ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
۱۷ فروردين ۱۳۸۹, ۰۲:۴۴ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۷ فروردين ۱۳۸۹ ۰۲:۴۶ عصر، توسط masomi.)
ارسال: #1
بهلول
روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی صدایش زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
ـ برو، تمباکو بخر!
مردک تمباکوخرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت به همین دلیل به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک صد ایش زده و گفت:
ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟
ـ برو، پیاز بخر!
مردک که از گفته پارسال بهلول فایده ی خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست، تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.
مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت:
ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟
بهلول در جوابش گفت:
ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود توست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته و رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده...!!
کلنگ را بردار
روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار.

قاضی بمسخره گفت : واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است، صحیح است. آخر قلم است نه کلنگ!

بهلول جواب داد:مردک، تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی.!! با احکامیکه به این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی.


حال تو بگو این قلم است یا کلنگ؟!!!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، مصباح ، ذوالقرنین ، هُدهُد صبا
۲۱ فروردين ۱۳۸۹, ۱۲:۱۶ عصر
ارسال: #2
RE: بهلول
گفتگوی بهلول با مرد عرب :
بهلول روزی با عربی همراه شد .
از عرب پرسید :اسم شما چیست ؟
عرب در جواب گفت :مطر .یعنی (باران ).
بهلول گفت : کنیه تو چیست ؟
عرب گفت :ابوالغیث . یعنی ( پدر باران ) .
بهلول پرسید : پدرت نامش چیست ؟
عرب گفت : فرات .بهلول پرسید : کنیه پدرت چیست ؟
عرب گفت : ابوالفیض . یعنی (پذر اب باران )
بهلول پرسید :نام مادرت چیست ؟
عرب جواب داد : سحاب . یعنی (ابر).
بهلول پرسید : کنیه او چیست ؟

عرب گفت : ام اابحر. یعنی ( مادر دریا )
بهلول گفت : تو رو به خدا صبر کن تا کشتی پیدا کنم و سوار شوم ، وگر نه می ترسم در همراهی تو غرق شوم .
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، ضحی ، هُدهُد صبا
۲۲ فروردين ۱۳۸۹, ۰۱:۱۱ عصر
ارسال: #3
RE: بهلول
بهلول و مرد طرار(دزد)
روزی بهلول(ابو وهیب بهلول بن عمروصیرفی کوفی،عالم،عارف،از عقلای مجانین.شاگرد امام جعفر صادق(ع)) از راهی می گذشت که ناگهان دزدی از پشت سر بهلول کلاهش را دزدید.بهلول به دنبال او دوید تا کلاه را پس بگیرد .بعد از طی مسافتی به سر دوراهی رسیدند که یک راه به آبادی و راه دیگر به قبرستان می رفت.مرد طرار به طرف آبادی رفت ولی بهلول به طرف قبرستان روانه شد. مردمی که ناظر آنان بودند به بهلول گفتند طرار از طرف آبادی رفت تو چرا از راه قبرستان می روی؟بهلول گفت بالاخره گذارش به این قبرستان خواهد افتاد .آن وقت من می دانم با او چه معامله ای بکنم.
منبع:کتاب سر دلبران احمد دادجویی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، ضحی ، هُدهُد صبا
۸ مهر ۱۳۸۹, ۱۱:۴۳ صبح
ارسال: #4
RE: بهلول
قباله ی بهشت

هر وقت دلش مي گرفت به کنار رودخانه مي آمد.
در ساحل مي نشست و به آب نگاه مي کرد.
پاکي و طراوت آب، غصه هايش را مي شست.
اگر بيکار بود همانجا مي نشست و مثل بچه ها گِل بازي مي کرد.
آن روز هم داشت با گِل هاي کنار رودخانه، خانه مي ساخت.
جلوي خانه باغچه ايي درست کرد و توي باغچه چند ساقه علف و گُل صحرايي گذاشت.
ناگهان صداي پايي شنيد برگشت و نگاه کرد.
زبيده خاتون (همسر خليفه) با يکي از خدمتکارانش به طرف او آمد.
به کارش ادامه داد. همسر خليفه بالاي سرش ايستاد و گفت:

- بهلول، چه مي سازي؟

بهلول با لحني جدي گفت:

- بهشت مي سازم.

همسر هارون که مي دانست بهلول شوخي مي کند، گفت:

- آن را مي فروشي؟!

بهلول گفت:

- مي فروشم.

- قيمت آن چند دينار است؟

- صد دينار.

زبيده خاتون گفت:

- من آن را مي خرم.

بهلول صد دينار را گرفت و گفت:

- اين بهشت مال تو، قباله آن را بعد مي نويسم و به تو مي دهم.

زبيده خاتون لبخندي زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بين راه به هر فقيري رسيد يک سکه به او داد.
وقتي تمام دينارها را صدقه داد، با خيال راحت به خانه برگشت.

زبيده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زيبايي شد.
در ميان باغ، قصرهايي ديد که با جواهرات هفت رنگ تزئين شده بود.
گلهاي باغ، عطر عجيبي داشتند.
زير هر درخت چند کنيز زيبا، آماده به خدمت ايستاده بودند. يکي از کنيزها، ورقي طلايي رنگ به زبيده خاتون داد و گفت:

- اين قباله همان بهشتي است که از بهلول خريده اي.

وقتي زبيده از خواب بيدار شد از خوشحالي ماجراي بهشت خريدن و خوابي را که ديده بود براي هارون تعريف کرد.

صبح زود، هارون يکي از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتي بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهرباني و گرمي از او استقبال کرد.
بعد صد دينار به بهلول داد و گفت:

- يکي از همان بهشت هايي را که به زبيده فروختي به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمي فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بيشتري مي خواهي، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دينار هم بدهي، نمي فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسيد:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبيده خاتون، آن بهشت را نديده خريد، اما تو مي داني و مي خواهي بخري، من به تو نمي فروشم!

با مدعي نگوييد اسرارعشق و مستي .:. تا بي خبر بميرد در درد خود پرستي


[تصویر:  005.JPG]

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ضحی ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا