجلايي
۱۴ تير ۱۳۸۹, ۱۰:۱۳ عصر
ارسال: #1
سردار شهيد علي تجلايي
[تصویر:  13861226_jomhori_islami_10_jebheh_va_jang_1_1.jpg]

از زمین و زمان كنده شده بود

كوله‏پشتی‏اش را به من سپرد و رفت. حالا باید بروم و كوله‏پشتی را به خانواده‏اش بدهم. اما چگونه؟ چگونه باید بروم؟!

چند روزی بود كه "علی" غیبش زده بود. بعضی‏ها می‏گفتند كه رفته مرخصی اما بعد گفتند كه توی منطقه دیده شده است. یك روز نزدیكای غروب پشت منطقه عملیاتی او را دیدم. لباس بسیجی به تن داشت و در دستش كوله ‏پشتی و اسلحه انفرادی كلاشینكف بود. باخوشحالی به سویش دویدم.

ـ"چرا بی‏خبر ما را ترك كردی؟"

بعد از روبوسی در حالیكه روی زمین می‏نشست، گفت:

ـ"می‏شه چایی درست كنی، بخوریم؟"

كتری را برداشتم و گفتم: "خب، چایی هم درست می‏كنم.

"علی" سرش را پایین انداخت و گفت:

"آفرین آقا رضا آفرین چایی را بده بخوریم!"

خشكم زد. دیدم كه گونه‏هایش گل انداخته است. گفتم: "نگفتی كجا بودی؟"

لبخندی زد و گفت: "بالاخره یك جایی بودیم دیگر!"

نمی‏خواست چیزی بگوید. من هم پیله نكردم. بعد كه شهید شد، فهمیدم كه بصورت یك رزمنده تك تیرانداز همراه یكی از گردانهای لشكر عاشورا توی عملیات بدر شركت كرده است.

علی محو تماشای غروب شده بود و من هم محو تماشای او. گفت: "كوله‏ام را به تو می‏سپارم. چیزی ندارم. كمی لوازم شخصی و یك وصیت نامه تویش هست. می‏خواهم بروم عملیات!"

طور غریبی حرف می‏زد. از زمین و زمان كنده شده بود. اشك به چشمهایم دوید و آهسته گفتم:

"خدا پشت و پناهت!"

چه می‏توانستم غیر از این بگویم. بعد ناگهان پرسیدم:

"مسئولین می‏دانند؟"

سكوت كرد و چیزی نگفت. فهمیدم هوای رفتن همه وجودش را پر كرده است.

گفتم: "بهتره بمانی. جای تو را جبهه برادران دیگر می‏توانند پر كنند اما بی‏حضور شما كارها لنگ می‏شود!"

چیزی نگفت و باز شفق را به تماشا گرفت...

پاسی از شب گذشته برخاست.

"من می‏روم!"

گفتم: "پیاده كه نمی‏شود!"

گفت: "پس اگر زحمتی نیست مرا با ماشین برسان!"

یكی از تویوتاها را روشن كردم و رفتیم به طرف جزیره مجنون.

بچه‏های لشكر عاشورا پشت كمپرسی‏ها سینه می‏زدند و نوحه می‏خواندند. به جاده جزیره مجنون رسیدیم.

"نگه دار! من با همین بچه‏های بسیجی می‏روم!"

گفتم:"بیا تا جزیره برویم!"

صورتم را بوسید و سراغ یكی از كمپرسی‏ها رفت. خود را بالا كشید و در بین نیروها ناپدید شد.

عملیات آغاز شد. ما نزدیكی‏های رودخانه دجله مقر زده بودیم. آن روز برای بردن آب به خط لشكر عاشورا رفتم. موقع بازگشت، جلوی یكی از بسیجی‏ها را كه با موتور داشت می‏آمد، گرفتم.

"از بچه‏ها چه خبر؟!"

سراپا گردوخاك بود. گفت: "منظورت كیه؟"

گفتم: "علی تجلایی"

رویش را برگرداند و با حسرت گفت: "شهید شد."

چیزی در دلم سقوط كرد. ناباورانه پرسیدم: كجا؟ كجا شهید شد؟" به آن سوی دجله اشاره كرد و گفت:

"توی همان منطقه كیسه مانندی كه دجله آن را دور می‏زند."

چند لحظه بعد سوار بر موتور، آن سوی پرده اشك می‏لرزید و دور می‏شد.

حالا باید بروم و كوله‏پشتی را به خانواده‏اش تحویل بدهم. اما چگونه... چگونه باید بروم!؟

فرازی از وصیت نامه ی شهيد علي تجلايي:

بسم رب المخلصين

... برادران پاسدارم! اميدوارم با بزرگواري خودتان اين بنده ذليل خدا را عفو كنيد.
سفارشي چند از مولايمان علي (ع) براي شما دارم:
در همه حال پرهيزگار باشيد و خدا را ناظر و حاضر بر اعمال خود بدانيد.
ياور ستمديدگان و مستمندان جامعه و ياور تمامي‌ مستضعفان باشيد، مبادا يتيمان و فرزندان شهدا را فراموش كنيد.
سلسله مراتب و اطاعت از مسئولين را با توجه به اصل ولايت رعايت كنيد.
در هر زمان و هر مكان، با دست و زبان و عمل، امر به معروف و نهي از منكر كنيد.

برادران مسئول! كه به طور مستمر در جهت پيشبرد اهداف انقلاب، شبانه‌روزي فعاليت مي‌كنيد،
به عدالت در كارهايتان و تصميم‌گيري‌هايتان به عنوان يك مرز ايمان داشته باشيد.
عدالت را فداي مصلحت نكنيد،
پرحوصله باشيد و در برآوردن حاجات و نيازهاي آنها بكوشيد.
در قلب خود، مهرباني و لطف به مردم را بيدار كنيد و طوري رفتار نكنيد كه از شما كراهت داشته باشند.
برايم الهام شده كه اين بار اگر خداوند رحمان و رحيم بخواهد، به فيض شهادت نائل خواهم آمد.

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مصباح ، کبوتر حرم ، یوسف زهرا ، hamed
۲۰ تير ۱۳۸۹, ۱۲:۰۲ عصر
ارسال: #2
RE: سردار شهيد علي تجلايي
سلام.

فصل شهادت
بسم رب الشهدا

مشغول نظاره تمرين برادران بوديم كه از دور علي آقا را ديديم. همه بچه‌ها از ديدن او، روحيه‌اي ديگر پيدا كرده بودند. آمده بود تا با بسيجي‌ها در عمليات شركت كند. چند شب بعد، حدود ساعت 9 شب حركت كرديم. علي وارد خاكريز شد، بي‌امان مي‌جنگيد، مثل يك بسيجي ساده، قرار بود گردان سيد الشهدا (ع) به كمكمان بيايد اما از آنها خبري نشد. پس از مدتي، بي‌سيم‌چي گردان سيدالشهدا از راه رسيد و گفت: «گردان نتوانست بيايد و تنها من توانستم از روستا عبور كنم.» خاكريز بعدي، حدودا پانزده متر با ما فاصله داشت و ما از وضعيت پشت آن بي‌اطلاع بوديم. تجلايي، براي بررسي موقعيت به آنجا رفت. وقتي به خاكريز رسيد، براي ديدن منطقه، لحظه‌اي برخاست. اما، همان دم، تيري به قلبش اصابت كرد و او بر زمين خاكريز آرام گرفت. با دست اشاره‌اي كرد كه هيچ يك از ما، معناي آن اشارت را درنيافتيم. شايد آب مي‌خواست، اما هيچكس آبي به همراه نداشت. اما او، خود گفته بود:

«قمقمه هايتان را پر نكنيد، ما به ديدار كسي مي‌رويم كه تشنه لب، شهيد شده است.»

السلام عليک يا اباعبدالله الحسين (ع)

ما جز محبت مادری ز زهرا ندیده ایم ***** ما ها لباس عیدمان را محرم خریده ایم



تاخواست قلم ،نقطه ضعفش بنگارد*****بیچاره ندانست علی نقطه ندارد
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، کبوتر حرم ، hamed
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا