من و امام رضا علیه السلام
۲۹ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۱۲:۴۳ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۵ شهريور ۱۳۹۱ ۰۵:۱۸ عصر، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #1
|
|||
|
|||
من و امام رضا علیه السلام
بسم الله الرحمن الرحیم سلام به یاران قرآنی تا حالا شده ... تك و تنها داشتم به سمت حرم حركت مي كردم. چشم به گنبد طلا دوخته بودم. اكثر جووناي هم سن و سال من با نامزداشون واسه زيارت آمده بودند. تو دلم براشون آرزوي خوشبختي ميكردم. و از خدا ميخواستم يه زن خوب هم قسمت ما بكند. يه جورايي دلم گرفت. به راهم ادامه دادم. تو صحن جمهوري يه عده زوج ديدم با چادري سفيد. زياد توجه نكردم. هدفم هم زيارت نبود. اول قرار بود برم دارالقران و دنبال كسي كه مرا به شاگردي قبول كنه و خواندن قران با صوت و لحن يادم بده و بعد اگه فرصت ميشد ميرفتم زيارت. وارد دارالقران كه شدم يه عده كت و شلواري و خوشبو به استقبالم آمدند و گفتند:"آقا از اين طرف از اين طرف..." منم هاج و واج هر طرف كه نشانم دادندرفتم و نشستم. تو عمرم دارالقران را اينهمه شلوغ نديده بودم. عينكم را زدم تا واضحتر ببينم. همه جوان و كت شلواري و با لباس دامادي بودند. آن جلو هم يه عده از خادمان داشتند مداحي ميكرند. حالا دو هزاري ام افتاده بود. اينجا داشتند براي دانشجويان نو عروس و نو داماد مراسم جشن برگزار كرده بودند. به پشت سرم نگاه كردم يه عده كه ميخواستند بيان دارالقران اما با مقاومت مسولين جلو درب مواجه شدند و شنيدم كه ميگفتند:"امروز اينجا مراسمه، بعدا تشريف بياريد". يكي هم ادعا ميكرد برادر يكي از دامادهاست كه تو نشسته اما اجازه ورود ندادند. طرف راستمان هم يه پرده نيمه باز زده بودند كه محل عروس خانمها بود. خواستم بلند شوم و برم بيرون و بگم كه اشتباهي شده. اما كسي گوشش بدهكار نبود و اينحرفهايم را به حساب شوخي ميگذاشتند. مخصوصا اينكه با لهجه تركي هم ميگفتند و همه بجاي توجه كردند به حرفهايم ميگفتند:"عجب لهجه شيريني داري و..." كم كم خودم هم باورم شده بود كه داماد شده ام. مراسم اهداي هدايا فرا رسيد. با اينكه حضورم را در انجا را انكار ميكردم اما بزورهديه را دادند يكي از خادمان هم داشت سربسرم ميذاشت و با شوخي و تبسم ميگفت:"همشهري رضازاده و دايي و كريم باقري هستي؟". جلو درب هم هر دامادي با همسرش سكه تحويل ميگرفتند و دستان هم را ميگرفتند و ميرفتند زيارت. حالا من مونده بودم و ميدانستم كه آنطرف پرده خانمي نيست كه دستانش را بگيرم. از رسوا شدن هراس تو دلم افتاد. رفتم جلو درب و گفتم :"ببخشيد اشتباه شده اين هديه تونم بگيريد اين حق من نيست". خادم پرسيد : "داري هديه آقا را پس ميزني؟" گفتم:"خدا نكنه فقط خواستم بگم من زن ندارم" خادم خنده اي كرد و گفت:"منظورتون اينه كه عروس خانم تشريف نياوردند؟". من ديگه فارسي حرف زدنم تمام شده بود و با جملات فارسي تركي يه چيزي گفتم كه خودم هم نفهميدم چي گفتم. دلم بيشتر گرفته شد. با هديه از آنجا خارج شدم هديه هم بزرگ بود كلا تو صحن تابلو شده بودم. چون هر كس از اين هديه ها در دست داشت جفت بودند اما من تك بودم. سريع از صحن خارج شدم و به سمت خونه دوستم رفتم. آنجا ماجرا را به دوستم تعريف كردم. اونم كلي خنديد و گفت: "آقا خواسته باهات شوخي كنه". هنوز كه هنوزه وقتي اين خاطره به يادم مياد ناخودآگاه خنده ام ميگيرد. به روایت "کبوتر غریب " امام رضا ع چه جوری حاجت میده ... بسم الله الرحمن الرحیم حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی. |
|||
|
صفحه 2 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۱۱ شهريور ۱۳۹۱, ۱۲:۴۳ عصر
ارسال: #11
|
|||
|
|||
RE: من و امام رضا ع
صحبت گنجشک با امام (ع)
راوى: سلیمان (یکى از اصحاب امام رضا(ع)) امام رضا(ع) در بیرون شهر، باغى داشتند. گاهگاهى براى استراحت به باغ مىرفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکى هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته مىشد و صداهایى گنگ و نا مفهوم از گنجشک به گوش مىرسید. انگار با جیک جیک خود، چیزى مىگفت. امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: «ـ سلیمان!… این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمى به جوجههایش حمله کرده است. زودباش به آنها کمک کن!. .. با شنیدن حرف امام ـ در حالى که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پلههاى لب ایوان برخورد کرد و چیزى نمانده بود که پرت شوم… با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه مىگوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم… آیا این کافى نیست؟!» یقین دارم که پروانه خواهم شد!! پس بزار زمونه هر چه قد میتونه پیله کنه به امید بهار آرزوها |
|||
|
۱۳ شهريور ۱۳۹۱, ۱۰:۳۶ صبح
ارسال: #12
|
|||
|
|||
RE: من و امام رضا ع
آمده ام، آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده ای حَرَمت ملجأ درماندگان دور مران از در و راهم بده لایق وصل تو که من نیستم اذن به یک لحظه نگاهم بده لشگر شیطان به کمین من است بی کسم ای شاه پناهم بده..... |
|||
|
۱۴ شهريور ۱۳۹۱, ۱۰:۵۵ صبح
ارسال: #13
|
|||
|
|||
RE: من و امام رضا ع
هزار حنجره فریاد؛ یا رضا مددی پرم ز ظلمت و بیداد؛ یا رضا مددی خراب لحظه پرواز گِرد گنبد زرد دخیل پنجره فولاد؛ یا رضا مددی |
|||
|
۱۴ شهريور ۱۳۹۱, ۰۹:۱۷ عصر
ارسال: #14
|
|||
|
|||
RE: من و امام رضا علیه السلام
همیشه از حرمت، بوی سیب می آید
صدای بال ملائک، عجیب می آید! سلام! ضامن آهو، دل شکسته من به پای بوس نگاهت، غریب می آید نگاه زخمیِ تو، تا بقیع بارانی است مگر ز سمت مدینه، طبیب می آید؟!.. به پای در دلت، ای غریبه تنها علی(ع) ز سمت نجف، عنقریب می آید طلای گنبد تو، وعده گاه کفترهاست. کبوتر دل من، بی شکیب می آید برات گشته به قلبم مُراد خواهی داد چرا که ناله «امّن یُجیب» می آید. آيا به آيات قرآن نمى انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟ سوره محمد(ص)/ آیه 24
|
|||
|
۱۵ شهريور ۱۳۹۱, ۰۹:۰۰ صبح
ارسال: #15
|
|||
|
|||
RE: من و امام رضا علیه السلام
هی هول می دهند مرا بین جمعیت
گم می شوم دوباره خدا بین جمعیت معلوم شد شبیه قیامت در این سرا فرقی نمی کنند شاه و گدا بین جمعیت دیدم خودم فرشته از اینجا عبور کرد از لابلای پنجره ها بین جمعیت تا باز شد دوباره در ، اینجا شلوغ شد پیچید یا امام رضا بین جمعیت امروز هم دوباره مریضی شفا گرفت نزدیکی ضریح طلا بین جمعیت ... من مطمئن شدم که خود آن مسافر است... تا گفت : التماس دعا بین جمعیت ... |
|||
|
۱۶ شهريور ۱۳۹۱, ۰۹:۱۷ صبح
ارسال: #16
|
|||
|
|||
RE: من و امام رضا علیه السلام
تا گوهر اشکم سر بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید خوارم من و در سینه من عشق شکفته است تا خلق نگویند گل از خار نیاید ای حجت هشتم که خدا خوانده رضایت مدح تو جز از خالق دادار نیاید دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جائی ننوشته است گنهکار نیاید |
|||
|
۳۱ مرداد ۱۳۹۲, ۰۷:۳۴ صبح
ارسال: #17
|
|||
|
|||
RE: من و امام رضا علیه السلام
يکي بود يکي نبود زير گنبد کبود وسط گلدستهها گنبدي طلايي بود پسرا و دخترا پدرا و مادرا گندم آوُرده بودن براي کبوترا تو دلاشون آسمون وسطش رنگين کمون با يه خورشيد قشنگ يه خداي مهربون اون طرف يه دختره که دلش ميخواد بره دستاي کوچيکشُ بزنه به پنجره با خودش ميگه: خدا ! ميشه يعني، اين آقا که همه دوسش دارن منو هم بده شفا ناگهان وقت اذون يه صداي مهربون گفت چرا اشک ميريزي؟ چي شده فرشته جون؟ شما اينجا مهموني مهمونِ آسموني وقتي پيش خورشيدي چرا غمگين بموني؟ مردم از راههاي دور با غماي جور واجور مهمون شادي ميشن دورِ اين سفرهي نور پشت اين پنجرهها زير گنبد طلا تو فقط صدا بزن بگو: يا امام رضا(ع) خودشُ تو خواب ميديد با يه دامن سفيد مثل بچه آهويي توي صحرا ميدويد دخترک شفا گرفت سرشُ بالا گرفت يه دل راضي ميخواست از امام رضا(ع) گرفت
در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۱۳ مرداد ۱۳۹۳, ۱۲:۳۸ صبح
ارسال: #18
|
|||
|
|||
RE: من و امام رضا علیه السلام
سلام آقای خوب من
دستانم خالی تر از آن بود که خادمانت مرا بگردن تو را به خدا خالی برشان نگردان که غرق نیازم |
|||
|
۱۲ شهريور ۱۳۹۳, ۰۹:۳۳ عصر
ارسال: #19
|
|||
|
|||
RE: من و امام رضا علیه السلام
مولا جان : (((((
خواب حرمت را دیدم.. خیر باشد.. یادتونه پارسال زمستون در آن سوز و سرما آمدیم؟.. ببخشید مهمان خوبی نیستم و با دیدنم خوشحال نمیشوید.. از بس بد هستم که در غبار روبی ضریحت، محرم نبودم و قسمتم نشد داخل ضریح باشم : ((((( دعایم کن مولای رئوف که اینبار زائر خوبت باشم... |
|||
|
۱۶ شهريور ۱۳۹۳, ۰۸:۱۲ عصر
ارسال: #20
|
|||
|
|||
من و امام رضا علیه السلام
از زیبایی های سفر مشهد امسال...
دوستان یه داستانی و خدمتتون عرض میکنم اگه حالتون عوض شد و هوای امام رضا به سرتون زد منم دعا کنید... تو صحن جامع... ساعت حول و حوش 11.30 یک مرد و یک زن... با حالی گریون و خیییییییییلی خوش.یه جوری که حسودیم میشد به حالشون... یه خادم به سمتشون اومد. یه ظرف غذا بهشون داد... دیدم گریه زن و مرد صد چندان شد. تعجب کردم رفتم جلو پرسیدم :میتونم بدونم چه اتفاقی افتاده.اول اون حال خوب حالا این گریههههه... مرد جواب داد:چند سالی بود غذا حضرتی نخورده بودیم.اومدم جلو حرم وایسادم گفتم حالا درسته ما بدیم ولی لیاقت یه ظرف غذاتم نداریم؟!؟! میگفت هنوز کامل به زبون نیوورده بودم.در حین گفتن بودم که خادم اومد غذا رو اوورد... از خادم پرسیدم شماااا چرا غذاتو اووردی؟خوابی دیده بودیی؟ گفت نه.مثل هر روز خواستم غذامو بخورم تو ناهار خوری.یهو به دلم افتاد خیلی از زائرا دنبال یه قاشقشن.ریختم تو ظرف یه بار مصرف.گفتم میدم به یکی از زائرا. تا اومدم بیرون انها رو دیدم که خیلی حالشون خوشه.گفتم حتما یه حکمتی هست.غذارو بهشون دادم. سر تا پا غرق اشک شدم.همونجا گفتم چقدررررر مهربونی آقا.هنوز حاجت به زبون نیومده میدی... السلام علیک یا علی بن موسی الرضا حالا که آمده ای چترت را ببند... در سرای ما جز مهربانی نمیبارد... |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان
1 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا