ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
هبوطی زیبا
۱۸ فروردين ۱۳۸۹, ۱۰:۵۱ عصر
ارسال: #1
Heart هبوطی زیبا
یک توده ی نور با سرعتی فوق سرعت نور کهکشان ها را درنوردید، از آسمان دوم

عبور کرد. ملکوت عرصه ی ملائک است. در بین ملائک، ملکی که گذرنامه ی عبور از

مرز ملکوت به عالم ناسوت، به دنیا را می گیره، جرئت شجاعت عظیمی از خودش

بروز میده. ورود به دنیا، ورود به عالم ناسوت عالم مادی، دنیا دنی از دست رفتنی.

یک توده ی نور به سرعت عرض کهکشان ها را درنوردید، آنی از کنار آندرومدا گذشت،

در اعماق راه شیری قوطه ور شد.

- اِ! اینجا منظومه شمسی است.

به نزدیک جو کره خاکی که بر خلاف اسمش بیشتر سطح اون رو آب پوشونده

برگشت.

- فرشته، فرشته!

- ها! آنجلا!

- خوبه به موقع رسیدم، داری میری؟

فرشته که با دست پاچگی مشغول بیرون آوردن کفش ها و لباس ها از درون کوله

پشتی بود گفت: خوشحالم که اومدی، آره. کم کم آماده می شم. البته اگه بتونم

این لباس ها رو بپوشم، اضطراب دارم، یه حس به خصوص، آخه نمی دونم موقع

هبوط، موقع ورود به دنیا، آخه من تجربه ندارم، دلم آشوبه.

- نگران نباش این طبیعیه، به خدا توکل کن. داری میری پیش شهر آشوب.

با نزدیک شدن لحظه هبوط جسم مادی فرشته نیز به مرور ظاهر می شد. آنجلا که

محو تماشای این صحنه بود، از میان نور وجود فرشته، پدیدار شدن جسم او را می

دید. اندامش به سرعت در حال شکل گیری بود. قامتی متوسط، باپوستی روشن و

گندم گون، ساق های سیمین، دستان و بازوان پر، گردنی کشیده، بیضی صورت

مایل به گردی با یک پیشانی کشیده، چشمانی سیاه ومژگانی بلند، ابروانی پیوند،

گیسوان فرشته شکل گرفت ویک باره به بالاتنه ی هیکل او حجاب افکند، سیاه انبوه

و بلند، جعد مشکین پر چین و شکن، طره ها و زلفی چلیپا و آویخته که همه ی

صورتش را پوشاند. در تبدیل به بشر نور وجود فرشته در تاریکی جسمش خاموش

شد. او همچنان مشوش و دست پاچه، بی توجه به تغییر و تحول جسم خود، سرگرم

پوشیدن لباسش بود.

- این دیگه چه جور لباسی که انتخاب کردی! اصلا زنانه نیست، ببینم چقدر آشناست!

فرشته سر خود را تکان داد و گیسوانش را به سویی پرتاب نمود تا بتواند نگاه کند.

- لباس چتر بازیه، لباس پرواز، مخصوص سقوط آزاد، مال متینه.

- اِ! آره می گم چقدر آشناست! تن متین دیده بودم.

فرشته که تجربه پوشیدن لباس را نداشت آن را بر تن کرد. خیلی راحت به نظر نمی

رسید.

- یه جوریه.

- عادت میکنی، مثل همه ی آدما.

- امیدوارم. خوبیش به اینه که بوی متین رو میده.

آنجلا همانطور که به او می نگریست خاطراتش را با او مرور کرد. آن وقتی که از

دانشکده ی هستی فارغ التحصیل شدند، زمانی از کنار یکی از ستون های عرش

می گذشتند، جبرییل آن دو را دید به آنها گفت اراده ی خدا بر این شده است که شما

در رسته ی کاتبین اعمال انسان ها را ثبت کنید و انجام وظیفه کنید. جبرییل تبریک

گفت. درجه ی کاتبین درجه ی بالاییست "کراما کاتبین". آن دو همراه یکدیگر محافظ

انسان های زیادی بودند همیشه انجلا اعمال مثبت و خوب فردی را که عهده دار

حفاظتش بودند ثبت و نگهداری می کرد و فرشته اعمال منفی او را. انسان های

زیادی، بعضی از آنها بسیار شاخص و سر شناس بودند یکی از انها برسیصای عابد

بود، یکی هم نمرود. افرادی در شرق و غرب عالم؛ انسان های سیاه، سفید، زرد،

سرخ. در این مدت چه خبر بود روی کره زمین، چقدر کشت و کشتار. آنجلا آتیلا و

نرون را در غرب، چنگیز را در شرق به یاد اورد، اوه! هیتلر!

چندی پیش محافظ پسری شدند نامش متین بود. طبق معمول آنجلا اعمال مثبت و

فرشته اعمال منفی اورا می نگاشتند. متین کودگ پر انرژی و پر دردسری بود، کم

کم بزرگ شد. نوجوان بود که همراه همکلاسی هایش به جبهه های جنگ رفت. اِ!

بازم جنگ! او خودش را پیدا کرد، به مرور اعمال مثبتش روزافزون و اعمال منفی اش

کم شد. آنجلا به یاد آورد؛ او باید مدام اعمال نیک متین آن پسر نوجوان را ثبت می

کرد؛ ولی فرشته بیکار بود. متین اعمال زشت را ترک می کرد و این بر بیکاری فرشته

می افزود. همین باعث شد فرشته ی بیکار آرام آرام به خود متین متوجه و معطوف

شود. بله، او تعلق خاطر پیدا کرد و عاشق شد.

متین یک تکاور ساده در پشت خاکریزها، یک چتر باز خاک نشین، بی خبر از همه جا،

هر شب زلف چلیپای زیبایی می دید مبهم و تار. همه چیز از همین جا آغاز شد همه

چیز با تعلق خاطر شروع شد. وقتی متین در نماز سجده می گذاشت، فرشته هم

به متین سجده می کرد. کار به جایی کشید که جبرییل و میکاییل و دیگران را واسطه

کرد به سراغ خدا بروند و از خدا بخواهند که به فرشته جواز تبدیل بدهد. هنگامی که

خدا فرشته راخواست و بهانه هایش را پرسید آنجلا به عنوان شاهد فعالیت ها

حاضربود.

فرشته بهانه آورد: من ملک بودم و فردوس برین جایم بود/ آدم آورد در این دیر خراب

آبادم.

خدا پاسخ داد: اولن حافظ را رها کن. اینکه او هم فرشته بود و آدم شد و سر از

شیراز در آورد، مساله ای جداست. ثانیا مشکل خودت را گردن دیگران نینداز، تو

خودت عاشق شدی چه ربطی به آدم دارد، حالا اگر آدم و هوا هم آن اشتباه را

مرتکب نمی شدند تو و حافظ (!) بهانه ی دیگه ای نداشتین؟ تو بنده ی منی اون

وقت به متین سجده می کنی! حالا هم که می خوای بری وارد دنیا بشی. اسیر

زمان می شی ها!

فرشته عذر نیاورد، شکوه کرد، من خسته شدم، از همه چیز، از ابدیت تو خسته

شدم. تا کی باید اعمال انسان ها رو ثبت کنم! خودم هم می خوام برم انسان

بشم.

- وارد زمان می شی ها!

- باشه، چه اشکالی داره! از قلب تعین زمان و مکان هستی رو دیدن یه حال

دیگست.

- به انسان ها حسودی می کنی؟ آره، چون به متین نزدیکن.

- خیلی از انسان ها به شما فرشته ها قبطه می خورن، چون به من نزدیکین.

- توفیرش اینه که اونا روی زمین به تو عشق می ورزن ولی ما فرشته ها در ملکوت.

- نه، چطور در ملکوت عاشق یه انسان خاکی شدی، اما نمی تونی عاشق من

بشی؟ توی همین عالم ملکوت عاشق من باش.

- تا در امتداد ابدیت توام، نمی تونم. من اختیار ندارم، پس اشرفیت ندارم، انسان ها

اختیار دارن، به این خاطر اشرف مخلوقات توان. از دل دنیا دل غافل رو ذاکر می کنن،

اونا حق انتخاب دارن، ما نه.

- تصمیمت جدیه؟ حساب همه جا رو داری؟ پشیمون نشی ها!

- نه، فقط تو منو بپرورون، یه انسان، به من جنسیّت بده، یه زن.

- متین بنده ی با تقوای منه، بری دنیا بین منو بندم قرار می گیری، از یاد من غافلش

می کنی.

- نه، به من هم فرصت امتحان بده برم دنیا.

- به یه شرط که با تمرین عشق مجازی به بنده ی من متین، عشق حقیقی به منو

مشق کنی، بهش عشق حقیقی رو بیاموزی.

- این یه ماموریته؟

- نه یه رسالت، یه تکلیفه. تو عاشق متین، متین عاشق من.

- متین مال منه!

- نه، تو مال متین، متین مال من. گفتم این رسالت تواه، چی می گی؟ می پذیری؟

آنجلا از یاد خاطراتش بیرون آمد، حالا فرشته در برابر او بود، او شرط خدا را پذیرفت، او

به انسان تبدیل می شد. لحظاتی وول خورد، تنش در لباس جابه جا بشود.

- ببینم از متین چه خبر؟

- هیچی این بنده ی خدا امشب سومین شبه که می ره کنار حرم قدس به

انتظار ورود جناب عالی.

آنجلا به یک باره از بیان این جمله غصه اش شد، با لحنی سرشار از محبت و اندوه

آهسته گفت: فرشته! همکار خوبم! از یاد و خاطره ی دوران گذشتش با فرشته و از

طرح جدایی غصه اش شد. فرشته سر بلند کرد و به آنجلا نگریست.

- انسان شدنت رو تبریک می گم دختر، دعا می کنم کامل بشی، عامل

بشی. نگرانی تردید در کلامش هویدا شد، امیدوارم متقی بشی.

فرشته مشعوف و شادمان با برق دیدگانش به لفافه نور آنجلا نگریست.

- ممنونم تو دوست خوبی برای من بودی، هیچ وقت فراموشت نمی کنم. یک

باره به خود اومد، او جسم یافته بود. دیگه فرصتی ندارم، باید برم. چتر سقوط آزاد

متین را که از کمد وسایل متین آماده کرده بود، به دوش افکند و با عجله مشغول

پوشیدن آن شد. برای او بستن قلاب های هارنس چتر بر تنش آسان نبود. آن چنان

که مشغول بود و تقلا می کرد، به ناگاه آنجلا با پرتوی از انوار خودش به دوش فرشته

زد، انگار که گویی قصد دارد چیزی را به او نشان دهد، ندا داد: فرشته!

فرشته سر برآورد به او نگریست، متوجه شد که محو تماشای صحنه ای در آسمان

است. مسیر دیده ی او را طی کرد و با شگفتی مجموعه ای از هاله ی نور را در

آسمان مشاهده کرد که به سوی آن ها می آمدند، در همین حالت آخرین قلاب

کمربند چتر را نیز بر تنش بست. کنجکاو و متعجب مبهوت آن توده های نور شد. آن

دسته ی نورانی با آهنگی خرامان نزدیک شدند. عصیانی از عالم جبروت یا لاهوت.

در وسط یک بانوی نورانی سبز پوش دیدگان فرشته را متمرکز و خیره کرد. فرشته که

غافل گیر شده بود و انتظار این صحنه را نداشت، بی اختیار، ناباورانه زمزمه کرد: بانو

فاطمه! آنجلا در کمال تواضع توده ی انوار خود را در هم پیچید و به علامت احترام سر

فرود آورد، پس از لحظه ای درنگ به همان حالت آرام آرام به عقب رفت و صحنه را

ترک کرد. قدیسین مجمع انوار تا نزدیک فرشته پیش آمدند. فضا در آن لحظه آکنده از

نسیم بوی یاس بهشتی و پر از ترنم آوای کٌر سروشیان شد. پهنه ی ظلمانی

آسمان دوم از پرتو وجود بانوان قدسی یک پارچه نور. فرشته مبهوت و بی اختیار،

چهره های گشاده، دیدگان مهربان و لبان متبسم افراد صف جلو را از نظر گذراند.

آسیه زن فرعون، سیه چرده؛ مریم عزرا، لاغر و تکیده؛ آمنه، خدیجه، کوتاه و پهن؛

فاطمه ی بنی اسد، شهربانو با قامتی بلند؛ زینب استوار و محکم، در کنار بی بی با

نگاه هایی لبریز از محبت پاسخ سلام دیدگان فرشته را دادند. او محو تماشای بانو

فاطمه ناخودآگاه به آرامی در مقابل عظمت شوکت بی بی در آسمان زانو زد. بی بی

فاطمه با گامی به جلو از صف خارج شد، در مقابل فرشته ایستاد و پرتو دیدگانش را بر

رخ او سرازیر ساخت. فرشته سرخود را بالا گرفت. دشت دلش را از مجرای

چشمانش با باران رحمت دیدگان بانو سیراب کرد. به قدر پلک زدنی نیز حاضر نبود

دیده از رخ بانو برتابد، دلش اجازه نمی داد. بی بی فاطمه دست چپ خود را بر کتف

فرشته گذاشت، همچنان که نگاه های در هم تنیده محبت آمیز هر دو به یکدیگر

تلاقی داشت، با دست راستش سر فرشته را به آرامی به جلو کشیده، فرشته

پهلوی صورتش را بر دامان بی بی نهاد و پلک هایش را با آسودگی خاطر آهسته بر

هم نهاد. بی بی صورت او را به دامن خود فشرد و با انگشتانش صورت او را نوازش

کرد، فرشته به یکباره همه ی موهبت و شکوه مادری را لمس نمود. درک فرزند بودن،

حس مادر داشتن، چه نعمت مضاعف و مبارکی. بانوان بهشتی در گرد بی بی و

فرشته حلقه زدند و او سر بر پهلوی بانو و نشعه ی آرامش دامان و بوی عطر یاس

بی بی در هاله ی انوار بهشتی پیرامون خود، بی خود و گم. بانو با دستانش بازوهای

فرشته را گرفت و او را بلند کرد. فرشته سر برداشت و دوباره دیدگانش با تمنا محو

جمال بی بی شد. آرام از جا برخواست، رودرروی او ایستاد، چشمانش بی اختیار از

اشک شوق موج زد و در طول تبسم بی بی ماند. نفسش در سینه حبس، چرا؟

نمی داند، شاید بغضی در گلو به قدمت خلقت یا بغضی به پهنای آفرینش داشت. اما

نه، در پیشگاه انفاس قدسی بر خود جسارت اجازه ی ابراز وجود نمی داد. دست چپ

بانو از روی بازوی فرشته به پایین لغزید و مچ راست را در پنجه ی خود به گرمی

فشرد. در همان حال با انگشت اشاره ی دست راستش، حلقه ی زلف چلیپای

فرشته را باز کرد، با لطافتی توام با عطوفت مادرانه، آن را به کناری زد؛ سپس با

پشت سرانگشتان خود به آرامی گونه ی چپ او را نوازش کرد، سر فرشته را با

دستان خود به جلو آورد و به آرامی لبانش را بر پیشانی او نهاد و با بوسه ای گرم تولد

او را تبرج نمود. فرزندی دیگر به خیل انسان ها می پیوست. سپس نگاهی به زینب

که در سمت راست ایستاده بود انداخت، او نیز با تبسمی گرم ظرف بلورین کوچکی

را در دست داشت، جلو آورد. بی بی حلقه ی زمردین درون آن ظرف را برداشت و با

تبسمی مادرانه نگاه مهربان خود را خواستگارانه در چشمان فرشته متمرکز ساخت،

خواستگاری عرشیان. لحظه ای بیش نگذشت، فرشته از روی حجب و حیا و با شرم

چشم از دیده ی بی بی دزدید و آرام سر به زیر افکند، حیای زنانه. بی بی پاسخ خود

را گرفت، دست راست فرشته را در دست خود می فشرد، بالا آورد، حلقه ی مبترک

را با ظرافتی خاص به انگشت او کرد. شادی و شعف جمع بانوان بهشتی را به جنب

و جوش در آورد، هل هله ای در آسمان در گرفت. آنگاه بی بی با لحنی مملو از

گلبرگ های عاطفه زمزمه کرد:

- معصومه ام! خوش آمدی، عفیف باشی انشاء... عزیزم.

فرشته خم شد و دست بی بی را گرفت، بانو مریم با تبسمی گرم گونه ی فرشته

را بوسید، سیب سرخی را در کف او نهاد و لبخند زد،

- دخترم این مائده ی الهی است، از باغ های بهشت، برای پسرم متین.

فرشته آن را گرفت و مشعوف از این تفقد، تنها با لبخند توانست پاسخ دهد، قادر به

تکلم نبود. زینب انبوه گیسوان او را جمع کرد و چفیه ای را که بر دوش خود داشت

برگرفت و آن را بر سر فرشته نهاد. پس از فارغ شدن از پوشاندن موهای فرشته

برای اطمینان دستی به کمربند ها و قلاب چتر او کشید، خاطرش آسوده شد،

مشکلی نبود. با تبسم به فرشته نگریست و سر خود را به علامت تایید تکان داد.

فرشته یکبار دیگر همه ی بانوان بهشتی را از نظر گذراند، با دیدگانش از همه تشکر

کرد، همچنان که نگاهش در کمند نگاه بی بی اسیر بود، لنگر دیدگانش را از داخل رخ

بانو برکشید، دل کندن برای او دشوار بود. به آهستگی از آن ها فاصله گرفت. در یک

لحظه با چشمانی اشک بار به آسمان خرامید، سرخوش و خرسند از بدرقه ای

لاهوتی و جبروتی درعالم ملکوت دستان خود را باز نمود و در دل آسمان ها در جو

زمین غوطه ور شد، او سقوط آزاد کرد، آزادانه سقوط کرد. هبوط، هبوطی آزاد،

- مادر! ممنونم، من لایق این همه توجه نبودم.

- خدانگهدار عزیزم، برو به سلامت دخترم، عروس نازنینم.

زنان قدسی با نگاه خود هبوط او را دل آسمان بدرقه کردند. او می رفت تا از هر آنچه

که بوی هستی او را می داد بگریزد، از ابدیت می گریخت، می رفت که از انسان

شدنش صحه گذارد و انس گیرد، می رفت تا به متین برسد، انیس و مونس. او حالا

صاحب دل شده بود، او حالا دیگر دل داشت؛ موهبت یا مصیبتی که فرشته ها از آن

محرومند. کام دلش! سراغ آن را باید از متین بگیرد.

- راستی من وارث رسول و تکلیف متین هستم؟ چشمان بی بی چه گفت؟ آه

متین! من می آیم، من در راهم. در حین سقوط در دل آسمان متین را فریاد کشید.

متین من آمدم. از میان ابرها گذشت، برای چند لحظه در هنگام عبور از ابرها هوا

مرطوب شد. ارتفاع سنج را نگریست، به سرعت در حال کم کردن ارتفاع بود، فرصتی

چندانی نداشت، کجا باید فرود می آمد، شماره مختصات و موقعیت محل فرود در

صفحه نمایشگر او نمایان شد! دستگیره ی چترش را کشید، چتر با صدایی شلاقی

باز شد و شوک شدیدی به او وارد کرد. درد، اولین احساس انسان بودن، جسم مادی

چقدر محدود و ضعیف است. چتر را هدایت کرد و در آسمان چرخی زد. از بالا قبة

الصخرة را دید، این جا را از زمان ابراهیم، عیسی، و مصطفی می شناسد. نجوا کرد:

عروج پیامبر صلی ا...، آن شب را به یاد آورد، چه شب با شکوهی بود. باد هایی که

از سمت مدیترانه می وزید، ابرها را از آسمان فلسطین به سمت شرق می برد.

نسیم زمستانی بر فراز آسمان بیت المقدس گونه های فرشته را می نواخت.

همچنانکه در آسمان به سمت زمین می سرید، نفس عمیقی کشید و ریه هایش را

از آن هوای سرد پر ساخت. حس همه چیز برایش تازگی داشت و مشتاقانه می

خواست هر چیزی را درک کند، حتی اکسیژن را. از بالا مسجد الاقصی را در منطقه

قبة الصخرة کاوید، نیافت، پیدا نبود؛ خاموش و مظلوم، غریب و تنها، در محاصره ی

ظلمت، غایب از نظر. فرشته چتر را به سمت قبة الصخرة هدایت کرد، چرخی بالای

آن زد و تصمیم گرفت در محوطه ی شرقی صحن در میان قبة الصخرة و قبة السلسلة

فرود آید. صحن شلوغ بود، همهمه و ازدحام، التهاب و اختشاش؛ مسیر فرود آمدن

چتر را تغییر داد و بلافاصله به زمین خورد، تغییر مسیر چتر در آخرین لحظه تعادل او را

برهم زد، فرودی ضعیف و نامناسب. به زمین خورد و بر سنگ فرش محوطه ی

شرقی در کنار قبة السلسلة در غلتید. دلهره داشت، از جا برخواست، به ناگاه از

پشت صدایی شنید:

- بلند نشو! بلند نشو!

فرشته بی اختیار زمین گیر شد، سر خود را به عقب چرخاند، متین بود. از کنار یکی از

ستون های باریکه ی شرقی سرک کشید و اطراف را پایید، آنگاه خیلی سریع به

سمت قبة السلسلة دوید و در کنار فرشته بر روی زانوانش نشست.

- زود باش! قلاب های هارنس چتر رو باز کن!

فرشته به زمین نشست، با صدایی پایین گفت: ا! سلام!

- سلام، عجله کن!

هر دو نفر با دست پاچگی قلاب های چتر را از تن فرشته باز کردند، سریع چتر را جمع

نمودند و آن را در کوله اش چپاندند. متین هماگونه که روی زمین نشسته بود به دیواره

ی قبة السلسلة تکیه داد و از سمت چپ اطراف قبة الصخرة را کاوید. فرود فرشته با

چتر در محوطه ی قدس در این درگیری و ازدحام وتجمع نمازگزاران خشمگین، حتما

سربازان یهود را سراسیمه به آنجا می کشاند.

- خب، آماده ای؟ بله. ببین باید به سمت شمال حرم بریم ها، کاملا مواظب

باش، دنبال من بیا.

کوله ی چتر به دست گرفت و به سمت باریکه ی شمال شرقی صحن شروع به

دویدن کرد، فرشته به دنبالش دوید. در روی پله های باریکه متوجه وجود دو نظامی

گشت اسراییلی شدند که به سمت باریکه می آمدند. بلافاصله برگشتند و در کنار

دیواره ی باریکه پنهان شدند. زمان می گذشت، چاره نبود، مجبور بودند که به سمت

صحن اصلی و محل تجمع نماز گزاران بازگردند. در شلوغی جمعیت راحت تر می شد

از منطقه خارج شد. به سمت قبة الصخرة دویدند، به جمعیت خشمگین نماز گزاران

که از پرتاب گاز اشک آور سربازان یهود چشمانشان اشک آلود و متورم بود پیوستند.

فرشته هاج و واج بود، عجب استقبالی! با حیرت در کنار یکی از ستون ها پشت

متین ایستاده بود و فقط صحنه را نظاره می کرد. سربازان یهود هجوم آوردند، جمعیت

نماز گزاران قدس سراسیمه و وحشت زده عقب نشستند، مردان پیر، کودکان و زنان

دچار مشکل بودند. کودکی به زمین در غلتید، دیگران از او عبور کردند، خونش خطوط

میان سنگ فرش صحن را گلگون کرد. متین به سمت آن کودک دوید، فرشته هم.

کنار جسم او زانو زد، فرشته به او رسید، غلظت گاز اشک آور که در محوطه پراکنده

بود چشمان میتن و فرشته را آزار می داد. متین کودک را در آغوش گرفت، گلوله

سربازان یهود سینه اش را شکافته بود. گلویش را خون پر ساخته بود، نفس

کشیدنش خرخر خلت خون و اکسیژن بود، قطع شد، همان صدای خرخر نفس

هایش. آرام سرش به پایین آویزان شد. روحش از کالبدش جدا شد، روحی که هاله

ی اسیری را درنوردید و بالا رفت. فرشته متوجه شد، حیرت کرد! آن نور را می

شناخت، او یکی از فرشته ها بود،

- یعنی؟

ناباورانه با حرکت سریع جسد کودک را از آغوش متین کشید. دیدگانش را ملتمسانه

به چهره کودک دوخت. جسد را تکان داد، نه، بی فایده بود، دیگر زنده نبود. جسد

کودک را به آغوش فشرد و با فریادی بلند شیون سرداد:

- نه! نه! نه! تو نباید بری! نباید... .

اولین تالم و تاثر برای او. ناگهانی سنگین بود، یک مرگ و یک دریافت.

- باور کنم؟ یعنی همه ی این آدما قبلن فرشته بودن!

متین نهیب زد، آرام باش بی فایدس، بلند شو، باید اونو منتقل کنیم.

متین درست می گفت، باید برخواست، این قاعده ی انسان بودن است، برخواستن

گام نخست عروج است، در عالم تنها یک دور حق وجود دارد، اگر همه ی ادوار را

بتوان باطل پنداشت، آن دور حق: زحمت و زجر تحقق هبوط و وقتی هبوط صورت

گرفت، تازه یک مسابقه ی نفس گیر برای عروج آغاز می شود، دور حق دور هبوط و

عروج است.









دکتر حسن عباسی

اندیشکده ی یقین yaghin.ir

مرکز بررسی های دکترینال امنیت بدون مرز

سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا