ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خواب دیده ای که زیر تابوتم را بگیری
۱۲ اسفند ۱۳۸۸, ۰۸:۳۴ عصر
ارسال: #1
خواب دیده ای که زیر تابوتم را بگیری
اصلا نیامده که بماند. این را همان وقت فهمیدم که پایش زودتر از خودش رسید. سوژه گیرش آمده بود. می خندید و می گفت : توی این اوضاع محاصره اقتصادی به فکر جیب مملکت و خانواده اس. گفتم: اگه مردی جفت پاهاتو بده و یه پلومرغم روش.
مادر که عصبانی شده بود، نگاه بدی کرد و من ساکت شدم. اما چه فایده؟ بقیه رفقا رسیدند و سرو صدای خنده محله را برداشت.
یک هفته نمی شد که صدای نق و نوقش بلند شد که نمی خواهم بمانم ،که خسته شدم از بس خوابیدم ،که چقدر قربان صدقه ام می روید، که بچه های مردم دارن تکه تکه می شوند، که من خجالت می کشم و ...
یکی نبود بگوید مرد حسابی یک نگاه به خودت بینداز و چند تا جای سالم نشان بده بعد جوش بقیه را بزن.
نمی دانم چقدر دوام آورد اما یک روز نماز صبح را خواند و یک لنگ پوتین را برداشت و گفت : اگه نمی تونم بدوم می تونم بشینم .می رم تو جبهه بشینم.
بابا سرو صدایی راه انداخت آن سویش ناپیدا. مادر جیغ و شیونی می کرد که انگار می رود تا نیاید. شاید مادر خوب فهمیده بود که می رود که نیاید. اصلا او آمده بود که مرا ببرد . برای همین مدام دم از رفتن می زد.
رفته بود آنجا. نامه نوشته بود که توی مقر پای بی سیم می نشیند و همانطور که تنقلات می خورد ، غیبت اینو آن را می کند. اما نمی دانم چرا بعد ازمدتی گفتند برگشته . این بار بی دست.
حالا خنده اش بیشتر شده بود . مادرهم گریه اش بیشتر. خنده می زد که الوعده وفا! دیدی چقدر به فکر جیبت بودم . حالا دیگر نه ساعت می خواهد برایم بفرستی نه انگشتر دامادی چون دست چپ ندارم که بروی برایم زن بگیری.
بابا آهسته زمزمه کرد: حالا نوبت بقیه اس. تو دیگر بمان.
باز خندید. می گفت: مگه صف شیره که نوبتی باشه؟
بابا کلافه بود. اما ته نگاهش چیزی موج میزد. چیزی شبیه به اینکه ... نه خودش بود. ته نگاهش. توی عمق، افتخار می کرد. خوش به حالش.
بابا که می آمد رفقا خفه خون می گرفتند و لام تا کام حرف نمی زدند جز اینکه ما مخلصیم ما نمک پرورده ایم خوشا به حالتان خدا اجرتان بدهد و همین حرفهای قلمبه سلمبه..
این بار رفته بود که با یک دست و یک پا فقط نامه های بچه ها را جمع کند اما نمی دانم این بار چرا دست راستش رفته بود و او تنها مانده بود. این بار دیگر به شهر باز نگشت فقط خبرش را آوردند که گفته می مانم تا با یک پا لی لی کنم وچارتا بچه به راه رفتنم بخندند ولی نمی دانم چرا ....نیامد.

دیگر حتی خبرش هم نیامد. گفتم که. آمده بود مرا ببرد. حالا هر سال می روم تا دنبال یک لنگ پا بگردم. اما لا مصب انگار آن یکی لنگ را با خودش برده آسمان. می گفت خیال کرده ای . خواب دیده ای که زیر تابوتم را بگیری و هی بگویی بلند بگو لا اله الا الله!


نمی دانم چرا اما امسال هم می روم. گرچه جبهه دیگر آنجا نیست. آدرسش عوض شده. همسایه ها می گفتند چند سالی می شود که جبهه از اینجا به جای دیگری منتقل شده. رفته است چند کوچه بالاتر. اما من هنوز باور نکرده ام. شاید هم برای همین هنوز دنبال یک رد پا می گردم.
اما انگار او... رفته .باید بگردم. باید بروم. آنجا. چند کوچه آنطرفتر انگار بساط سرباز ها پهن است. می گویند دیگر حتی با بی سیم و اسلحه هم نمی جنگند. می گویند با خودت قلم بردار و کاغذ...



التماس دعا

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، کبوتر حرم ، ذوالقرنین
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا